جلسه پانزدهم مشاوره


امروز با دکتر حرف زدم ، کلی حرف زدم گریه کردم بغض سکوت این مدت شکست و نشد جلوش رو بگیرم . 

موضوعاتی که برای صحبت نوشته بودم زیاد بود و مجبور شدم الویت بندی کنم . و مهمترینش حال روحی و سکوت این مدتم بود که از همون اولش رو تا جایی که بشه تعریف کردم از حرف های خواهر برادرم ... 

تو حق گله نداری ...

تو صبح تا شب سر کار هستی و تو خونه کار نمیکنی ...

کار میکنی و پولت تو جیبته ... 

تو خودت رو با دوستام مقایسه میکنی ؟


هی گفتم و هی گفتم ... دکتر گفت ساره تا کی آخه تا کی میخوای تو این موضع بدبختی و کلفتی بمونی ...‌ 


شنیدن بعضی حرفا حتی از دکتر هم گاهی برام خیلی خیلی سنگینه . اما چون میدونم تو قالب منطق و کمک به من این حرف رو میزنه ناراحتیم رو جدی نمیگیرم . حداقل ایشون اگه حرفی میزنه که برای من سنگینه اما خودخواهی توش نیس بلکه از رو نگرانی و کمک کردنه . گفت ساره حتی دیگه داره حالم بهم میخوره ازین موضع کلفتی که توش هستی . منم صدای شکستن خودم رو تو خودم می‌شنیدم. شکستنی که فقط بخاطر جمله دکتر نیس ، بخاطر مسیری هست که توش افتادم و حالا هرچی دکتر میگه خب بعدش .. بعدش  میخوای چکار کنی . این مهمه . من گفتم نمیدونم دیگه چکار کنم شما بگید . گفت خودت باید راهت رو پیدا کنی . اگه من بگم برو تو مگه میری ؟ گفتم نه . و کفری شد . پس خودت راهت رو پیدا کن . گفت اینقدر خدمات نده . اینقدر به حرف شون بها نده . 

راجب سکوتم و حال بدی که عین بیماری وجودم رو گرفته حرف زدم اما گفت آخرش چی . نتیجه گیری ت چیه . گفتم نمیدونم و همینجور که به زور اشکام رو پاک میکردم و مراقب بودم کسی تو پارک منو نبینه گفتم حس میکنم عین یه مریض هستم که داره دارو میخوره ولی خوب شدنش دست خودش نیس . گفتم سکوت این دفعه م با قبلی ها فرق داره . یه جور بی تفاوتی نسبت به اطرافیان پیدا کردم . 

دکتر نه گفت خوبه نه گفت بده . اینقدر شاکی میشه از وضع زندگیم و رفتار و توقعات اهل خونه که حس میکنم گاهی واقعا خودش هم راه حلی نداره بده . چون شرایط من خیلی افتضاحه . طرف فقط میتونه افسوس بخوره . 

گفت راه حل تو رفتن داداشت نیس و کم شدن بخشی از کارات . راه حل تو باید تو خودت باشه اونم یه راه قوی و دائمی نه موقتی . 

گفتم من دارم از یه کارایی جاخالی میدم ولی همش با اعتراض مواجه میشم . گفت باید بی اهمیت بشی . نباید کوتاه بیای و ضعف نشون بدی . 

دلم میخواست حالا حالاها حرف بزنم اما تایمم تموم شد و موضوع قلمچی و مدیر داخلی و مدرسه موند برای سری های بعدی.  


همون موقع یه دوست خیلی قدیمی زمان مدرسه رو دیدم واقعا از دیدنش خوشحال شدم . کل این دو سه هفته سکوتم هیچی خوشحالم نکرده بود ، با همه چیز عادی برخورد کردم و لبخند ظاهری زدم اما جوری این دوست رو بغل کردم که انگار میخواستم برگردم به همه اون دوران بیخیالی و آرامش نسبی . دوست صمیمی نبودیم فقط هم کلاسی بودیم . یه مقدار تو پارک نشستیم حرف زدیم و بعد تا خونه هامون تا یه جایی باهم برگشتیم . 


اما الان باز همون ساره بیمار سه هفته پیشم . اصلا نمیدونم تا کی و چطور ادامه پیدا کنه . 


