هفته اول مهر

فکر کنم تا رو دور مدرسه رفتن بیافتم اینجا کمتر بتونم بیام . آخه از ۶ صبح بیدار میشم و کارام میکنم میرم مدرسه و هنوز با یه سری چالش ها روبرو هستم ، اونقدر ذهنم شلوغه که خدا میدونه . همش تو ذهنم کارام و برنامه هام مرور میکنم ‌ . ظهر میام خونه خسته و بی اشتها غذا میخورم . کمی میخوابم دوباره بلند میشم . از هفته دیگه از شنبه بعدظهر تا چهارشنبه ها هم کلاسای زبانکده و قلمچی شروع میشه . 

هفته ای که گذشت مراسم تجلیل رتبه های برتر رو رفتم ، مراسم خیلی خوبی بود . و سه شنبه هم مراسم خداحافظی مدیر ، خیلی ها بودن تو هر دو مراسم . و من با چند نفر از مدیران برتر آشنا شدم . 


الانم چشمام خواب آلوده . 


امروز عصر لباسام رو شستم.  سرویس بهداشتی رو . که کارای فردا و پس فردا کمتر باشه . 

ظهر که از کار میام سفره پهن و جمع میکنم ظرف میشورم گاز پاک میکنم با اینکه خیلی خسته م  . سه شنبه ها که تا دو هستم ، دیروز خیلی سختم بود چون روز اولی بود که تا دو بودم . اومدم حتی اشتها نداشتم غذا بخورم ولی چون گرم بود دیگه خوردم . 


استاد تکلیف آناتومی پا در حد ده مدل فرستاده . میخوام سعی کنم همین دو روز تعطیلی هرطور شده انجام شون بدم که دیگه درطول هفته نگران طراحی هام نباشم . 

تازه یه سری فایل صوتی و تصویری هم باید برای شروع تدریسم رو فلش بریزم و نباید یادم بره . 

کار با بورد هوشمند رو بلد نبودم و خودش چالش بود برام . امروز از یکی از همکارا که خوش روتر بود خواستم راهنمایی م کنه ، فعلا چند تا کارش یاد گرفتم . البته من از گوگل یه ویدئو حدود یه ساعته نگاه کردم که نخوام از کسی بپرسم ولی تو عملی چیز دیگه ست . 


کاش میشد الان که چرتم گرفته میخوابیدم و بعد بیدار میشدم مینشستم پای کارام . ولی فعلا باید منتظر داداشا بمونم تا شام بدم . و بعد اگه نا داشتم و خوابم نمی اومد بشینم چند تا طرح بزنم . 

فردا هم جارو و گردگیری دارم . و شاید آشپزی .

نوبت مشاوره هم گرفتم . احتمالا از تو خونه با دکتر حرف بزنم . چون نمیخوام برم بیرون هم خسته م هم وقتم گرفته میشه . این مدت اینقدر بدو بدو داشتم که دلم میخواد تو خونه استراحت کنم . 


هوا هنوز خیلی گرمه.  البته جوری هم هست که روشن کنیم سرده و گاهی مجبور میشیم خاموش کنیم.  

تو مدرسه این چند روز هم گرم بود . یعنی کولرها با جمعیت ۲۵ و ۲۷ نفری نمیکشن . کاش زود هوا خنک بشه . 

خوابم میاد




بند پ

دیشب قبل از خواب نشستم سه طرحی که استاد داده بود رو کشیدم ، چون فعلا سایه لازم نیس بزنیم کارم راحت تره . با فکر آروم تری خوابیدم . برای امروز کلی لباس جمع شده بود که خواستم بشورم اما مایع تموم شده بود و هنوز لباسا صداتون میشنوه . منتظرم داداش بره بخره . 

امروز آشپزی داشتم ، و از طرفی هم گیر نوشتن طرح درس ها بودم تا حدود ۴ بعد ظهر . حتی ظهر دراز هم نکشیدم . دیگه کم کم باید عادت کنم به ظهر نخوابیدن یا خیلی کمتر خوابیدن . و یا شب دیر خوابیدن . 


من چهار روز مدرسه م و یکشنبه ها آفم هست . 

دو روز سه زنگ هستم و یه روز دو زنگ و یه روز چهار زنگ تا یه رب به دو سرکارم . 

خواستم سرویس بگیرم اما واقعا نمیصرفید ۸۵۰ بدم ، مگه چقدر قراره بگیرم . فعلا قراره هرکی تونست ببره یا بیاره و نهایتا با آژانس رفت و آمد کنم ، حتی با آژانس برام بصرفه تر هست . 


