بی حسی

احساس میکنم ننوشتن اینجا داره منو عادت میده به نیومدن و نبودن تو وبلاگ و حتی برای همیشه رفتن . اما دلم نمیاد این خونه رو ول کنم . از یه طرف دچار بی حسی شدم نسبت به اومدن اینجا از یه طرف حالا با یه دل پُر برگشتم تو این خونه . 

نمیدونم نتیجه این سکوت و مقاومت قراره چی باشه و به کجا برسه . 

اما واقعا حرف و اتفاق جالبی برام پیش نمیاد که بجای نوشتن از تلخی ها و ناله ها ، از اون بنویسم . 

هم رعایت حال خواننده ها رو میکنم هم واقعا به جایی رسیدم که نای ناله کردن ندارم . 

منو ببخشید برای این همه تلخ بودن . 

شدم دختر غمگین و ناامید بلاگستان . 


حالا چرا اینجام ... خودم هم نمیدونم میخوام بگم یا نه . 

بخاطر ظلم  به حیوانات  اینجام . بخاطر اونا بغض دارم . اصلا این حد از ظالم بودن خارج از باورمون شده . این حد از بی قید بودن نسبت به زن و بچه و  و  و . 

داشتم به داداشم میگفتم اگه خواهر برادر مریض نداشتیم ول میکردیم میرفتیم و زیر سایه ظالم باقی نمیموندیم.  اما صد افسوس  که قدمی نمیتونیم برداریم و  تو این شرایط  فوق بحرانی کشور و گرونی ها آدم میترسه چیزی رو که داره هم از دست بده چه برسه به اینکه چیزی اضافه کنه یا اقدامی کنه . 

من حتی چند وقته دنبال یه اتاقک هستم با همکارم که بتونم از آموزشگاه  دربیام اما به هر دری میزنم بسته ست . به چند نفر سپردم و سوال کردم ولی فعلا خبری نیس . 


چطور میتونم گوشه راهرو رو ببینم ولی یاد این نیافتم که یه گربه بی زبون گوشه رینگ یه آدم بی رحم گیر میکنه و لگد میخوره . 

چطور یادم بره که یه بچه گربه شیرخواره  چند سال پیش به سطل زباله انداخته شد و من و داداشم رفتیم درش آوردیم ، چطور یادم بره که روش گازوئیل  ریخته شد . 

چطور یادم بره که فحش ناموسی خوردیم ... من ... مادرم ..‌. خواهرم. 

چطور میشه این همه زخم رو که دردش تا ته وجود رو میگیره،  فراموش کرد و ندیده گرفت . 


چطور میشه باور کرد خدایی هست که صدا نداره ... نههه ... ته وجودم وجود خدا رو انکار نمیکنه هنوز . ولی پس کوووو.  


این روزها کمتر کسی هست که حالش خوب باشه اینو همه مون میدونیم . و مسائل خیلی مهمتری برای غصه خوردن هست ،  اینم میدونم . 

ولی باور کنید اگه بخاطر یه حیوون زبون بسته ننویسم ، با سرعت بیشتری به یخ بستگی و بی حسی میرسم . 

واقعا بی حسی نسبت به نبودن اینجا رو  حس میکنم و این یعنی دارم یه چیز خوب دیگه ، یه جایی که میتونست آرومم کنه رو از دست میدم . 




و 


بعد از بیش از دو ماه که به خواهرم میگفتم حتما عفونت داری که اینقدر فشار دسشویی داری ... و حرف منو رد میکرد و میگفت کی گفته حالا من عفونت دارم و حاضر نشد به حرفم گوش بده بلکه کمی کارم کمتر بشه .. حالا نمیدونم کی بش گفته یا چطور به پذیرش رسید و گفت برو برام قرص بخر انگار واقعا عفونت دارم و چقدر ناراحت شدم که با اینکه عمرم و جوونی و سلامتی م رو برای مراقبت اون از دست دادم ، ولی حرفم براش جای تفکر و اهمیت نداشت . 


تا همین قدر کافیه ساره خانم . بقچه رو ببند دیگه بسه . 


اگه یه روزی خدا به صدا دراومد فقط ازش میپرسم چرا ؟؟؟

بعد از یه غیبت طولانی

راستش نمیدونم چی بنویسم و چه کلماتی برای پست بیارم . 