برای نمونه پریشب ظرف دسر بچه ها جمع نکردم داداش شاکی شده که این چرا عوض شده و ظرف ها با ناراحتی برده گذاشته رو کابینت . درصورتی که خانمش که میاد چقدر تشکر میکنه ازش و هی میگه کمک نمیخواید . 


باورتون میشه خانمش تو این مدت که میاد سه بار که شام خوردن ظرف هاش ول کرده رو ظرفشویی و من رفتم دیدم و ناچارا شستم ! ولی چون تو سکوت بودم جلو هیچ کس نگفتم . اگرم میگفتم همه تو دهنی میزدن که حالا نوبت چشم به هم چشمی با عروسه ! 

عروس رفتارش خوب بوده تا اینجا . اما واقعا ازین رفتارش بم برخورد . احتمالا اونم فهمیده ساره کلفت ظرف ها رو میشوره . 


دکتر گفت ساره تو معلم زبانی ، تو شاغلی تو اجتماعی چرا داری تو خونه عین یه دختر بی سواد توسری خور رفتار میکنی .  باید از موانع جلو پات رد بشی نه اینکه کنارشون متوقف بشی . 


من نمیتونم از قالب‌ ساده و آروم و مطیع ساره ۴۲ ساله یه دختر سرکش و عاصی و مستقل متولد کنم . من ضعیفم نمیتونم . من خیلی از دخترای قوی دیگه عقبم . هنوز نمیتونم مستقل برم بیام . نمیتونم بدون مطرح کردن تصمیماتم با خانواده ، خودم دست به کار بشم یا جایی برم . 

یه سفر مجردی یه تور به دلم مونده . 

یه پیاده روی که آنی دلم بخواد و بلند شم بپوشم برم بدون نگرانی و ترس به دلم مونده . 

گاهی به خودم میگم خااااکککک بر سرت ساره . هیچی نیستی . حتی تو خانواده یکی بت نگفت چته . حال بدت رو نمیبینن اما اگه کاری نکنی خوب حواس شون هست بت یادآوری کنن . 

دیروز خواهرم حلوا درست کرده وسایل کار منو از کابینت درآورده پس نداده . امروز مامانم میگه این وسایلت رو پس بده سر جاش . تو شرایط دیگه بود میگفتم اونی که استفاده کرد چرا پس نداد . اما این بار ساکت شدم . سکوت کلمه کمیه برای حالی که دارم من خفه شدم درواقع.  

هنوز وسایل رو پس ندادم و نمیدم . میخوام بمونه یا مامانم به همون خواهرم بگه یا اینکه خودش مجبور بشه ورداره تا یاد بگیره همون جور که به من تذکر میده به خواهرم هم تذکر بده . 

انگار رد شدن از ساره و ندیده گرفتنش برای همه حتی مامانم خیلی آسون و راحت شده . 

هزار افسوس ازین عمری که تلف شد دختر . دلت خوشه کار میکنی . اما اصلا حال دلت خوب نیس دختر کلفت و بدبخت . 

دختر ترسو . دختر بی عرضه.  



نظرات 10 + ارسال نظر
شیرین ۲ یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 17:48

من یک خواهش از دوستانی دارم که ساره را به یک حرکت شورشی و طغیان ناگهانی ( و با فرض حسن نیت) دعوت می‌کنند

لطفا یک مثال از زندگی شخصی خودتان برای ساره با جزئیات کامل بزنید ، تا ساره برایش ملموس تر بشود آنچه را که به او پیشنهاد می دهید.

در قیاس با زندگی خودتان. مثلا اگر پدر و مادر حمایتگر نسبی دارید ، نیایید از مهاجرت مثال بزنید. اگر پشتوانه مالی نسبی دارید، از طلاق مثال نزنید، اگر استخدام یک ارگان هستید، از ادامه تحصیل با تمام سختی هایش نگویید

واقعا روی چه مدرک و تجربه و استدلالی، یک دختر ۴۲ ساله در یک شهر جنوب ایران و با شغل غیررسمی و نوپا و متزلزل و با حقوق کم معلمی بدون سابقه کار و مشهور بودن،و در کنار خانواده ای آبرومند اما نه چندان همراه را، اینگونه تشویق به شورش میکنید؟

ماجراجویی هایتان را تعریف کنید تا شاید ساره ایده بگیرد
وگرنه در کنارش باشید، بهش تلنگر بزنید، تشویقش کنید، ملامتش کنید و .... اما ایده های تخیلی لطفا ندهید

تصور کنید ساره مثلا ۲ سال هم بره دانشگاه درس بخواند و فوق بگیرد، شماها مگر در این مملکت زندگی نمی‌کنید؟‌حتی با مدرک دکترا هم کار لزوما پیدا نمی‌شود.‌اونوقت ساره با این حجم تلاش برای تحصیل بعلاوه هزینه سنگین مبارزه با خانواده، اگر کاری پیدا نکند که هزینه مسکن و زندگیش را تامین کند، برایش راحت است برگشت به جاییکه الان هست؟

نمیدونم تایید این کامنت چه ذهنیتی به خواننده ها میده ، ولی شیرین جان از همراهان عزیز و همیشگی من هست که اگه تایید نمیکردم هم شاید یه جور بی احترامی بود .
حتما شیرین جان هم نیتش خیر هست همانطور که بقیه
میدونم هرکسی دلش میخواد یه جوری به من ایده بده و کمک کنه . و هرکس از نوع شرایط و تجربیات خودش به من راه حل میده . من شاید فقط بتونم کمی ایده بگیرم از هر کامنتی ولی لزوما نمیتونم همه رو اجرا کنم چون شرایط واقعا افتضاحه

م یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 07:47

" من و مادر و خواهر برادر بیمارم "


ساره جان ببین این عبارت خودته
که بهم جواب دادی
این همون نکته ایه که تراپیستتم میگه ها
یه بار دیگه مرور کن
خودت + یه خانم در سنین کهولت + و دو نفر توانخواه

اصلا متوجه شدی خودت را با چه کسایی (خارج از روابط خانوادگی ) جمع بستی؟
شما نه پیرزنی نه توانخواه
حداقل نیمی از عمرت و شاید بیشتر رو پیش رو داری
توانخواه هم نیستی
میگی پول نداری
در حالی که هر شهری دانشگاه بری همین غیرانتفاعی ها و آموزشگاهها هستند و شما بسیار ماهر و دلسوز و خواستنی هستیدوانگهی خدایی که به ما تو یه شهر روزی میرسونه تو اون یکی شهر ناتوانه از روزی رساندن؟
میگی حوصله ندارم وکشش ندارم
نه قبول نمیکنم
تو خودت رو تو ارتفاع کم پایین اوردی
ساره جان بر خلاف تصورت اصلا نباید به کسی بگی داری برای مقطع بالاتر آماده میشی
وقتی شرایط خونه مستقل رو نداری
پاشو برو دانشگاه ، تا وقتی چشمشون بهته دهانشون مثل جوجه گرسنه بازه
وقتی دور بشی فوقش یخورده قهر و بد وبیراه میشنوی
بعدش هم خواهر برادرای خارج از خونه و هم اونایی که تو خونه هستند میشینند و یه فکری به حال خودشون میکنند
تو هم یه دوسالی قهر وطرد میشی بعد کوتاه میان
مگه چی میشه مثلا؟
الان که باهات به خاطر یه سقف رو سرت این همه پرتوقع و نامهربان هستند خوب شما اون سقف رو حذف کن ولو موقت و ازشون جدا شو
میخوان دیگه ازین بیشتر چی به سرت بیارن؟

دارم می بینم که بقیه حتی از اینکه خونه رو تقسیم نکنند واجازه بدهند شما چهار نفر تو این خونه بمونید کوتاه نمیان

در حالی که خواهر شوهر بنده هم مثل شما مجرد بود و مدتی از پدر و مادر پرستاری کرد
بعد از فوت اون دو مرحوم بقیه ورثه جمع شدند و 300 متر خونه تو بهترین جای شهر با وسایل کامل رو دست نزدند و گذاشتند خواهر اینجا زندگی کنه متوجهی ؟

حالا اینا میخوان همین خونه تونم رو تقسیم کنند وسهمشونو بردارند و خداحافظ؟؟؟؟؟
خوب پول کم و زیادش برای همه شیرینه
اونوقت شما جونت برات مهمتر از این روابط بیمار نیست؟

باور کن من اصرارم روی درس نیستا دهها مدل دیگه از رهایی وجود داره
ولی به طرز عجیبی میبینم به زندگی تو ارتفاع کم عادت کردی دخترم

م عزیزم نمیدونم واقعا چی بگم
میدونم مشکل از منه که قدرت تصمیم گیری و رها کردن شون رو ندارم حالا چه به بهانه درس یا هر چیز دیگه ای . میدونم اگه خواهرم نبود هم بازم دلسوزی و وابستگی کاذب مسخره به مادر و برادرم اجازه رها شدن و رفتن بم نمیداد.
اصلا بدجوری گیر کردم تو هر زاویه ای از زندگیم . گاهی حس میکنم برای هیچ چیزی راه حلی ندارم و خودمو خیلی ضعیف و ناتوان از تغییر میبینم. انگار رها شدن من باید در مسیر طبیعی و تقدیر پیش بره نه با تصمیم خودم . یعنی دیگران نباشن که من بیشتر زندگی کنم نه اینکه باشن و منم بیشتر زندگی کنم
حس استیصال شدیدی میکنم

زینب یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 01:08

ساره جان شما اگه ضعیف بودی این شرایطو تحمل نمیکردی.اگه بی عرضه بودی که همه کارشونو رو دوش تو نمیداختن! پس اینا نیستی خیلیم قوی و باعرضه ای فقط تو جای اشتباهی.
دلیلشم اینقدر که به نظرات اونا بها میدی به خودت نمیدی.اونقدر که رعایت حال اونا رو میکنی مراعات خودتو نمیکنی.هرکی جای تو بود بعد از عمل دستش به حق دیگه دست به سیاه و سفید نمیزد.
راهکاری که شاید دکترت هم بهت داده ولی متوجهش نیستی که خودتو بیشتر و بیشتر دوست داشته باشی.رعایت خودتو بکنی.فکر کن خواهرتی و با خودت رودربایستی داشته باش به خودت عین غریبه احترام بذار تا عزت نفست بالا بره و این همه توانایی جای غلطش به هدر نره.
یک چیز دیگم هست که تغییر درد داره هزینه داره ولی شاید کمتر از درد و هزینه ای که الان متحمل میشی. باید بین الانت و بین چیزی که میخوای باشی انتخاب کنی. میخوای بهت بگن کلفت عروستونی (هزینه ای که الان داری میدی) یا میخوای بهت بگن باهاش چشموهمچشمی داری. خب این دومیم هزینه و زحمت داره برات ولی کمتر از الانت.فقط حرفه و حرفم بادهواست.بعد یه مدت حرف شنیدن تو دیگه اهمیت نمیدی بقیم خسته میشن ولی این هزینه که الان داری میدی جسمی و روحیه حرفه رو هم داری میخوری.
ببخشید جسارت کردم گفتم کلفت عروستون. ولی غیر از واضحتر نمیتونستم توضیح بدم.
مطمئن باش خودت میدونی راه درست چیه فقط مثل هرکاری قدم اولو باید برداری بقیش آسونتره
درضمن فکر نکن اینا رو همینطوری دارم میگم برات تعریف کردم که تجربه مشابه دارم و این راهو رفتم.

زینب جان اگه بگم هنگ کردم و نمیدونم چی جواب بدم باور میکنی
اگه بگم مغزم خسته ست و داغ کرده
آره میدونم خیلی زیادی بشون بها دادم و حالا اصلا جور دیگه نمی‌پذیرن، میگید خب نپذیرند غرشون تحمل کن تا عادی سازی بشه .... من در مقیاس خیلی کوچیکتر تو همین مسیر دارم عمل میکنم و این مدت خیلی حرف شنیدم که عوض شدی ، یی محبت شدی ، سیب زمینی شدی ، میمیریم و پشیمون میشی
همه جوره شکنجه شدم . بخدا موندم نمیدونم بهترین کار چیه .
هر یه مدت طغیان میکنم و بعد از ناچاری دوباره سکون میگیرم و میرم تو همون قالب ساره همیشگی که برای همه اوکی باشه . و اینکه خودش چقدر راضی یا اوکی باشه مهم نیس
مهم اینکه اطرافیان کم نیارن و تو رو دچار عذاب وجدان نکنن . مهم اینه کاراشون و خواسته هاشون به بهترین شکل اجرا بشه
و روز از نو روزی از نو

