دلم و دلتنگی هاش




هوا خییییییییییییلی گرمه .

به شدت شرجی . دیگه به نفس نفس افتادم . هی میگم کی تموم میشه .

بسیار دلتنگ پاییز و زمستونم . من کلا عاشق سرمام . هرچند اینجا سرما عمرش خیلی کوتاه در حد دو ماه . و بقیه ش فقط اسم پاییز و زمستونه .

دلتنگی هام خیلی زیاد شده .

آرزوهام داره از حلقم میریزه بیرون ، از بس زیادن . متبلور شدن .

یه بار دلم میخوات مادر بشم و یه دختر سالم و ناز داشته باشم . یه بار دلم میخوات تو آشپزخونه خودم باشم با کلی امکانات و وسیله برا آشپزی و شیرینی پزی .

اینقد ایده و طرح اجرایی دارم برا تو اشپزخونه که خدا میدونه . و انجام شون مستلزم داشتن خونه مستقله .

آخه تو خونه خودمون هم بخاطر کمبود یه سری امکانات هم بخاطر آقا نمیتونم خیلی کارا کنم . تازه باید صبر کنم یه وقت خونه نباشن که من دست به کار بشم.

دلم میخوات برم کلاس شیرینی پزی.

دلم میخوات برم بازار ، کلی چیز مد نظرمه که دوس دارم بخرم . اما متاسفانه به خاطر مضیقه مالی نمیتونم همه رو بخرم و باید واجب تر ها رو بخرم و اونایی که فعلا لازم ندارم  بذارم برای وقتهای دیگه .

دوس دارم یه منبع درآمد تازه ای داشته باشم اما عقلم به جایی قد نمیده که اونم باز بخاطر شرایط موجودمه .

راستش از وقتی آموزشگاه های زبان تو شهر زیاد شدن ، کلاس هام کمتر شده و پولی که بعد از دو یا سه ماه میگیرم در حد ششصد یا هفتصد  کفاف خرج و نیازهام نمیده .

تازه از نیاز که بگذریم دلم خیلی چیزا دوس داره . دلم النگو طلا میخوات . دلم دستبد طلا میخوات . از طرفی هم دوس دارم پول جمع کنم بلکه یه ماشین دسته دو برا خودم بخرم . و با این حقوق کم نمیشه که نمیشه .

اما باید بشه یه جورایی . من کلا تو زندگیم خوب میتونم با نداشته ها کنار بیام چون هیچوقت تو رفاه و ناز نبودم . و هیچوقت هیچ چیز رو نتونستم آنی و سریع داشته باشم . همیشه برای بدست اوردن هر چیزی کلی زحمت و سختی کشیدم .

کاش کلاس خصوصی گیرم بیات که خوب باشه . کلی پولش منو جلو میندازه .

ایشالا همه چی درست میشه . خدا بزرگه و خودش دستم منو میگیره .

شده یه وقتایی موجودی حسابم به 8 هزار تومن رسیده اما خالی نشده به لطف خدا .

ممنونم خدا .

قصه آدمای بد...



یه قصه پر از غصه که دلم میخوات با ادبیات کودکانه بنویسم

و البته به گوش هیچ کودکی خونده نشده و نمیشه .



تو این دنیای جورواجور

یه ادمایی هست ناجور

پایین میری بغض میات

بالا میری اشک میات

راست یا دروغ هر چی که هست

اون که فنا  میره بیچاره هست

تو این قصه ناجور با آدمای جورواجور

یه آدمایی هست ناجور

جلو بیان ترس هست

عقب برن لرز هست

سکوت کنن درد هست

داد بزنن رنج هست

نه خوب میات نه بد باشون

هرچی که هست

همون که هست .

صبحها خروس نشون

شبها جن پریشون

هرطور که هست ترس میارن

هرطور که هست درد میارن

نه جون میدن نه حال میدن

نه پول میدن نه نون میدن

تو این قصه با این آدمای جورواجور

یه آدمایی هست ناجور

جور نمیشن با هرچی جور

ناجور ناجور ناجور ناجور

قصه آدم ناجور ته نداره

حد نداره

سر نداره

پا نداره

گفتم که هست اسمش ناجور

پس دیگه ول کنم یه جور

ته بذارم واسش یه جور

چه جور چه جور چه جور چه جور؟

جور نمیشه تهش به زور

پس بذاریم کنار به زور

خدای ما خودش بالاست

جور میکنه خودش یه جور.


رنگ رنگی

خیلی دلم تنگ شده برای پاییز و زمستون . دوس دارم زودتر بیان .

سعی میکنم پست هام رنگ و بوی دیگه داشته باشن .

برای همین امروز دلم خواست خرید کوچولو اما شیرین دیروز رو پست امروز کنم . یه کیف آرایش و سه تا رژ لب.

