قصه آدمای بد...



یه قصه پر از غصه که دلم میخوات با ادبیات کودکانه بنویسم

و البته به گوش هیچ کودکی خونده نشده و نمیشه .



تو این دنیای جورواجور

یه ادمایی هست ناجور

پایین میری بغض میات

بالا میری اشک میات

راست یا دروغ هر چی که هست

اون که فنا  میره بیچاره هست

تو این قصه ناجور با آدمای جورواجور

یه آدمایی هست ناجور

جلو بیان ترس هست

عقب برن لرز هست

سکوت کنن درد هست

داد بزنن رنج هست

نه خوب میات نه بد باشون

هرچی که هست

همون که هست .

صبحها خروس نشون

شبها جن پریشون

هرطور که هست ترس میارن

هرطور که هست درد میارن

نه جون میدن نه حال میدن

نه پول میدن نه نون میدن

تو این قصه با این آدمای جورواجور

یه آدمایی هست ناجور

جور نمیشن با هرچی جور

ناجور ناجور ناجور ناجور

قصه آدم ناجور ته نداره

حد نداره

سر نداره

پا نداره

گفتم که هست اسمش ناجور

پس دیگه ول کنم یه جور

ته بذارم واسش یه جور

چه جور چه جور چه جور چه جور؟

جور نمیشه تهش به زور

پس بذاریم کنار به زور

خدای ما خودش بالاست

جور میکنه خودش یه جور.


نظرات 1 + ارسال نظر
طلوع ماه چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 16:50 http://mmnnpp.blog.ir

سلام
نگفته بودی شعر هم میگی
حرف تلخ تلخه.شعر و قصه هم بشه بازم تلخه...
امیدوارم به همین زودیا کامت شیرین بشه

سلام خوبی آره بابا از هر انگشتم یه هنر میباره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد