عادی باش ساره

تو ذهنم بود بیام تموم شدن تیرماه رو مثلااااا جشن بگیرم . 


همین که ازش دراومدم ، سبک تر شدم . 


هنوز داداشا و بابا برنگشتن ... یه سری آزمایشات و آندو جدید و یه تشخیص خطرناک پیش اومده . همه ش بماااانند.


خیلی خسته م . 

مامانم چند روزه سرما خورده یا کرونا گرفته ، نمیدونم . 

از صبح تا قبل رفتن و بعد اومدن از کلاس رو دور تند کارا پیش میبرم . مامانم تو استراحت و نمیشه بین مون بره بیاد . 


دوس داشتم بیام واقعا شاد بنویسم.  خودمو آماده کرده بودم برای ۱ مرداد که پرونده تیر رو ببندم . اما دیروز عصر اون خبر تشخیص جدید ، دوباره حالم رو به هم زد . 


ولی تونستم مقاومت کنم . 

تونستم تا حدی بپذیرم و دست و پا نزنم . 


دلم میخواد بشینم چندتا کار طراحی و نقاشی برای فروش آماده کنم اما واقعا فعلا تایم و جاش رو ندارم . 


باید یه سری جابجایی ها تو وسایل خونه و اتاق ها انجام بدیم . شاید شرایط جوری پیش بیاد که احتیاج به یه اتاق به عنوان جای امن برای وسایل مون  یا حتی  استراحت بابا آماده کنیم.  چون اتاق ها به هم راه دارن و کلا وسایل تو هم تو هم هستن . 


از این حس های متناقضی که اطرافیان در من ایجاد میکنن متنفرم ... چون هیچ وقت رفتار بابا با اونا مثل رفتارش با من نبوده ، من همیشه کمترین محبت و احترام رو ازش دیدم . و الان حرف های بقیه آزارم میده . 

حس میکنم تو قفس احساسات خودم حبسم ، تو یه جور برزخ . 

خوب باشم یا بد باشم ، 

هیچ کدوم ... بهتره عادی باشم .

اما برای عادی بودنم هم ممکنه ملامت بشم . ممکنه به بی محبتی متهم بشم . 

کاش این حال برزخی زود تموم بشه . 



 

ستون زندگی خودمم من

زینب جان خییییلی ازت ممنونم.  

متأسفانه حرفات واقعیت داره ، اما من بین دل و عقلم دست و پا میزدم این مدت . 

واقعا اون جمله هات بم چسبید ... اونجا که مستقیما درمورد شخص خودم بود . 

مرسی که هستی .

آندوسکوپی انجام شده و یه سنگ ۹ میل خارج کردن ، و اثرات بهبودی تو ظاهر معلوم شده . 

دکتر مرخص کنه برمیگردن.  


باورم نمیشه داداشم میگه تو همین حال خوب و بد ، از خجالت پسرا دراومده و دست درد نکنه حسابی بشون گفته ، چرا آدما عوض نمیشن واقعا.  

اونقدر داداش متاهلم ناراحت بود که می‌گفت برگردم خونه تا یه مدت بم نگید بیا ببرش دکتر یا هرچی ...


آخه چراااا . 

یه هفته ست بیچاره ها پول و جون شون گذاشتن .


چندتا درس از این اتفاق گرفتم :

اینکه کمتر احساسی بشم و خودم رو آماده کنم برای آنچه که نگرانش بودم  و براش گریه کردم .

تقدیر دست من عقب و جلو نمیشه .

بعضی از ما آدما از تاریخ مصرف مون بگذره همه جا رو به گند میکشیم . 

اگر بازم چنین اتفاقی بیافته دیگه راجبش نمینویسم  چون دیگه تکرارش برام خوشایند نیس و نمیخوام خودم رو بین خوب و بد خودم گیر بندازم . من یه آدم دل نازکم که نمیتونم ناراحت نشم حتی اگه دشمنم باشه . ولی دیگه نگم چیزی بهتره .


نمیدونم چرا استرس گرفتم حس میکنم بیاد خونه ، سخت گیرتر میشه و گیرتر از قبل .

بچه ها اوضاع عمومی م خوبه . 

آندوسکوپی  بابا امروز هم انجام نشد بخاطر تغییرات و عدم ثبات فاکتورهای لازم ، افتاده به پنجشنبه.  بیچاره داداشام هلاک شدن ، تو فکر هستن اگه قراره طول بکشه خونه بگیرن که مامانم و زن داداشم برن اونجا . زن داداشم تو خونه تنها مونده اینجا . 

یکی از خواهرزاده هام رفت پیش شون و کمی کمک شده براشون . با اینکه تو بیمارستان هستن اما مجبورن خیلی از کارا خودشون برا بابا بکنن مثلا مشکل دسشویی.  

دیروز یه دفعه حالش بد میشه و معلوم میشه تو معده ش یه نوع سم ترشح شده که مجبور میشن شکمش سوراخ و تخلیه کنن . به گفته داداشم یه جورایی تموم کرده بود و دوباره احیاش کردن . 



من شاید بازم کمتر بیام اینجا . یا اگه بیام دیگه تا یه خبر قطعی ، چیزی از این ماجرا تعریف نمیکنم . نه میخوام خودمو آزار بدم نه شما رو . 


مرسی که جویای احوال هستید . خدا به همه تون سلامتی بده . 

زندگی ادامه داره ...

فعلا  شرایط بطور معمولی داره پیش میره . بابا بستری شد تو بیمارستان ابوعلی شهر صدرا . قراره سه شنبه جراحی بشه . ظاهرا مشکل کبدی فعلا رد شده . درمورد کبد چند بار رد و یا تایید شده اما فعلا اینو گفتن . درحال چکاپ های تخصصی تر هستن . ولی هنوز داداش ها رو یکی درمیون میشناسه . اونقدر داداشام خسته شدن که به جزئیات نمیگن چه خبره و منم همین قدر میدونم . امروز هم داداشم میگفت خدا رو شکر حال عمومی ش بهتر بوده و تونسته غذا هم بخوره.  


دارم یه سری منطق رو برای خودم تمرین و تکرار میکنم . یه سری افکار غیر احساسی .. یا کمتر احساسی . 

و یا بهتره همین جوری زندگی رو عادی پیش ببرم و بقیه ش رو هم به بعد بسپارم . 


ذهنم رو سبک تر کنم ، متورم شده بدبخت.  امروز از صبح زود سردرد گرفتم و هنوزم خوب نشدم . 


باید عصری برم تا بازار ، قرص بخرم برای مامانم و خواهرم . صفحه گوشیم ترک برداشته برم عوضش کنم . 


و زندگی ادامه داره...‌