سفر دو روزه

پنجشنبه صبح خواستم با تاکسی برم شهر دایی ، اما داداشم گفت هوا خیلی گرمه بخوای بری ترمینال اذیت میشی خودم میبرمت،  گفتم نمیخواد خودم میرم اینجوری تو هم مجبور نیستی مغازه ول کنی دو مسیر بری بیای . قبول نکرد و منو رسوند دم در خونه دایی . اونجا کمی نشست و دایی پذیرایی کرد و داداش برگشت خونه.  

یه ساعتی با دایی حرف زدیم و اتاقم رو نشونم داد و بعد گفت بریم بیرون برا ناهار و یه دور بازار . هوا که ناجوانمردانه گرم و شرجی بود ، رطوبت رو گوشی من ۸۷ درصد بود ، خوردیم به افزایش دما و کلا بازار رفتن ها اصلا به دلم مزه نداد بسکه نفس کم می‌آوردیم و عرق میکردیم . ولی چند تا پاساژ رو گشتیم ، پاساژ و مال های شیک و فراوون زیاده تو شهر عینک ریبونی ها 

یه تاپ مشکی که خیلی وقته لازم داشتم برداشتم که با اصرار  ، دایی پولش حساب کرد . بعد هم رفتیم تو صف غذای بیرون بر و کباب گرفتیم اومدیم خونه و دوتایی خوردیم ، جاتون خالی بعد اون گرما و گرسنگی بم چسبید . این دو روز ظهرها یه مقدار پا تلویزیون بودیم و یه فاصله یه ساعتی هم چرتی میزدیم . شب و روز اول من اصلا نتونستم بخوابم اما روز بعد بهتر بودم . دایی از اون آدمای اهل دل و فعال و پرتجربه هست با کلییییی خاطره و حرف . منم یه آدم درون‌گرا و خیلی ساکت . این تفاوت رفتاری منو کسل و خسته می‌کرد.  اما دایی سعی ش این بود که به من خوش بگذره.  دوباره عصر میرفتیم تو شهر بستنی می‌خوردیم و پاساژگردی،  روز دوم هم سه تا شال و یه تاپ دیگه خریدم ‌ . اونقدر بازار رنگ رنگی بود و متنوع که خدا میدونه . اما من نمیخواستم چیزی بخرم چون پول نداشتم و کارت خواهرم رو برده بودم که تونستم همین شال و تاپ رو بخرم . اگه شرایط دیگه ای بود حتما بیشتر خرید میکردم . شب اول شام سمبوسه خوردیم و شب دوم سوسیس بندری رو خونه خانم دایی خوردیم . ناهار رو هم قیمه از بیرون بر گرفتیم و بازم تو خونه خوردیم . چای آماده میکردم و سفره دو نفره مینداختم و دو سه دونه ظرف میشستم . دیگه هرچی باشه پذیرایی یه مرد با یه زن خیلی فرق داره و حتی کم داره ‌ . مخصوصا که ما خانم ها عادت به ظرافت و کدبانوگری داریم . 

درکل تنوع خیلی خوبی بود . خانم دایی خیلی زن آروم و انرژی مثبتی بود . چقدر هم اصرار کرد بمونیم اما نموندیم . خیلی خوب هم پذیرایی  کرد و چقدر از نقاشی که براش برده بودم خوشش اومد .  روحیه خانم دایی به من شبیه تر بود ... ساکت و کم حرف 

امروز صبح زود ۶:۳۰ بیدار شدم چون ترسیدم دایی کاراش دیر بکنه ، هرکار کردم منو فقط برسونه ترمینال،  ایشون هم گفت نه دایی چطور بذارم با تاکسی بری وقتی داداشت تورو نذاشت 

گفتم دایی من خیلی سال تنها نرفتم جایی داداشم دلش نیومد من اذیت بشم وگرنه من مشکل تنها رفتن ندارم . دایی گفت خب منم نمیخوام اذیت بشی ... یا خداااا ... هرکار کردم راضی نشد و منو رسوند خونه و دوباره برگشت . 

یادم باشه دفعه بعد هیچ رقمه قبول نکنم کسی منو برسونه . والااا . میذاشتید یه کم خودم باشم و خودم . 

حالا خونه م . 

راستش هوای شهر خودم حالی داد بم تو ورود به شهر که نگو . 

هرجا که بری و هرچقدر که خوش بگذره، ‌شهر آدم یه چیز دیگه ست .


و اما فانتزی شیرین زدن یه ساز واقعی رو تونستم محقق کنم ، دایی کلاس سنتور میره و من نشستم پای ساز و زدم . چه کیفی میداد . سنتور از اون سازهای خیلی خوش صداست که هرجور بزنی قشنگ میشه . چند تا تک تراک زدم 


سه روزه ورزش نکردم ، خداکنه فردا صبح باز پاهام قفل نکنن ‌ . 

طراحی هم بازم هارمونی دست باید کار کنم .  این هفته حس میکنم خسته طراحی دست هستم ، اما باید همت کنم . اینجور که استاد گفته خدا بخوااااد جلسه بعد آخرین تکلیف دست رو داریم و بعد میریم آناتومی پا .  خیلی دست کشیدیم خدایی ششششششش ماااااااهههه ‌ . 


