امروز عروسی همون خواهرزاده ست که گفتم یه سری اومده بودن خونه مون و شوهر خواهرم به من گیر داد که چرا تو شوهر نمیکنی . من تمایلی به رفتن نداشتم و مرخصی هم ندادن و من اصرار نکردم و دستم هم هنوز پانسمان و دلم نمیخواست برم سوال جواب پس بدم . مامانم و خواهرام رفتن .
خواهر اهوازی که اینجا بود ادامه پخت غذای مامانم رو داد و منم یه کارایی کمکی با یه دست کردم .
آقا که نرفت و خونه ست . کلی رو اعصاب من راه رفته از صبح و چپ و راست از خواهرم تعریف تمجید کرده که چه غذایییی پختی و چه کدبانویی. درصورتیکه پایه پخت اصلی غذا کار مامانم بود و خودش دیده بود ولی میخواست منو آزار بده . منم سکوت کردم و هیچی نگفتم .
اومدم خونه برای خواهر برادرم شام آماده کردم و خوردیم و جمع کردم و یه دستی شستم .
اما ...
همین چند دقیقه پیش آقا از روبرو رد شده و بم میگه خاکبرسر شکل و قیافه ت .
شما بودید چکار میکردید .
من ازش بدم میاد .
آخه من که کاری نکردم و حتی آزاری و زحمتی براش ندارم پس چرا به جرم نون و سقف بالای سر ، به خودش اجازه میده اینجوری منو له و نابود کنه .
چرا خداش جوابش نمیده .
من اززززززشششششش بددددددم میییییییاد.
هیچ کدوم تون تو حال و موقعیت من نیستید نمیتونید درک کنید که من چی میکشم وقتی از کسی آزار میبینم که هیچ محبتی نکرده و من پا رو دمش حتی نگذاشتم.
دلم نمیخواد دیگه از فردا بش سلام کنم میخوام همین یه کلمه هم دیگه بین مون نباشه .
خیلی دلم پر .
متاسفم برای خدایی که میبینه و میشنوه و بازم هیچ فرجی نمیکنه .
من نمیتونم برای کسی کامنت بذارم . شما چطور؟
چه کار کنم . کامنت مینویسم اما کد نمیده که بخوام ارسال کنم .
خواهر اهوازی با بچهها اومده .
یه نکته .
اگه دوستی داشتید که به دلایلی نمیتونست کارای شخصی ش خودش بکنه ، به عنوان بهترین دوست ، شما باید حواستون باشه که بگید بیا ببرمت حمام یا بده من برات لباسات بشورم یا هر کار دیگه ای. البته مینا حتی فکر .... من هم بود و میدونم اگه نزدیکم بود هرکاری برام میکرد . اما دوستی تو نزدیکی م که اینقدر درکم کنه و منو بفهمه تا این حد ، ندارم .
مینا بهترین دوست منه .
بهترین دوست سابقم اومد خونه مامانش و به جای اینکه اون بیاد منو ببینه ، من رفتم . گفته بودم همسایه هستیم . خیلی بیشتر از این ازش توقع داشتم اما حتی منو نمیفهمه دیگه چه برسه به اینکه بخواد برام کاری کنه.
این دوره درمان خیلی چیزهای خوب داشت ، قدرت ها و مهارت های جدیدم رو شناختم. علاقه مند شدم به انجام خیلی کارا با دست چپم یا حتی پاهام. بارم خیلی سنگین نکردم رو دوش اطرافیان. محبت خیلی ها رو فهمیدم و بی محبتی خیلی های دیگه.
هنوز آقا حالی از من نپرسیده.
از همین حد توجه و مراقبت کلی لذت بردم .
تونستم با خواهرم حرف بزنم که باید یه راه کار جدی برای بلند کردنش پیدا کنیم چون آه و ناله مامانم دیگه دراومده. و البته متاسفانه هنوز راهکار یا ابزاری برای این کار پیدا نکردیم.
قدر سلامتی و اعضای بدنم رو بیشتر فهمیدم و بیشتر دوسشون دارم.
امروز رفتم باشگاه که بچهها ببینم . تازه اومدم خونه. فقط مربی و مدیر باشگاه بودش . هیچ کدوم از بچههای قدیمی نبودن و چهار نفر فقط شاگرد جدید بود . نمیدونم چرا جمع بچههای قدیمی اینقدر کمرنگ شده و نمیان و من به شخصه نصف انرژی م از وجود اونا میگرفتم و حالا که نیستن حس خوبی برام نداره. البته من که فعلا باشگاه برو نیستم ولی حس کلی م رو نوشتم.
دیشب یه دستی گاز روشن کردم و روغن تو ماهیتابه ریختم و برای داداشم همبر سرخ کردم و ساندویچ آماده کردم و بردم گذاشتم براش . فقط مامانم خیارشور گوجه خورد کرد چون اونو دیگه یه دستی نمیتونستم انجام بدم . انگار شدت مراقبت ها داره کمتر میشه و یه کارایی رو باید خودم کنم . ولی به خودم گفتم دیگه هیچ وقت کار سنگین تر از توانم برنمیدارم و مجبور میکنم خودشون انجامش بدن.
راستی زمینه وبلاگم عوض شده من که تغییری ایجاد نکردم نمیدونم چطور اینطور شده. ولی خوب شده به نظرم . تنوع خوبیه .
اینقدر این مدت تکه تکه نوشتم که ممکنه یه چیزایی تکراری نوشتم و یه چیزایی هم یادم رفت.
