باید شکست آن را که من را می‌شکند

گاهی هر کاری میکنی حرف بزنی نمیتونی . شایدم واقعا دلت نخواسته که نتونستی . از اون روزی که خواهرم گفت حق گله نداری و حرف هایی که درباره نبودنم تو خونه زده شد ، وارد یه فاز سکوت سنگینی شدم و آذر رو با سکوت شروع کردم و حتی از روز خودم هم با همون سکوت رد شدم و هیچی قلقلکم نداد حتی سورپرایز عروس جدیده هم هیجانی در من ایجاد نکرد . کیکی که هیچ وقت از طرف اعضای خانواده برای من خریده نشده بود ، رو دست عروس برای من اومد . خب البته که حتما داداش بش گفته بوده . 

روزها رو برو بیا سرکار میگذرونم و هر روز کارای مربوط به خودم رو انجام میدم حتی دیگه نذاشتم مامانم ظرف های ناهار رو بشوره . شاید بیاید بگید داری اشتباه میکنی . اما هنوز مامان متوجه ناراحتی من که نشده و اینکه چرا نمیذارم ظرف بشوره . و چرا اینقدر تو سکوت فرو رفتم . بقیه هم نپرسیدن چرا . مامان که جای خود داره . 

اصلا رفتم تو یه حالی که میلی به هیچ کس و هیچ چیز ندارم . یه جور حس بی تفاوتی و سرخوردگی از همه عمری که برای بقیه گذشت اما ازش برای خودم چیزی نموند . 


وورک شاپ استاد تو فاصله ۲۰ دقیقه اون طرف تر از منطقه ما برگزار شد و چقدر دلم میخواست برم اما نشد حتی حرفش رو بزنم که مادربزرگ ناتنی فوت کرد و همون روز رفتیم مراسم . 

عروس اومد و جای خالی من رو پر کرد و برای بچه ها آشپزی کرد و تو خونه بود تا ما برگشتیم . دستش درد نکنه تا اینجا که خیلی خوب و مهربون بوده . 


هنوزم خبر نارضایتی و ناراحتی دبیر هفتمی ها به گوشم میرسه که خیلی شاکیه چرا هشتم و نهم به خودش ندادند. درصورتی که تو ظاهر رفتار هر دومون خیلی نرمال و عادیه ‌. من با اینکه میدونم چی تو دلش میگذره اما بارها  تحسینش کردم و خواستم حسن نیتم رو بش انتقال بدم . اما ته دلش ناراحته و احتمالا از شکست من خوشحال میشه . 


من که دارم تمام تلاشم رو میکنم و تا حالا دو تا مدیر ازم راضی بودن . تو یکی از دو مدرسه چالش هام بیشتر بوده و تو اون یکی خدا رو شکر هیچ مشکلی نبوده حتی خودم شخصا از مدیر پرسیدم گفتم انتقادی پیشنهادی حرفی نیس که بخواید به من بزنید . آخه دو ماه گذشته و من هیچ فیدبکی نگرفتم . مدیر گفت نه خدا رو شکر همه بچه ها راضی بودن و هیچ مورد خاصی نیس . 


هر روز میگم برو چند خط بنویس اما سکوت حتی تا ته انگشتام رو گرفته و حرف نمیاد . حالا گفتم بنویسم که ننوشتن من فقط از نداشتن وقت نیس از نداشتن حس هست . پس از یه جایی باید این سکوت را شکست .


فقط برای رد شدن از پست قبلی

چون وقت ندارم بنویسم فقط یه عکس میذارم که مال چند وقت پیشه.


نانوایی

دیشب مامان گفت فردا صبح میری برامون آش بخری . بش گفتم باشه میرم . یه لحظه پیش خودم گفتم من هر روز ۶ بیدار میشم یه روزم که خونه م شما میگید بیدار شو . اما حرفی نزدم ناراحت هم نشدم . من چون هوای سرد رو خیلی دوس دارم ، دوس دارم هر روز بهانه ای داشته باشم که پیاده روی کنم.  از طرفی هم واقعا دلم نخواست به مامان نه بگم . رفتم آش و نون خریدم . دم نانوایی از حرکت یه زن خیلی بدم اومد .  چون کارت نداشت به یه آقایی گفت با کارت تون یه نون برام خرید کنید و یه پنج تومنی نقد فقط تو دست نشون داد . آقا نون ها رو خرید و خانمه نونش برداشت بدون اینکه پولش رو حتی به اون آقا تعارف  کنه . آقا رفت و خانم موند تا نفر بعد رو پیدا کنه . ظاهرش اصلا فقیر و ندار نبود . و نفر بعد و یه نون دیگه بدون پول . 

خب اگه آقای اول بدونه این خانم ازش سوءاستفاده  کرده و بجای اینکه صداقت به خرج بده و مثلا بگه آقا من پول ندارم فکر کنم بهتر باشه تا از خوبی آدما سوءاستفاده کنیم . اگه اون آقا بفهمه دیگه سری بعد برا کسی کارت نمیکشه . و اینجور موارد  راه خیر رو میبندن.  آدم اول باید مناعت طبع داشته باشه بعد جیب پرپول . 

شاید بعضیا بگن اون خانم روش نشده گدایی کنه یا بگه ندارم . اما چیزی که من دیدم فقر نبود . وگرنه که من خودم پایه کمک کردنم . اتفاقا سر راه میامدم یه رفتگر دیدم و نصف نون سنگک رو بش دادم گفتم شاید دلش بکشه . 


اومدم خونه مامانم از لحظه ای که آش خورد تا تموم کرد هی از آش ایراد گرفت انگار من پختمش منم چیزی نگفتم . حتی وقتی نشستم پا سفره فقط برا خودش کاسه و قاشق گذاشته بود . دیروز من اعصاب خوردی خونگی زیاد داشتم و دلم نخواست امروز رو با بحث شروع کنم .

پریشب داداشا خیلی دیر اومدن و من پیام دادم که کجایید فکر نمی‌کنید من از ۶ بیدارم و خسته م . دیروز که از مدرسه اومدم خواهرم گفت تو چرا به بچه‌ها اینجور گفتی اونا گفتن ساره صبح تا شب خونه نیس وقتی هست و کاری میکنه چرا واکنش نشون میده . راستش خیلی بم برخورد . من فقط دو روز تا ساعت دو هستم و هر روز تایم ناهار کاری باشه من میکنم از پهن کردن و جمع کردن و سرخ کردن و ظرف شستن . شام که هر شب با منه . پنجشنبه جمعه ها هم که از صبح تا شب ازین کار به اون کارم .  گفتم اگه برا چندتا کاری که نیستم شاکی هستید از اول میگفتید مدرسه نرم بمون خدمت شما . خواهرم حرفایی زد که واقعا دلم شکست . وقتی بش گفتم چرا یه موضوعاتی تو خونه پیش میاد به من نمیگید گفت حق نداری گله کنی . من حوصله ندارم هر روز بت گزارش بدم . بش گفتم تو حوصله داری با دوستات هر روز حداقل روزی سه مکالمه تلفنی بالای ۲۰ دقیقه داشته باشی اما حوصله نداری ۵ دقیقه با من حرف بزنی . گفت تو خودت رو با دوستای من مقایسه میکنی؟ من از اونا حال خوب میگیرم از شما چی ؟

بش گفتم پس کارات کاملا از رو اراده بوده و فکر قبلی . گفت نه نه همین الان تو جواب تو اینو میگم چون تو داری گله میکنی . اما مطمئنا حرف دلش رو زده . خلاصه کلی اعصابم خورد شد و تا شب تو خودم رفتم ولی از داداشا پرسیدم شما گفتید من خونه نیستم و ... یکی شون که اصلا نگفته بودم اونی که نامزد کرد گفت من اگه بخوام حرفی بزنم مستقیم به خودت میگم ، گفت من اینجوری بیان نکردم . گفتم ساره چشه اینجور گفته فقط یه وعده گرم میکنه یا آماده میکنه چرا اینطور برخورد کرده . و خواست از دلم دربیاره ‌ . من و این داداشم خدایی خیلی کم با هم دچار سوءتفاهم  میشیم و اون همیشه سعی میکنه جوری از دلم دربیاره چون هر دومون تو این خونه مریض داری کردیم . هرچند که تا همین حد هم حرفش ناراحتم کرد و از خودم دفاع کردم که من هر روز چه کارایی میکنم تو خونه و فقط شام شما نیس . ولی اون سعی کرد اوضاع رو درست کنه نه مثل خواهرم که هرچی خواست گفت . خواهرم همیشه همین بوده خودمختار و سرکش . الانم هنوز خوابه و من هزار تا کار دارم . یعنی زندگی رو جوری پیش میبره که خودش راحت باشه نه کسی که کاراش رو میکنه .