فقط میدونم سکوت کردم که از ناله ها فاصله بگیرم.  

اینکه این مدت چی بود و چی نبود هم دیگه بماند به دست همان گذشته ای که گذشت . 


الانم چون نمیدونم چی بنویسم ... خیلی حرفی ندارم . 

فقط 

یه شکرانه به جا میارم که خواهرم  که کرونا گرفته بود به تازگی میتونه تو خونه شون تقریبا بدون کمک بقیه راه بره بالاخره.  و من برای این خبر خیلی خوشحال و شاکرم.  


هیچ‌ وبلاگی هم نرفتم .


من خوبم‌  .

ساره از سرویس خارج شد

من معمولا سعی میکنم  مسائل سیاسی  رو تو وبلاگم مطرح نکنم . 

اونقدر متاسفانه درگیر جنگ های داخلی دورن خودم و خونه مون هستم که دیگه نای نوشتن از مسائل  خارج از خودم ندارم . 

اوضاع  گرما و قطع برق و آب که افتضاح. 

اعتراضات  به چند منطقه شهر ما هم کشیده شده و خودتون خبر دارید و می‌بینید که جوونا دارن بخاطر آب بی گناه کشته میشن . 

این مدت هربار پستی میدیدم فقط تا ته جگرم میسوخت ..‌ مخصوصا  دلم کباب میشد برای گاومیش های زبون بسته . 

یاد حیوونا میافتم حتی پرنده ها ... میگم ما هرچی باشه خیر سرمون یه زبون دراز داریم که با همون همدیگه رو میخوریم ... 

پا نداریم... دست نداریم اما زبون داریم که با یه جمله ش کل وجود طرف رو به آتیش میکشیم.  

گاهی دزدکی آب میذارم تو کوچه برای هر حیوونی که رد بشه و تشنه باشه . 

تو شهر ما اوضاع  آب و برق منطقه به منطقه فرق داره . متاسفانه پایین شهر بسیار اوضاع بده و اعتراضات هست و کشته هم داده . 

حالا بگم شانس یا هرچی .. . خونه ما تو مرکز شهره و تو بخش صنایع و پتروشیمی  ها ، منطقه اصلا عیانی و پولدار نیس .‌ چون جاهای دیکه شهر خیلی پولدارتر و خانه های آنچنانی داره . 

منطقه ما هنور به اسم منطقه کارگری ها معروفه ... ولی چون تو بخش شرکت هاست ، خیلی کمتر از بقیه جاها آب و برق قطع میشه . میتونم بگم این بزرگترین  نعمت ملموس  زندگی منه.  

با اینکه خونه مون قدیمیه و امکانات  آنچنانی  نداره اما به همه چیز دسترسی راحت و حتی با پای  پیاده  داریم ، یعنی نیازی نیست  برای هرجا تاکسی گرفت . و سالهاست خونه رو گذاشتیم  برای فروش که شاید بریم یه خونه بزرگتر و بتونیم برای بچه‌ها  حداقل یه سرویس بهداشتی  درست بذاریم ... اماااااااااااا از آنجا که نیت آقا صاف نیس و برنامه ش برای فروش خونه که اتفاقا قیمت بالایی هم داره ، برنامه مشخص و منصفانه ای نیس ، هنوز خونه فروش نرفته . و واقعا فروش خونه رو با توجه به بی انصافی  آقا سپردیم به حکمت خدا و گذر زمان . 

امروز هم  حال دلم به شدت خرابه . 

نمیدونم سر به کدوم بیابون بزنم از دست آدمای این خونه . 

از توقعات زیادی و بی‌جا شون . 

از پررویی شون و اینکه همش جوری حرف میزنن که منو مقصر دربیارن . 

واقعا دارم دیوونه میشم . 

دوباره از سرویس خارج شدم . کامنت  ها میبندم و خواهش میکنم فقط بخونید و حرص نخورید . 

بازیابی مجدد ساره

امروز بخاطر نیازمندی های دیگران رفتم بازار ... ۴۵ دقیقه ... خیس خیس عرق برگشتم.  