م جمعه 17 آذر 1402 ساعت 13:28

سلام
من مطمئنم که جواب سوالا هاتو پیدا می کنی ولی یکی از فاکتورهایی که باعث میش دیگران روابطشون رو با ما ترمیم کنند و سوء استفاده نکنند اینه که منافعشون به خطر بیفته
اگر همسر برادرتون یک دختر بی پناه و پشتیبان با یک مهریه ناچیز بود فکر می کنید نحوه رفتار برادرتون همین طور بود؟
منظورم خدای نکرده توهین به هیچ آقا نیست بلکه بیشتر مردم میزان ضربه ای که به یک شخص می تونند بزنند با پاسخی که میگیرند به طور ناخودآگاه براشون توذهنشون حل شده
ازین جهت ایکاش بتونید تو یه رشته در مقطع بالاتر از مدرک فعلیتون کنکور بدین چون باعث میشه که یه فضای خوابگاه و ترک خونه به صورت موجه در اختیارتون قرار بگیره
باور کنید همین نکته به سرعت رفتار بقیه رو بهتر میکنه
لازم نیست به کسی نشون بدین که درس میخونید و برای کنکور آماده میشید، بلکه مشاوره تحصیلی بگیرید و بی سر و صدا برنامه ریزی کنید که یه شهر دیگه قبول بشید چون این سلاح شماست و باید تو موقع مناسب و بعد ازقبولی تون اینو بالای سرشون بگیرید
من سوال هایی هم دارم ولی چون رمزی که بهم داده بودین کار نکرد نمیدونم تو مطالب رمز گذاری شده گفتید یانه
ولی بسیار نگرانتونم که بعد از فوت پدر یک سری از حق هاتونم بخشیده باشید و حالا راحت آماج حمله ها باشید
ببخشید که سوالم این طوری و شخصی به نظر میرسه ولی چون خیلی از دختر خانم های مجرد با مشکلات مشابهی در گیر هستند و ممکنه این مطالب رو بخونند در واقع پرسیدم تا ببینیم راهکارهایی که هم حرمت بقیه و هم شما رو حفظ کنه هست یا نه

م جان بله حرمت آدم ها بر اساس نوع واکنشی که در آینده ممکنه داشته باشند معمولا تو ذهن با ارزیابی میشه و به شکل رفتار بروز میکنه . هرچی ابهت بیشتر اعتبار بالاتر و بالعکس
درمورد دانشگاه راستش دیگه نه توان ذهنی نه مالی دارم . دیگه خسته م و واقعا دلم دانشگاه و درس نمیخواد . من دیگه تو سنی نیستم که چالش های جدیدی برای خودم ایجاد کنم واقعا نسبت به حتی یه سال پیش توانایی فیزیکی و ذهنی م کمتر شده . این تازه بخش مربوط به خودمه . بخش واکنش های اطرافیان رو که دیگه بماند .
راجب اون موضوع... نه هیچ چیزی رو نبخشیدم و قرار نیس ببخشم . و بارها محترمانه گفتم من زندگیم فردا پای خودمه برای همین کسی نمیتونه چیزی ازم ببره . ولی درکل چیزی هم نیس . یه نصف سهم از فروش خونه که قاعدتا باید دوباره رو هم گذاشته بشه و تبدیل بشه به یه پناه برای من و مادر و خواهر برادر بیمارم . یعنی اونقدری نیس که حتی بتونی برای دلت کاری کنی . همینم اگه مستاجر نشیم خوبه .
نمیدونم رمز چطور کار نداده یا سوالت چیه . خواستی یه عدد ۴ رقمی اینجا بنویس تا بت بگم رمز رو .

صبا جمعه 17 آذر 1402 ساعت 02:23 https://gharetanhaei.blog.ir/

ساره جان تو خیلی صبوری
ولی برای رسیدن به آزادی و رهایی هم باید صبور باشی عزیزم.
با یه شکست نباید عقب بکشی.
مسیرت قطعا آسون نیست و شکی هم نیست که پر از خس و خاشاک هست.

ولی من میدونی از چی خوشحالم؟
این سکوتت و حالت مریض گونه ت یه خشم آتش فشان گونه هست.
خشم اصلا بد نیست بلکه نیروی محرکه هست.
من مطمئنم خشمت بهت کمک میکنه که کر بشی و لال در برابر حرف های خانواده ت.
تو الان شرایط این رو نداری که ول کنی بری تنها زندگی کنی . میدان جنگ تو همین خونه هست. با حرف زدن و اعتراض کردن کارت راه نمی افته.
با سکوت کردن هم همین طور.
ولی با کار نکردن و کر بودن چرا؟
قبلا هم گفتم هر وقت شب خسته ای برو بخواب عزیزم. صبح حرف زدن یا هر چی یه گوشت در باشه یه گوشت دروازه!! ساره هدف داره و برای رسیدن به هدفش کار نکردن و بی خیالی ابزارش هست.
تو خودت مدام عذاب وجدان داری. باید رو اون کار کنی.
نمیگم هر روز ولی از هر ۱۰ بار که دلت میخواد یه بارش رو بدون خبر لباس بپوش برو بیرون.
وقتی برگشتی و حرف شنیدی اون موقع سکوت کن و لبخند بزن بهشون و اصلا هم گارد نگیر.
مسیر خودت رو برو و سکوت کن.
تو مداومت داشته باشی اونا عادت میکنند اینو اول خودت بپذیر بعد از اونا انتظار داشته باش که بپذیرن.
یه قطره آب اگر یک سال بچکه رو سنگ سنگه سوراخ میشه!! تو هم میتونی نفوذ کنی به خواسته هات.

خسته شدن مشکلی نداره.
بیا اینجا حرف دلت رو بزن.
یه نفس بگیر و دوباره ادامه بده.

این سکوت هیچی نداشته باشه ولی تمرین کر و لال بودن نسبت به اعتراض هاشون هست . گاهی خودم رو میزنم به نشنیدن وقتی که واقعا وظیفه ای ندارم . گاهی هم سکوت میکنم چون حرف زدن بیشتر منو خالی میکنه تا اونا رو تغییر .
میدونم راه درازی دارم برای عوض کردن خودم اول و بعد بیخیال شدن شرایطی که دیگران منو خواسته ناخواسته توش گیر انداختن .
ممنونم عزیزم بخاطر حرفات

فروغ پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 17:12

میدونی منم مث تو سکوت کردم و بقیه هیچی نگفتن.. در واقع متوجه تغییر رفتارم شدن اما براشون مهم نبود با خودشون میگفتن اینقد بی تفاوت رفتار میکنیم تا خودش برگرده به ورژن قبلیش چاره دیگه ای نداره،جز ما کسیو نداره،برای من این سکوت سالها طول کشید تا قدرت کنار گذاشتنشونو تو خودم دیدم در واقع دیگه جونم به لبم رسید تازه ماجرا بعدش شروع شد چقدر حرف شنیدم و برچسب حسود بودن،عصبی بودن و .... خوردم تنهایی کشیدم به معنای واقعی..اما گذشت و الان با اینکه در ظاهر خانواده ای ندارم و تنهام اما حالم بهتره خدا رو شکر... تو بی عرضه نیستی با رفتارها و بلاهایی که سرت آوردن تا حالا خوب دوام آوردی همه چی قدم ب قدم..هر بار یه ورژن قوی‌تر از خودت نشونشون بده

واقعا موندم چی درست ... به این سکوت ادامه بدم یا به قول شما برگردم به ورژن قبلیم .
سالها برای شما طول کشیده وای چقدر سختی کشیدید .
فروغ جان امیدوارم همه روزهای آتی زندگیت به خوشی باشه . مگه آدم قراره کل عمرش عذاب بکشه آخه .
بت تبریک میگم

شیرین ۲ پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 15:53

ساره جان
بابت حال بدت متاسفم.

اما همانطور که تو کامنت قبلی گفتم، حس و برداشت من اینه که تو الان تو مسیر درستی هستی.

درد داره، جا زدن داره، عقب گرد داره و .‌‌ اما اینها یعنی در مسیر تغییر و احتمالا رشد و یا حتی طغیانی.

کاری که قاعدتا باید در سنین نوجوانی رخ بده، اما برای خیلی از هم نسلان ماها بخاطر جو فرهنگی اونموقع در جامعه ، رخ نداد به موقع. و برای تو بخاطر مسایل خانوادگی با تاخیری بیشتر رخ داره میده

میتونی بگی سخته که الان تغییراتی را متحمل بشی که مال تین ایجری است، درست هم میگی. اما این به مراتب بهتر از اینه که الان انجام ندی و یا در ۶۰ سالگی مجبور بشی

معلومه که خانواده از تغییرات تو متعجب بشه و یا مقاومت کنه. و معلومه که رفتار و واکنش شان تو را مغموم و یا گاهی دلسرد کنه

خوشحالم که مشاورت از اون جمع کثیر مشاورها نیست که بخواد فقط حال لحظه ای مراجع را خوب کنه و ضمنا نسخه هم نمی پیچه. اون فقط داره زوایای زندگی رو بهت نشون میده و تصمیم رو بعهده خودت گذاشته

بنظرم الان هنوز شرایط روحی، عقلی، تجربی و مالی کافی برای تصمیمات بزرگ رو نداری، گاهی عقب گرد میزنی به سمت نقش قدیمی و مشکل دار اما آشنایت، یعنی مظلوم بودن و قربانی بودن. طبیعیه و حقته. مهم اینه این بار بدونی داری نقش مظلوم رو بعنوان یک زره انتخاب میکنه، که درسته بهت زخم از درون میزنه اما برات توجه میاره. مطمئنم کم کم از درون اونقدر قوی میشه که به این زره آسیب زننده دیگر احتیاج نخواهی داشت ، البته کم کم

فوت پدر خدا بیامرزت، برای تو آغاز خودسازی شده. مگه چند سال گذشته که از خودت توقع داری که الان تغییر بزرگی کرده باشی؟
همان تغییر شغلت یک کار بزرگ بود، همین ساعت های زیاد خونه نبودنت کار بزرگیه. به خودت سخت نگیر اما همین فرمون رو پیش برو و به خودت حق بده گاهی کم بیاری یا عقب گرد کنی.

۴۰ سال اونطوری بودی، مگه کمه؟ لازم نیست ۴۰ سال صرف کنی برای تغییر زیاد، اما ۲ یا ۳ سال در مقابل ۴۰ سال خیلی کمه

مطمئنم هر سال، رشد بیشتری خواهی داشت، و البته در کنار دستاوردهایت، گاهی دردهای بزرگی هم خواهی داشت، کلا رشد همراه درده. و یکی از بزرگترین دردهایش اینه که حس ناامنی و تردید به درست بودن تصمیماتت را گاهی خواهی داشت. اما بعد از یک زمانی، اعتماد به نفست قوی تر میشه و عزت نفست کم کم ترمیم پیدا میکنه

به راهت ادامه بده. مسیرت خوب و درسته دختر

شیرین جان چطوریاست که همیشه کامنت هات اینقدر روانشناسانه و کمک کننده ست . واقعا ازت ممنونم.
نمیدونم با مشاوره امروز یه جورایی تعادلم بهم ریخته . واقعا شاید مطابق کامنت قبلیت از سکوتم حس قدرت و یه تغییر مثبت میکردم . چون درونم جنگ نداشتم و یه آرامش از نوع دیگه ای رو انگار تجربه میکنم .
شایدم شروع یه طغیان باشه
باور کن خیلی گیج شدم .
باید مشاوره بعدی رو زودتر اوکی کنم که بتونیم بیشتز با دکتر حرف بزنیم و سریع تر نتیجه گیری کنم.
آره هنوز خیلی جا داره تا بتونم تصمیمات بزرگتر بگیرم . البته تو گرفتن تصمیمات کوچک هم اونقدر رشد نکردم که بگم آقا مثلا من میخوام آخر هفته برم فلان جا اونم تنها .
من واقعا دلم نمیخواد و قصدم این نیس که برم تو قالب مظلوم بودن و اصلا تو فکرم نیس دلسوزی کسی حتی مثلا اعضای خانواده م رو جلب کنم . من میخوام اونا منو ببینن و بفهمن . نه چیز دیگه .
اما فکر کنم توقع زیادی دارم ازشون . چون اونا هم تو بستر نادرست روانی بزرگ شدن .
من باید برای رهایی خودم از ریل اونا خارج بشم که متأسفانه اونقدر قدرت ندارم