امروز اگه خدا بخوات و شرایط جور بشه میخوام برم لوازم قنادی فروشی یه سری وسیله برا کارم بخرم که تو اولین غیبت آقا بپرم تو آشپخونه و لذتش ببرم.

هوررررا بالخره من نون پختم ...



بالاخره من نون پختم . این نون بریوش هست یه نون فرانسوی .

چندین ماهه شایدم یک ساله که دلم میخوات خمیر آماده کنم . اما همیشه از اماده کردن خمیر و ترس ور نیامدنش این کارو به عقب مینداختم .

علاقه شدیدی به این کار در خودم حس میکردم . تا اینکه پریروز که آقا نبود و من مواد اولیه رو هم از قبل اماده کردم دست به کار شدم . باشگاه نرفتم و موندم خونه برای بچه ها پلو عدس درست کردم . و کار خمیر رو هم شروع کردم . نمیدونید چه لذتی بردم و چه کیفی کردم . اینقدر که تا همین حالا هم حسش میکنم . وقتی یادم میفته چه خمیر لطیف و نرمی درست شده بود کیییف میکنم . اونروز برای اینکه حتما نتیجه خوب بگیرم کلی انرژی مثبت برای خمیر و دستام فرستادم . و عالی شد . البته یه سری ریزه کاری های جدید رو بعد از پخت نون یاد گرفتم که باید برای دفعه بد حواسم بشون باشه . مثلا اینکه باید زمان چختم رو کمتر میگرفتم . وگرنه بقیه ش هیچ موردی نداشت . خمیرم خوب ور اوماد و وقتی با کره با دستم ورزش داد چه حالی داشت و چقدر خوب شد .

باور کنید اگه هنوز تو خونه کره داشتم دلم میخواست دوباره از اول کار کنم تا اشکالات جزئی م رو رفع کنم . اما دیگه کره به اندازه کافی نداشتم . یعنی با اینکه تمام صبح گیر خمیر درست کردن و غذا پختن بودم خسته نشدم .  حالا هم باید منتظر بمونم تا اطلاع ثانوی که آقا خونه نباشه .

اونروز تا خود ساعت 3 تو آشپزخونه بودم . بعد از اینکه نونم پخت . دیت به کار یه تجربه جدید شدم اونم تهیه همبرگر خونگی بود .

باید بگم روز چالش های آشپزی م بود . دیگه وقت نکردم کیک هم بپزم وگرنه تو فکرش بودم .

همبرگر رو هم درست کردم و قالب زدم و گذاشتم تو یخدون که تا عصر که برمیگردم خونه خودش رو گرفته باشه که بیام سرخش کنم . برای همبر نگران این بودم که یه وقت وا نره تو سرخ کردن . خوشبختانه اصلا هم وا نرفت ولی سایزشون تو سرخ کردن خیلی کوچیک شد به اندازه یه کباب شامی شدن . بعضیا گفتن شاید گوشت چربی اضافی داشته . بعضیا هم گفتن چون گوشت خالص استفاده کردی خودش رو جمع کرد و باید بگم از نظر مزه خیلی خوب شده بود و همه خوردن و خوش شون اومد .

تجربه های جدیدم رو خیلی دوس داشتم و کلی لذت بردم . میخوام هنوز هم ادامه بدم و کم کم اشکالات کارم رو از بین ببرم .

دوس دارم همین الان شرایط جور بود و خمیر درست میکردم .

پیشنهاد میکنم امتحانش کنید خیلی حالتون رو خوب میکنه و بتون حس زندگی میده . طعمش هم که عالیه .

همبرگر خونگی هم که سالم تره و من بدون عذاب وجدان خوردم ساندویچم رو بعد از مدتها . که یا نمیخوردم یا نصف میخوردم .

نظر بدید ...

راستی یادم اومد دو تا چیز دیگه رو تعریف کنم براتون .و نظرتون رو بصورت کارشناسی میخوام .

دایی من یک سال پیش خانمش رو به علت بیماری سرطان از دست داد . این دایی من 4 تا دختر داره که همه ازدواج کردن و هر کدوم تو یه شهر زندگی میکنه و فقط کوچیکه تو همون شهر باش زندگی میکنه و بش سر میزنه . اون سه تا دورن . تهران و دزفول و کانادا . ماه رمضون بود که سالگردش بود . و این مدت تو خونه تنها بود . البته خیلی زنش رو دوس داشت و هنوز هم براش گریه میکرد ولی خب از طرفی هم آدم اهل دلی بود و تو این مدت هیچوقت ژولیده نبود و حتی ریش نمی گذاشت . حالا دیشب خبرش رسید که با یکی از همکاراش عقد کرده و خانمش رو اورده خونه ولی هیچکدووم از دخترا کنارش برای این کار حضور نداشتن . این یه جورایی شاید نارضایتی دخترها رو نشون میده .

