هوا یه جورایی پاییز رو خبر میده . و من عاشق پاییز و زمستون. عاشق یه سفر به شیرازم تو این فصل عاشقی .
امروز بعد از مدتهاااااا یه نماز با چادرنمازم خوندم . خیلی وقت بود که چادرم رو نپوشیده بودم از گرما و از حس ضعیف معنویت درونم .
دیروز خیلی خدا رو صدا زدم . بش گفتم دلم خیلی برات تنگ شده. بش گفتم که چقدر از هم دور شدیم. چقدر باهم غریبه . ازش خواستم بهم نزدیک تر بشه . ازش خواستم به حال خودم ولم نکنه . خیلی دلم براش تنگ شده. از خودم خجالت میکشم که اینقدر ازش دور شدم .
امروز دلم هوای قبرستون کرده . دلم میخواد برم اونجا بشینم و کمی از این دنیای مادی و وحشی دور بشم . برم و مرگ رو یادآوری کنم به خودم و رفتن رو ...
هوای خوب ، حال خوب میاره . فرقی نمیکنه تو جشن عروسی باشه یا قبرستون.
و من حتی قبرستون هم نمیتونم برم .
همین الان دارم میگم خب چرا که نه! بذار کلاسام تموم بشه یه روز میرم . ولی باید حالا میشد برم که دلم طلبیده. باید میشد برم و خلوت کنم با خودم .
هوای پاییز هوای مست و دیوانه هاست ، هوای عشاق و دور افتاده هاست .
کلا درونم آشوب قشنگی جریان داره . یه آشوب شیرین .
دلتنگ خوابگاهم، دلتنگ شیراز ، دلتنگ اون روزا که وقتی کوکو هوس میکردم مانعی برای پختنش نبود .
خل شدم و شیدا .
و هر لحظه خدا رو بخاطر این نسیم خنک، شکر میکنم . چون باور نمیشه تابستون داره میره و جاش پاییز میاد . باورم نمیشه که یه فصل دیگه از عمرم داره میره و یه برگ از جوونی م رو زمین میریزه و با پای خودم له میشه و من فقط خش خش اون رو میشنوم .
منم عاشق پاییزم