محتاج دعاتونم

دیگه هیچ وقت بین خودم و هیچ حیوونی وابستگی ایجاد نمیکنم . اصلا چرا برای لذت خودم ، یه حیوون اذیت بشه . امشب هم اشک ریختم . کاش بش عادت نمیکردم و اونو هم عادت نمیدادم .

امشب که اومدم و فقط چند لحظه جلو در خونه مون ، کنارش ایستاده بودم ، یه ماشین از رو دمش رد شد و اون جیغ کشید و دوید اون طرف کوچه . خودش رو یه جا مچاله کرد . دلم سوخت و داغون شدم . که چرا آخه . اومدم براش شام آماده کردم و بردم ، دلم ریش شده اصلا ،  باورش براتون سخته . همینطور که میخورد دست که به دمش میزدم ناله میکرد . نحسی من زده به زندگی این زبون بسته .  اشتباه کردم ...

حالا نمیدونم چکار کنم . بازم کلی مقاله گوگل کردم و فهمیدم بین دو هفته تا 6 ماه طول درمان ، برحسب شدت آسیب ، فرق داره .

تعجب میکنم از اون راننده که ندید من ایستادم کنار گربه ، اونجوری از رو دمش رد شد . چقدر ما آدما ظالمیم.  هرکس تو قالب و سایز خودش .

محتاج دعاتون هستم این روزا .

.دیروز رفتیم خونه حاجی . قبلش من رفتم قنادی و بعد همکارم با آژانس اومد دم قنادی سوار شدم و رفتیم به بقیه که دم در خونه حاجی بودن ، ملحق شدیم . یه کیسه برنج هم خریدیم . حاجی و خانمش که هر دو از شرکا و موسسین زبانکده هستن ، با هم به مکه مشرف شده بودن ، خیلی از حضور ما خوشحال شدن و سپاسگزاری کردن . هوا به شدت گرم شده . شرجی از 100 درجه هم رد کرده ، نتونستم دیروز برم بازار . یعنی یه دقیقه نشده ، خیس عرق میشی انگار زیر دوش بودی .
قبل رفتنم آقا اینا رفتن آبادان ، عروسی پسرعموم.  وقتی برگشتم دیگه غذا سفارش دادیم و خوردیم . ظهر هم رفتم کار تا شب که اومدم و دوباره مشغول کار خونه شدم . صبح تا حالا هم مشغول جارو کردن و گردگیری و آشپزی بودم . و کلی ریزه کاری های دیگه . اینجور مواقع به کارای شخصی خودم اصلا نمیرسم مثل مو شونه زدن یا خوردن آب یا خوردن قرص روزانه م . صبح دو ساعتی برق رفت بین 6 تا 8 . بدخواب شدم حسابی . دیگه وقتی اومد چرتی زدم و 9.30 از جام بلند شدم و رفتم سراغ آماده سازی صبونه و تدارک ناهار . زرشک پلو پختم و خوردیم جاتون سبز .  به بچه‌ها گفتم امروز رو خارج از قواعد زندگی کنیم . کولر خاموش نکردم فکر کننننن.  چون هر روز چند ساعتی خاموش میشه . من باشم اصلا خاموش نمیکنم . بچه‌ها پا تلویزیون فیلم خارجی نگاه میکنن ، منم الان تو آشپزخونه م . صندلی گذاشتم و نشستم جایی که مستقیم هوای کولر بم میخوره . امروز که آقا نیس میتونم بیشتر هوا بخورم .
نمیدونم عصر میان یا فردا صبح.  همیشه که میرن ، منو تو بلاتکلیفی میذارن . بارها هم به مامانم تذکر دادم که یه خبری بده میاین یا نه ، اما فایده نداره . این روزا هروقت فرصتی پیش میاد یه مداد میگیرم یه چهره یا یه آناتومی میکشم نمیدونید چه لذتی داره . راستش همش دلم میخواد دست به کار باشم . اما نباید نباید نباید به دستم فشار بیارم . کار اضافی ممنوع ساره خانم . 

من و تب استخونی

کل دیروز صبح رو به انتقال و کپی کردن ویدیوهای طراحی م کردم . حالا میبینم هارد لازم هم شدم . فعلا ریختم تو لپ تاپم.  دیروز عصر تب کردم تا حالا ، دیشب تا صبح نخوابیدم . استخون درد بدی دارم به زور پله های زبانکده رو بالا پایین میرم .

فردا بل همکارام باید بریم دیدن شریک رئیس مون که از حج برگشته . ولیمه هم تو تالار دعوت کرد اما من که نتونستم برم ، بقیه همکارام هم نرفته بودن . برای همین فردا صبح میریم . اگه وقت کنم باید برم بازار چند تا چیز برای کارم لازم دارم . هرچی وسیله و قلم مو میخرم بازم کمه . هر روز یه چیزی .

حالا هم خیلی خسته و داغونم.  ظهر هم نخوابیدم چون داداش و زنش اینجا بودن .  دوس دارم کار کنم البته طراحی ، اما دستم خیلی یاری نمیکنه و باید براش صبر کنم تا خوب خوب بشه . امروز گاهی تیر میکشید شاید چون تب استخونی هم دارم دردش بیشتر حس میشد .

دلم برای نوشتن تنگ شده بود ولی همین قدر هم بسه و خوبه .

راستی هنوز پیشی رو میبینم و چند تا دیگه اضافه شدن و دردسر من برای تامین غذاشون بیشتر شده ،  اما لذت میبرم .

شنبه طراحی

بچه‌ها امروز جلسه طراحی گرفتم ،  بعد از تقریبا 3 ماه دوباره نشستم پای کار . درد هم داشتم متاسفانه.  اما فشار نیاوردم  به خودم و سعی کردم آروم کار کنم .

اولین جارو رو هم زدم البته فعلا فقط دو اتاق . دیگه قرار نیس فشار بیارم به خودم . همیشه این جمله رو با خودم تکرار میکنم که هیچ کاری ارزش از بین رفتن سلامتی منو نداره .

یه پیرهن اتو کردم برای داداشم . بخدا لباسای کارم این مدت یه بار هم اتو نزدم تا هفته قبل .

در حد چند دونه ظرف میشورم .

تونستم بعد 3 ماه ، موهام رنگ کنم . البته میدونید که قهوه ای تیره میزنم نه روشن ، فقط بخاطر پوشوندن سفیدی ها .

خدا کنه دستم کاملا خوب بشه ،  هی بوسشون میکنم و انرژی میدم که باهام بمونن. 

چند روز پیش دعوای سختی داشتیم تو خونه . آقا بازم گفت چرا از اینجا نمیرید.  حالا دیگه 4 تایی داریم به رفتن فکر میکنیم و جوانب رو با هم بررسی میکنیم . تصمیم گرفتیم اگه بخوایم بریم ، کلا از استان دربیایم.  اینجور که نشستیم حرف زدیم مشکلات و سختی هاش خیییلی زیاده . اما همین که اونا هم مثل من به فکر رفتن افتادن ، خودش کلی پیشرفت.  حداقلش اینه که من دیگه تو این تصمیم تنها نیستم .