امروز یادم افتاد که تو جریان سفر شیراز و عملم خیلی چیزها آسون تر از اونچه فکر میکردم پیش رفت و من بخاطرشون خیلی از خدا ممنونم.
نگرانی های زیادی داشتم . یکی ش انجام کارای خواهر برادرم بود و حتی کارای خودم . قرار بود تنها با داداشم برم و بغض تو گلوم بود که خواهرم رو به شرط همراهی اون خواهرم راضی کردم که بامون بیاد . و روال کارها آسون تر پیش رفت . اگر خواهرم و شوهرش نبودن نصف این سفر و برنامه لق میموند و شاید حتی کنسل میشد . نگران وضعیت اتفاق ماهیانه م بودم که چطور با یه دست از پسش بربیام. من یه دخترم با هزار جور گرفتاری. اما خدا لطف کرد و اون جریان رو جلو انداخت و من موقع عمل اصلا دغدغه ای از این بابت نداشتم . فکرش میکنم که اگه خدا نخواسته بود و این اتفاق با عملم یکی میشد چه باید میکردم و تو این زمینه از هیچ کس نمیتونستم کمک بگیرم .
یه تومن حقوقم رو دم بیمارستان به حسابم واریز کردن . و من دستم خالی بود موقعی که رفتم . فقط یه تومن از خواهرم قرض کرده بودم که یعنی کل دو تومن رو بدم برای عمل و بعد کلا خالی میشدم و نمیتونستم حتی یه کیلو میوه بخرم تو راه . و باید از کنار همه مغازه ها با حسرت رد میشدم و فقط بدهی هام حساب کتاب میکردم . اما داداشم پول بیمارستان رو یه جا واریز کرد و حاضر نشد اون یه تومن رو علی الحساب بگیره . و اون داداشم که مشکل داره و بامون بود گفت اصلا نبینم فکر پول باشی من همه هزینه رو به اون داداش میدم و پولت تو سفر با لذت خرج کن .
منو که میشناسید دلم نمیاد بارم رو دوش کسی بیافته. همون یه تومن رو به حساب داداشم واریز کردم و خیلی هم شاکی شد . اما گفتم دستون درد نکنه و همین مقدار رو ازم قبول کنید که خودم آروم باشم . حالا سه تاشون قرار هزینه رو بدن . و خدا را شکر که اصلا به پدرشون نرفتن . هم غیرت دارن هم محبت . داداشم قدم به قدم بام اومد و فقط خودش تو بیمارستان بام بود . چون خواهرم با بقیه مونده بود که کاراشون کنه . تا ساعت 4 بی غذا مونده بود و اومد و لقمه گرفت گذاشت تو دهنم چون یه دستم سرم بود و یه دست پانسمان. و هرچقدر شکر کنم کم کردم .
فکر میکردیم ویزیت اولیه برای معاینه تو مطب یه دکتر سرشناس تو شیراز خیییلی طول بکشه اما باورتون نمیشه کمتر از نیم ساعت کارم انجام شد و معرفی نامه بیمارستان رو گرفتیم و رفتیم دنبال کارای پذیرش عمل و تا عصر همگی با حوصله تو ماشین منتظر من بودن تا کارای معاینه بیهوشی هم انجام بشه و برگردیم خونه باغ .
دوستای خیییییییلی خوبی که دارم و محبت شون جبران ناپذیر شده برام .
دوستی که رفت و حضوری نوبت دکتر گرفت .
دوستی که خونه باغ شون رو با همه امکانات چند شبانه روز در اختیارمون گذاشت .
و دوستی که همیشه کمکم میکنه برای رسیدن به خواسته هام.
مادری که حالا داره به جام کارای سنگینم رو انجام میده . و خیلی متعجب شده که من این سالها چطور این کارها رو میکردم.
و خواهری که با ناتوانی دستاش گاهی برام نون تکه میکنه تا برای خودم لقمه بگیرم .
و همه اونایی که انرژی های معنوی بم دادن و روحیه بخش بودن .
و بسیار بسیار شاکرم برای ریز ریز توجهات خدا و آسون کردن این مسیر .
و به اندازه تمام خوبی هایی که از دور و بریام میگیرم یکی هست به همون اندازه آزار میرسونه. و حتی دشمن با من اینگونه نبوده که او هست . و صد البته جای شکر داره که فعلا تو قهر هستیم از شدت بی محبتیش .
و دنیا پر از آدمای خوبی ست که خدا سر راهم گذاشته. و من بی حد و اندازه سپاسگزارم.
برای همه شون دعای خیر و سلامتی میکنم با دل شاد .
و شکر دست چپی هست که اینجا بنویسه و یار دست راست باشه . خدا را شکر که امروز تونستم شکرگزار باشم و چشمام بازتر و دلم پرنورتر از دیروز بوده .
دلم برای اینجا تنگ شده.
ولی خب تایپ کردن راحت نیس که هر روز نمیام . تا حد زیادی مهارت دست چپم تو کارها بیشتر شده . عکس از دستخط چپ تو کلاسم گرفتم اینجا براتون میذارم.
بیکاری صبح ها رو با کتاب خوانی و سرک کشیدن تو گوشی سعی میکنم پر کنم اما حس خوبی برام نداره و چرت میگرم.
همچنان آقا حالی از من نپرسیده تازه نفرین هم کرده که الهی سلامت نباشی و به دنیا نمی اومدی.
منم تو تمرین بیخیال شدن هستم و ندیده گرفتنش.