یه چیزی که هست متوجه شدم دبیر پایه هفتم که پارسال هم دبیر دو مدرسه بوده ، خیلی ناراحت و شاکیه که به من پایه هشتم و نهم  رو دادن ، حتی اون روز تو دفتر تو صحبت با یکی از همکاران تکه انداخت که ما بند پ نداشتیم  . من اونقدر نیتم صاف بود که حتی به خودم نگرفتم ولی بعدا از همکار خودم که مصاحبه کرده بود ( اسم شون بذاریم  زیور ) ، آره وقتی به زیور گفتم حس میکنم فلانی خیلی سرسنگینه،  گفت این ناراحته که هشتم نهم به اون ندادن . و گفت اصلا اونو تایید نمیکنه حتی از پارسال با وجود اینکه مدیر و زیور تاییدش نکرده بودن اما مثل اینکه بند پ ایشون خیلی هم قوی بوده و حالا یادش رفته چطور اومده سر کار .

گفتم ای بابااااا هنوز شروع نکردیم،  واقعا تو همین دو جلسه که من دیدمش رفتارش خیلی بد و توهین آمیز بوده با من . 

اما من اصلا به خودم نگرفتم . 

و اصلا نمیخوام هم اهمیت بدم . اتفاقا زیور میگه من تو رو جای خودم با سابقه ای که ازت سراغ دارم ، تایید کردم و نمیخواستم اون بیاد جای من.  آخه زیور رفت متوسطه دوم . 

من آدم تلاش کردنم ، آدم سختی کشیدن ، جون کندن . هیچ وقت هیچ جا پارتی نداشتم که اگه داشتم از سال ۸۴ که فوق دیپلم گرفتم مثل خیلی های دیگه سرکار میرفتم . 

وجدانم پیش خودم راحته که هیچ بند پ درکار نبوده ، من سابقه م زیاد بود . 

حالا این خانم پایه هفتم از پارسال شروع کارش بوده . 

زیور گفت تو جمع همیشه جوری رفتار کن که هیچ کس حتی حس نکنه تو از اون چیزی به دل داری ، گفت اون خودش رو نشون داده ، تو فقط خوبی خودت رو نشون بده و من بهت ایمان دارم . 

منم که غیر از این جور دیگه ای نیستم . بهترین خودم رو میذارم . 

خدای منم بزرگه ، من به کسی بدی نکردم.  حالا بعد یه عمری مدرسه رفتم حتما خواست خدا بوده و حتما بقیه مسیر اون کنارمه . 

نمیخوام اول بسم الله درگیر حاشیه ها بشم . 

بگو خدا خیرت بده زشته اینجوری رفتار میکنی تو دو روز ، زشته حسادتت رو نشون بدی 


فردا یه مراسم تجلیل فرهیختگان و دانشجویان قلم چی برگزار میشه که منم دعوت شدم . از ۶ تا ۹ بعدظهر . یه کلاس تو زبانکده برام تشکیل شده که فردا جلسه اولشه ولی با مدیر زبانکده صحبت کردم گفت اشکال نداره کلاس نیا و اون جلسه رو برو . فکر میکنم حضورم تو اینجور اماکن و جلسات باید پررنگ تر بشه . باید به عنوان دبیر مدرسه بیشتر شناخته بشم . 


یه چیز دیگه اینکه ، زیور زنگ زد گفت برای اون مدیر که رفت ، یه مراسم خداحافظی درنظر گرفته شده . زیور گفت اولش گفتیم بت نگیم چون تازه اومدی و نخواستیم هزینه رو دستت بیافته ، مثل اینکه بین ۲۰۰ تا ۵۰۰ تومن همکارا جمع کردن که کادو بگیرن ، گفت برای من حضورت مهمه حتی اگه نخوای چیزی بدی ، بش گفتم مشکلی نیس من ۲۰۰ میدم و میام . دوس دارم برای اون مدیر هم حس خوبی ایجاد کنم،  این چند باری هم که دیدمش چقدر برای من احترام قائل بود و تعریف های زیور رو هی تکرار می‌کرد.  به قول زیور وقتی حرف دبیر هفتم رو شنید گفت اگه خانم مدیر قبلی بود جرات نمی‌کرد تو دفتر این جمله رو بگه ، حالا دورش خالی شده زبون درآورده.  زیور خیلی ناراحت شده بود اما من با اینکه ناراحت شدم ولی بش گفتم مهم نیس ، من بهترین خودم رو نشون میدم . 

جلسه خداحافظی مدیر روز سه شنبه ست ، که فعلا سه شنبه م خالیه . هنوز قلمچی برنامه بم نداده . و فرصت خوبیه که با خیال راحت برم . 


امروز بعد از چند روز ورزش کردم ، میخوام برنامه ریزی کنم روزای یکشنبه و پنجشنبه ورزش کنم و زمانش بیشتر کنم که جبران بشه بالاخره از هیچی بهتره .

به وقت ۱ مهر ۱۴۰۲ ...‌‌‌ و سفرنامه دو

شروع یه فصل پاییز متفاوت تو زندگی من . 

یه جور دیگه ، یه حال دیگه . 

ساره با همه خوشی و خستگی ها دیشب کاراش کرد و موبایلش رو ساعت ۶ تنظیم کرد و البته تمام شب خیلی خوب نخوابید ، اما صبح سر حال بلند شد و کاراش کرد ، فقط اینکه صبونه نخورد ، به نظر  میاد دیگه اون ساعت حس صبونه نداره و باید یه چیزی آماده کنه ببره با خودش تو زنگ تفریح بخوره . واقعا این فرم اداری تو تنش قشنگ بود چقدر امروز بیشتر از همیشه شبیه خانم معلم ها شده بود ، نگاهی تو آینه انداخت و به خودش لبخندی زد و گفت برو که موفق باشی ، برو که با دانش آموزان حال خوبی رو سر کنی . 

مراسم صبحگاهی انجام شد و سر صف همکاران معرفی شدن ، این وسط چند تا شاگردی که از سال‌های قبل میشناختنش اومدن جلو و ابراز خوشحالی کردن . 

دیگه خبری از ترس و استرس نبود . با اعتماد به نفس زنگ اول و دوم و سوم رو گذروند . از ۷:۳۰ تا ۱۲:۱۵ سه زنگ بخوبی سر شد . 

برای روز اول همه چیز خیلی بهتر از تصوراتش بود . خیلی راحت تر و آسون تر . 

و هر قدمی که برداشته این چند روز کلی شاکر بوده . 


هنوزم خدا رو خیییلی شاکرم برای فرصت شغلی جدیدم.  

برای سفری که کاملا یهویی جور شد ، وسط همه گره های  کاری و اداری دو هفته آخر . 


و اما 

سفرنامه دو 


دقیقا یادم نیس تا کجاش رو گفتم . وضعیت نت خیلی خوب نبود و هر استوری با تاخیر خیلی زیاد پست میشد یا حتی دیگه نمیشد .  روز دوم رسیدیم کوهمره و ناهار رو همونجا خوردیم . 

پام رو گذاشتم تو اون خونه کلیییی انرژی و حال مثبت درونم جاری شد . عصرش رفتیم شیراز،  چقدر شهر شلوغ بود . یعنی یادم نمیاد چیزی غیر از این بوده باشه . شهر عشق همه رو میکشه تو مسیرش . تقریبا ۶ دراومدیم و ۷ رسیدیم خیابون زند و تا ۱۰ شب همون مسیر و ارگ کریم خان رو چرخیدیم ، چقدر شلوغ بود ، چقدر حال خوب داشت . 

تازه به خودم میگم ساره تو حدودا دو سال شیراز بودی اما اونموقع ها انگار یه جورایی خواب بودی ، روشن نبودی ، خیلی جاها رو نرفتی و اونقدر استفاده نبردی . اما اونم جزو بهترین فرصت های زندگی من بود شکی توش نیس .  همونجا بستنی خوردیم ، این چند روز هر روز بستنی خوردیم ، تو کنار تخته و بستنی محمدی بیرون شهر و زندیه . دیگه آخرین بار گفتم نهههههه من دیگه نههههه . 

حدودا تا ساعت ۱۰ پیاده روی کردیم و بعد برگشتیم شام حاضری خریدیم و برگشتیم کوهمره . 

روز بعد هم دوباره از صبح تا شب شیراز بودیم ، برای پاساژگردی رفتیم زیتون . فقط یه هودی جنس خوب با قیمت خیلی مناسب خریدم.  انگار دکمه خرید برای من مدتی خاموش شده ، خودمن تعجب میکردم که چرا دستم به خرید نمیره . حتی داداشم میگفت چرا چیزی نمیخری پول نداری ؟ کارتش داده دستم میگه هرچی میخوای بخر . اما من واقعا چیزی نخواستم . بعدا تو برگشت فقط یه عطر خریدم اونم از اون ارزون ها . اون روز ناهارمون رو تو پارک فخرآباد ، انگار الان شده پارک انقلاب ، خوردیم . 

روز بعد هم حرکت کردیم و کلی توقف داشتیم که شب ساعت حدودا ۸ یا ۹ بود رسیدیم خونه . 

همه دوس داشتن بیشتر بمونن ، اما من رو حرفم موندم که آقا من سرکارم و اصلا درست نیس روز اول نباشم . کمی ناراحت این بودم اما به خودم گفتم ناراحتی نداره تو الان یه معلم هستی و بقیه باید با برنامه های تو ست بشن . 

دیگه دیشب تند تند حمام کردم و یه سری کارا انجام دادم و صبح رفتم مدرسه  و هنوزم یه سری طرح درس باید جدید بنویسم . 


از طراحی نگید که فعلا توش موندم . 

البته شکر خدا رفتیم آناتومی پا . و استاد تکلیف فرستاده من هنوز هیچ کاری نکردم . فکر کنم تا از گیجی دربیام یه ماهی بگذره از مهر ، تا بتونم یه روتین منظم دیگه ایجاد کنم . 


خدایا شکرت که همراهم بودی . همیشه همراهم باش و کم‌کم کن .