دلم برای پوش پوش خیلی تنگ شده بود بیشتر از بقیه . 


راستی تو پست های قبلی کلمه تکفل را تکلف نوشته بودم ، اشتباه شده بود . تحت تکفل بودن یا نبودن درسته نه تکلف

نظرات 8 + ارسال نظر
فرشته یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 14:40

چند ماه یه بار که میشه رفت خونه دایی نه؟؟

آره میشه . ولی دوس دارم جای دیگه ای رو اوکی کنم . خونه دایی رو میشه نگه داشت برا وقتی راهی اصلا نباشه . هیجان خیلی بیشتری لازم دارم که خونه دایی حسش نکردم با همه راحتی م. با دوستام بیشتر خوشحال میشم

صبا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 09:29 https://gharetanhaei.blog.ir/

ایول چقدر خوب.
همین که یه سفر کوتاه داشتی عالیه

سفرهات بیش باد عزیزم تازه این اولی بود

مرسی عزیزم
انشاالله

رعنا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 09:27

سلام ساره‌جان.
عزیزم اشکالی نداره. بپرس. اول اینکه مادروپدرم خوزستانی هستن. دایی‌م هنوز توی خوزستان هستن. چند سال پیش اومدیم سفر با خانواده که رفتیم ته‌لنجیا و خیلی دوستش داشتم. خودم متولد شیرازم؛ ولی بعد از اینکه مامانم من رو به دنیا آورد برگشتن خوزستان. الان هم ساکن شیرازیم. یعنی از اول ابتدایی‌م به‌خاطرم اومدن شیراز که موندگار شدیم. خوشحال می‌شم بیای شیراز و قدم روی چشمم بذاری.

سلام عزیزم
چه خوب پس خیلی خوزستانی ها رو خوب میشناسی.
مرسی که گفتی از خودت .
چشمات پرنور، من باید خیلی سعادت داشته باشم

نیلو۲ شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 19:59

سلام خانم ساره عزیز
خداروشکر که سفر خوبی داشتید. برادر خوبی دارید خدا حفظشون کنه. و دایی هم که بی نظیر، همون تفکر نسبت به خونه پدری دخترا، همراهی با شما مهربونیشون.الهی همیشه سلامت باشند.

ممنونم نیلوی عزیزم
قربون محبتت
شما هم سالم و شاد باشی

رعنا شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 19:43

ساره‌جان، همیشه به سفر.
آبادان رو خیلی دوست دارم. بیش‌ازاندازه. دلم حلیم و آش رشته آبادان رو می‌خواد. وای از خیابون ته‌لنجیا. سمبوسه و پاکوره خیلی تند رو توی خیابون ته‌لنجیا رو بخوری و دهنت بسوزه. از یه طرفم آهنگایی که توی خیابون ته‌لنجیا می‌پیچه، آدم رو شاد می‌کنه. البته نمی‌دونم هنوزم هستن یا نه.

ای جان رعنا خیلی با آبادان آشنایی داری ، نمیخوام بپرسم چطور ؟
آره هنوز همون جور شلووووغ ، آدما خوش تیپ ، همه جا فلافل و سمبوسه هست . ته لنجی ها رنگیییییی . خیلی قشنگه .
امیدوارم فرصت بشه بازم بری .

رضوان شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 15:16 http://nachagh.blogsky.com

خدا را شکر که یه سفر دوروزه جور شد و رفتی تا با ادراک رطوبت اونجا قدر شهر خودت دستت بیاد.خوشحال شدم داداش نپذیرفت تنها بری و تو را رساند و درنتیجه دایی متوجه شدند که بهتره خودشان شما را تا شهرتان برسانند مبادا اذیت شوید .این رفتار داداش درسی بود به دایی که ما آبجی عزیزمان رو سرمون جا دارد.حالا بگذریم که شما برداشت متفاوت دارید که پس به رسمیت شناختن توانایی من چی میشه؟
خداراشکر که باعث افتخار دایی بودید با کشیدن تابلویی که زن دایی پسندیدند.
ما یه قرار داشتیم قبل از رفتنت ،یادت هست؟

ممنونم رضوان جان
آره خب رفتار حمایتی هر دو طرف قابل تحسین و تشکره

میترا شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 14:39

سفرت به خیر عزیزم
رفته بودی بوشهر؟

نه میترا جان
آبادان

تیلوتیلو شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 13:05 https://meslehichkass.blogsky.com/

خدا را شکر که بهت خوش گذشت
اره گاهی خوبه آدم یه کمی با خودش تنها باشه
اصلا گاهی این سختی سوار اتوبوس شدن و زل زدن به جاده و منتظر شدن ها هم لذت خودش را داره
من متوجه نشدم ... دایی از خانمش جدا زندگی میکردن؟

ممنونم عزیزم
آره به سختی ش می ارزه
دایی بعد فوت همسرش خونه رو نفروخت که چهارتا دخترش جایی داشته باشن به عنوان خونه پدری دور هم جمع بشن ، بعد فوت خانم اول که ازدواج کرد دیگه خونه جدا رفتن و خونه قدیمی موند برا دخترها . خانم دایی معاون مدرسه ست و صبح تا بعدظهر خونه نیس . برای همین دایی میخواست من راحت باشم اومدیم خونه قدیمی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد