پدر

سالهای سال از بچگی کار کرده و سختی کشیده . سالهای سال جور برادر و بچه های برادر رو کشیده .
سالهای سال همه نداری ها رو رد کرده تا به یه نقطه متوسطی از زندگی رسیده . گفتم نقطه نگفتم سطح . چون حتی به سطح متوسط رفاه هم نرسیده  . همیشه دور و برش شلوغ بوده ، پر از آدم ، پر از بچه های قد و نیم قد  . بیشتر عمرش رو تو نگرانی نسبت به برادرش و بچه‌هاش سر کرده بوده تا زن و بچه خودش . همون قدر که سختی کشیده به دیگران هم اذیت رسونده.  از وقتی بازنشسته  شد اخلاقش روز به روز بد و بدتر شد . سخت گیرتر و بسته تر . اصلا با پیشرفت روزگار و فرهنگ اجتماعی،  پیش نرفت . یه عمر درد و درد و درد . یه عمر بیگاری و یه عمر مریض هایی که دور و برش دید . نتونست مهربون تر باشه . نتونست محبت کنه . نمیدونم شاید ته دلش دریایی از محبت باشه شاید هم اقیانوس.  اما وقتی حتی چکه نکنه ، فایده نداره و کسی نمیفهمه هست . همه فکر میکنن خشک خشک و چیزی توش نیست. 
یه روزایی رو بیشتر از روزای دیگه دلم براش میسوزه .
برای من از اون فقط یه نیمه دست و پایی که از لابلای در و پنجره میبینم، مونده . نیمه دست و پای خسته از خستگی روزگار و قلب خشکیده از محبت ، که منو فریاد میزنن.  دستی که میتونست دستگیر غصه هام باشه و پایی که میتونست هم پای آرزوهام بشه .
این روزها و شاید بهتر بگم این سالها ، تنهاتر از همیشه ست و بی کس تر .
هر روز آتش زیر خاکستر یکی از دور و بری هاش رو ، شعله ور میکنه و تو این حادثه ، کلی از ارزش و احترام خودش رو به دست خودش هدر میده و زیر خاک دفن میکنه .
و سوال ماندگار من اینه که چرا پدر من ! چرا !
چرا نمیتونی مهربون باشی . چرا نمیتونی مهربونی کنی . چرا پدری نمیکنی . چرا چیزی از یه عمر زحمتت باقی نذاشتی. 
چرا اینقدر تلخی و سخت . چرا اینقدر نفوذناپذیر. 
تو میری و یادت میمونه . میری و حسرت لمس دستت میمونه.  میری و حسرت آغوشت به دل میمونه . منم مثل رقیه کربلا ، بی مرد و بی حامی و بی پدر .
کاش یه روزی همین نزدیکی ها ، حال دلت عوض بشه و بفهمی نیاز به محبت دیدن و محبت کردن داری . کاش بفهمی مرگ از پلک زدنی به ما نزدیک تر .
حسرت بر اون روزی که نباشی و من بخندم . حسرت بر اون روز و صد اسف که نباشی و من ...
صد افسوس که پدر بودنت رو حس نکردم و شدی حسرت زندگی من .
کااااش یه جوری یه جایی ، ورق برگرده و من بتونم دخترانه هام رو تقدیمت کنم و ازت پدرانه هاااااااا بگیرم .
نمیخوام وقتی میری ، حسرت سلام کردنت هم به دلم چنگ بزنه و منو از درون زخم و دیوونه کنه .
نمیخوام نبودنت کل زندگی م رو پر کنه . یه جایی هم برای بودن و رسیدن ، بذار .
دعا میکنم تنت سلامت باشه و دلت لبریز از محبت بشه . دعا میکنم هییییییچ وقت محتاج بچه‌هات و بنده خدا نشی . دعا میکنم اگه روزی وقت رفتن شد ، هنوزم قوی و سلامت باشی .
الهی دلت نرم بشه و دستت مهربون . 

شنبه گونه

چند وقتیه که دیر میخوابم شاید تا 1 یا حتی 2 شب . و صبح 7.30 بیدارم و خوابم نمیبره.  اون موقع که باشگاه میرفتم به زور از جام بلند میشدم اما حالا که وقت دارم بیشتر بخوابم،  خوابم نمیبره. 

امروز رو سعی کردم متفاوت تر شروع کنم .کارای بهداشتی نظافتی م رو با چند کار اضافه تر انجام دادم .  صبونه م خوردم ، مرطوب کننده زدم . حالا هم دارم مینویسم که بعدش بشینم پای طراحی .

چند روز یکی درمیون با بچه‌ها فیلم فرار از زندان رو نگاه میکنم .

کاش تو شهر جایی بود من برم بشینم کار کنم تو خونه اذیتم.  مخصوصا الان که کمرم نیاز داره که زیاد یه جا نشینم . چرا تو شهر جایی برای کار هنری شخصی نیس . کسی هم جا کرایه نمیده وگرنه ساعتی میرفتم مینشستم.  وسایل کارم زیاد شده و جابجا کردن هم سخته . هر شب کلی ذهنم برای شروع کار روز بعد درگیر میشه که از کجا و چطور شروع کنم . آخرش هم میشینم گوشه اتاق کارم شروع میکنم اما با محدودیت های زیاد .

صبح رو با حال خوب شروع کردم . امیدوارم اتفاقات خوبی بیافته. 

اعتراف به چالش جدید

از 12 شهریور رفتم تو چالش نخوردن نوشابه . وضعیت سلامت و به هم ریختگی هورمون ها و کمردرد شدید ، باعث شد یه تصمیم محکم بگیرم برای نخوردن نوشابه . امیدوارم خیلی سختم نشه .  اگه مدیریت  تدارکات خوراکی های خونه بام بود رژیم سالم غذایی رو تو خونه پیش میبردم . اما چون خونه خودم نیس نمیتونم دخل و تصرف داشته باشم . یه چیزایی رو میشه من نخورم بخاطر سلامتی م ، اما یه چیزایی رو اصلا نمیشه  .

اینجا گفتم که بیشتر مقید بمونم .


هروقت همت میکنم بشینم پای کار طراحی یه دردی و یا یه کاری پیش میاد . دو روز از درد کمرم نمیتونم خم و راست بشم . درد شدیدی گرفتم.  تازه رفتم دکتر و دو تا آمپول زدم . حتی از درد اشتهای خوردن شام و صبونه رو نداشتم   . تازه که اومدم صبونه خوردم .

تو نشستن بیشتر درد حس میکنم انگار باید هی راه برم .


اینجا چند روز صبح هوا خیلی بهتر شده ، نسیم خنک داره ، اما از 11 به بعد هوا آتیش میشه . اما من امروز یه بار دیگه فهمیدم چقدر بیرون رفتن حالم رو خوب میکنه . حتی اگه تو شرجی باشه یا برای ویزیت دکتر.  انگار یوگا که نمیرم و صبح ها خونه هستم بیشتر مریض و افسرده میشم .

کاش مجال اینو داشتم که هر روز یه نیم ساعت یا یه ساعتی برم بیرون تو هوای آزاد .

دلم میخواد کار هنری کنم . ولی بازم فعلا نمیشه .

امروز صبح رفتم بازار ، یه سری وسیله کار لازم داشتم . چقدر همه چیز گرون شده . همه چه دو برابر و سه برابر .

ولی حالم کمی بهتر شد . دیشب تا صبح از ناراحتی گربه ، خوب نخوابیدم اصلا . دوباره هورمون هام ریخته به هم .

هی میخوام جلسه بعدی طراحی رو جور کنم ، هی نمیشه .

امروز با دیدن گربه حالم بهتر شد و خیالم راحت تر . تا رسیدم دم خونه ، بدو اومد طرفم . آوردمش داخل براش غذاش گذاشتم،  که راحت بخوره و کسی اذیتش نکنه . چقدر هم گرسنه بود بیچاره . بعد هم بردمش تو کوچه . خدا رو شکر دمش رو بالا میگرفت و فقط سر دمش انگار تاخوردگی پیدا کرده . دست که بش کشیدم ، آه و ناله نکرد و این منو خیلی خوشحال و آروم کرد . اصلا کوچه رو بخاطر دیدن اون خیلی دوس دارم و با ذوق وارد میشم . بیچاره انگار مثل خودم با هر دردی زود سازگار میشه . خدا خودش حواسش بهش هست و به بقیه دوستاش.  به مامانم گفتم براش بال مرغ کیلویی بخره که بپزم بذارم و بهشون بدم . البته نمیخوام بقیه رو بیشتر عادت بدم ولی گاهی میشه به اونا هم غذا بدم .


بازم دعام کنید .