من که با شنیدنش خیلی خوشحال شدم و البته متعجب . یعنی توقع نداشتم با اون همه گریه زاری و دلتنگی که به خانم متوفی نشون میداد به این زودی تجدید فراش کنه . و خودم رو گذاشتم جای دخترا و خیلی ناراحت شدم . میتونستم حدس بزنم که حالا حال خوبی ندارن .

اما به خودم گفتم به هر حال زندگی ادامه داره و نمیشه متوقفش کرد . اونم مرد و تنها و با هزار نیاز جورواجور . تک و تنها تو خونه مونده . البته همونطور که گفتم آدمیه که به خودش میرسه . و تو این مدت یه سفر مشهد با دخترا رفتن و یه سفر هم رفت کانادا . کلاس زبان میره و فعاله . حالا چه اشکال داره ازدواج کنه و از تنهایی دربیات .

از یه طرف به خودم میگم خب نباید اینقدر عجله میکرد . یا میگم مردا همینجورن نمیتونن بی زن سر کنن . لب گور هم باشن زن میخوان . حالا برعکس زنا وقتی شوهرشون میمیره بیچاره ها جرات ندارن از احساس شون و تنهایی شون حرف بزنن . ما چند مورد زن جوون تو فامیل داریم که چندین ساله شوهرشون مرده ولی هیچکس ظاهرا تو فکرشون نیس و مطمئنم اگرم گزینه های پیشنهادی داشتن بیچار ها ترسیدن که درباره ش به کسی بگن و دارن به سختی زندگی میکنن با کلی نیاز بزرگ و کوچیک .

چقدر بی انصافن . برا خودشون همه چی حلاله اما برا زنها نه . اگه زن بیوه بگه یا بخوات ازدواج کنه به هزار تا چیز بد متهمش میکنن اما اگه مرد بخوات اونوقت میشه حلال خدا و چرا که نه .


یه چیز دیگه که میخوام بگم اینه که شما رو تو این شرایط قرار میدم و ازتون میخوام بهترین عکس العمل رو برام بنویسید .

اگه تو یه موقعیتی قرار بگیرید که یه چیز پنهونی داشته باشید که نخوایید کسی بفهمه .

و حالا شرایطی پیش بیات که شما و دوست تون و یکی از اعضای خانواده تون کنار هم قرار بگیرید .

و حرفها به سمت و سویی کشیده بشه که همون دوست تون حرف اون مورد پنهونی رو یه جوری غیر مستقیم پیش بکشه . یعنی دوست تون هم ندونه که اون مورد برای شما پنهونیه . یا شایدم حدس زده باشه اما بازم حرفش رو پیش بکشه . یا شایدم واقعا منظوری نداشته .

چه عکس العملی نشون میدید . با این فرض که به دوست تون خیلی اعتماد داشتین و مطمئن بودید که بیگدار به هم نمیزنه و شما رو تو این موقعیت بد نمیندازه .

حالا اومدیم و اون مسئله پنهونی برای شما حیاتی باشه و باعث بی آبرویی بشه جلوی اون عضو خانواده . پس چرا دوست تون به خودش اجازه میده حرفش رو پیش بکشه . چرا خودش رو تو موقعیت شما قرار نداد و سعی نکرد باب اون حرف رو باز نکنه . چرا آبروی شما رو به خطر انداخت .

باید اضافه کنم که عضو خانواده گیری به اون مورد پنهون کاری نداد . اما ناراحتی من از اینه که چرا دوستم اون حرف رو پیش کشید و خودش رو جای من نذاشت .

حالا من خیلی دلم میخوات ازش گله کنم و بگم آقا این چه حرفی بود زدی نگفتی عضو خانواده من چه فکری ممکنه راجب من کنه . از یه طرف هم نمیخوام آتو بدم دست دوست که بگه خب حتما چیزی بوده که این ناراحت شده . حالا بالفرض هم که بوده آخه به تو چه ؟ چرا چرا چرا .

آیا خواستی جواب فوضولی ذهنیت رو بگیری ؟ یا واقعا بی منظور حرف رو پیش کشیدی .

این مسئله مال یه هفته پیشه . اما به شدت حال منو بد کرد . هنوزم فکرش آزارم میده و دلم میخوات راهی پیدا کنم برای گله از طرف. طوری که به خودم بی احترامی نشه و حالا طرف هم شکی به من نکنه . هنوز با این همه ناراحتی ولی ترجیح میدم دوستم با گله من ناراحت نشه یه جور مودبانه مطرح کنم .

ممنون  میشم راهنماییم کنین . و نظرتون رو درمورد هر دو موضوع بنویسید برام .