آتشی برنگ آسمان پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 14:28 https://atashibrangaseman.blogsky.com

عزیزمممم تو رو خدا اینجوری خودت رو سرزنش نکن
حتما نشده .وگرنه ک تو همیشه قوی بودی
وفاداری و تعصب تو ب خانواده ت قابل تحسینه ولی ی جاهایی دیگه باید بلند شی و یکم هم خودت رو ببینی

ممنونم آسمان جان
خدا کمکم کنه

نینا پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 14:25

ساره جان سلاام.بنظر من که چند سالی خوزستان کار و زندگی کردم تو نباید خودت را کلفت و بیعرضه و.. بدونی.باتوجه به شرایطت و وضعیت فرهنگی پدرت و اخلاقشون این فرهنگ بر خانواده حاکم شده .و واقعا اینکه درین سن بخوای سرکشی کن و کاملا اوضاع را تغییر بدی خیلی سخته مگراینکه مثلا توانایی مالی داشته باشی برای اهواز و خونه بگیری و قید خیلی مسایل را بزنی که واقعا صلاح نیست.متاسفانه هنوز در خیلی خانواده ها حتی اگه پنجاه سالت باشه مستقل کار کنی ولی ازدواج نکرده باشی حرمت کوچکتر خانه دار ازدواج کرده بیشتره.من فکر میکنم فعلا واقعااا برات مقدور نیست بیشتر اوضاع را عوض کنی چون جو عمومی هم بر علیه ات میشه پس فقط به تغییرات کم کم راضی باش که در عرض چند سال قطعا قابل توجه خواهند بود و پذیرشت را ببر بالاتر حساسیت را کم کن

آره نینا جان حرفات درمورد فرهنگ و تربیت و فضای محیط کاملا درسته . اما هستن کسانی که در فرهنگ مشابه من زندگی میکنن در شهر خودم حتی ولی اصلا توجهی به محدودیت های خانواده ندارن . اونا پذیرفتن برای بدست آوردن چیزی باید چیزی از دست بدن یا حتی به مخالفت های دیگران اهمیت ندن . مطمئنا کار آسونی نبوده براشون . مشکل اینجاست که من نمیتونم مثل اونا بشم . برای همین میگم ترسو و بی عرضه ام . و صد البته که خانواده و فامیل بدجور مانع سازی میکنن که کار به مراتب سخت تر هم میشه .
امیدوارم بتونم حساسیت م رو کم کنم
واقعا ممنونم که چقدر قشنگ میاید تجربیات ارزشمندتان رو در اختیار من میذارید

رویا پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 14:16

ساره جان در مورد رفتار و توقعات دیگران مقصر صد در صد خودتی نه کس دیگه، دیگه انجام هر کاری رو وظیفت میدونن نه لطفت ، تازه شخص جدیدم وارد خانواده شده و خورده فرمایشات اون هم کم کم اضافه میشه، بذار بگن ساره چقدر آدم بدیه، ساره عوض شده ، ساره تنبل شده ، ساره وظایفش رو انجام نمیده ، ساره فلان ساره بهمان
ساره جان اونا رو خیلی از خودت متوقع کردی ، راه حل رو فقط خودت میتونی پیدا کنی به نظرم تمرکزت رو با صبوری بذار روی اینکه هر طور شده مستقل بشی اگه شده انتقالی بگیری شهر دیگه ، شک ندارم از این وضعیت خلاص میشی حتی اگه هیچ کاری براش نکنی و فقط رویات رفتن از این خونه باشه، و همیشه حرفشو با خودت بزنی حتی به دیگران هم بگی

رویا جان دست گذاشتی رو دلم
آرزومه برم جدا زندگی کنم . امروز هم به دکتر گفتم اما دکتر گفت بشین ۵ سافت این حرفا رو با من بزن ولی وقتی هیچ اقدام عملی نکنی فایده نداره .
من دارم بیخیالی به حرفاشون رو تمرین میکنم و برای یه سری کارا جاخالی میدم ولی بالا بلندی زیاد پیش رو دارم
خدا کمکم کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد