چطور میشه گاهی یه دفعه اینقدر زود دیر میشه .
من روزای زیادی رو از عمرم اشک ریختم برای اختلاف هایی که با پدرم داشتم .
این روزا اشک میریزم برای اینکه نگران حالش هستم ، چون براش خییییلی ناراحتم .
با عجله خودم میرسونم خونه که بپرسم حالش چطوره ، غذا خورده یا نه ؟ از جاش بلند شده یا نه ؟
اگه بشه براش لقمه آماده کنم و صبونه بذارم مامانم ببره .
وقتی میره تا سرویس بهداشتی حتی شده از دور ، از پشت در یا پنجره حواسم بش باشه ... حتی اونقدری به خودم جرأت بدم که برم دستش رو بگیرم و برسونم تا جایی .
هنوزم از ارتباط و نزدیک شدن میترسم
دلم میخواد دستاش رو بگیرم و همونطور که از بقیه پرستاری کردم ازش پرستاری کنم ، کنارش باشم تا هرکاری داشت براش انجام بدم .
و از طرفی اصلا دلم نمیخواد بخاطر مراقبت و نزدیک شدنم ، حس بدی مثلا عذاب وجدان بگیره . اصلا دلم نمیخواد به چیزهایی که گذشت فکر کنه .
خیلی لاغر و ضعیف شده ، همه مراحل درمانی رو رفتیم و چندتا مطب ، ظاهر امر وجود یه چیزی مثل سنگ تو مجرای صفرا ... یه همچین چیزی ...
نمیتونه غذا بخوره ، چشماش و پوستش به زردی رفته .
و احتمال سیروز کبدی
فقط تو دو هفته یه دفعه اینجور شد . البته تقریبا یه سال بیشتر هست که خیلی بدغذا شده ، همش میگه نمیخورم و گرسنه میموند .
حالا به اصرار یکی درمیون بتونه چیزی بخوره .
حتما من بیشترین کسی خواهم بود که از نبودنش اذیت میشه ، چون فرصت عاشقی رو از دست دادم ، چون دلم خیلی چیزا میخواست و نشد که کنارش تجربه کنم .
امیدوارم که حالش خوب بشه ، سرپا و قوی بشه مثل قبل ، نمیخوام اذیت بشه .
رفت و آمد هم زیاد داشتیم ، و همین فشار عصبی رو بیشتر میکرد، مخصوصا وقتی تبدیل میشه به مهمانی و باید پذیرایی و پخت و پز بکنیم .
من صبح یه سری کارا میکنم میرم کار و ظهر میرسم ، بیشتر روزا تا لباسام عوض میکنم باید بایستم پای گاز .
داداشم هم مسئولیت هاش بیشتر شده ، بالاخره پسر به پدر نزدیک تره ، مخصوصا تو این شرایط. گناه داره بچه کوچیکه خانواده .
من اصلا دلم نمیخواست این روزها رو ببینم ، نمیخوام اذیت شدنش رو ببینم
عزیزم .....
نگو سیروز کبدی