من خودمم کار داشتم اما به حدی هوا گرمه که حسش نبود ولی امروز دیگه رفتم . 

از خودم بدم میاد که همیشه بخاطر دیگران یه رحمی هم به خودم میکنم . 

ولی از طرفی هم باید اعتراف کنم که با شنیدن کتاب دارم خیلی چیزا تمرین میکنم. 

 خیلی به اندازه قبل به خودخواهی  های دیگران و طلب کاری هاشون اهمیت نمیدم . 

مثلا اگه داداشم سر سفره بگه فلان ترشی مگه تموم شده ؟ 

من بلند نمیشم مثل قبل بپرم بیارم . 

باید یاد بگیره با احترام بگه برام بیار ، نه اینکه به در بگه دیوار بشنوه . 


سوسیس شام رو تا جایی که بشه به حداقل میرسونم ، حتی به مامانم هم گفتم که به حرفم گوش بده ... البته گاهی گوش نمیده . 


خودم حس میکنم دارم بیشتر به خودم اهمیت میدم و کمتر بخاطر دیگران احساس تقصیر میکنم . 

تو کتاب گفته دیگران و حتی والدین گاهی برای خودخواهی های نابجای خودشون باعث ایجاد یه حس تقصیر در آدم میشن که اصلا ریشه نداره و ارزش اهمیت دادن هم نداره . 

منم هرچی کتاب میگه تمرین میکنم . 

از مرکز کتاب اینجا پرسیدم کتاب رو نداشتن خواستم بخرمش . ولی فعلا همون صوتی رو گوش میدم و هروقت واقعا خواستم بخرم از اینترنت پیداش میکنم . 


بازار که رفتم برای خودم یه کفش خریدم و دوتا شمع وارمر قرمز،  

وارمر قرمز رو برای یه کوچولو  فنگشویی  میخوام ، بهرحال حداقل ها رو باید امتحان کنم . 


امروز تونستم ذهنم رو راجب کارای خواهرم بشورم و الان دیگه لکی نمونده . 


با هیچ کس هم دیروز حرف نزدم که بگم درددل سبکم کرده باشه ، نه . 

اما تا خودم نتونم با خودم کنار بیام و به خودم رحم کنم هییییییچ کس به من رحم نمیکنه . 

حساب من و خانواده م هم بماند کنار که دیگه از راه حل ها گذشته . 


فعلا فقط پوش پوش ( اسم گربه مورد علاقه م ) ،  حال دل منو بطور واقعی خوب میکنه . از ته دلم خوشحال میشم وقتی میاد . اگه آقا اذیتش نکنه . نماز نشسته میخونه اما تمام وقت میره میاد چک کنه اگه گربه هست فراری ش بده . 

این فرصت ها هم فقط وقتی می‌خوابه پیش میاد که اون بیچاره بیاد و من بتونم دستش بزنم ، بغلش کنم و حتی ببوسمش... آره میبوسمش.  

نمیدونید چقدر نازه و البته تمییییز.  

منم رعایت بهداشت و موارد خاص رو میکنم نگران نباشید. 

بیچاره عین من همش از آقا ترس داره ، حتی وقتی میاد همش چشمش با ترس خاصی به در خونه ست که حالا آقا بیاد براش . گاهی خودم با قربون صدقه میبرمش بیرون که فقط آقا نیاد اذیتش کنه یا بزنتش. 


این یه هفته اخیر از بعضیاتون چه اینجا چه تو پی وی ، یه محبت هایی دریافت کردم ، یه غیرت هایی نسبت به خودم ، یه دل گندگی ها و یه تعارف هایی که عییییین واقعیت بودن،  که به داشتن تون افتخار کردم ، قوت گرفتم . 

من دیروز یه وضعیت تا واتس اپ گذاشتم و چند پیام بسیار ارزشمند گرفتم ، اسم نمیارم برای تشکر که ناسپاسی فرض نشه برای بقیه ، اما خیلی خیلی ممنونم  از اون دو سه نفری که اونجوری اومدن و پشت منو تو زندگی گرفتن و حتی پیشنهادهای خیلی ارزشمند دادن . 

دعام کنید همچنان نیازمندتون هستم .

خواب ابدی

اینقدر این روزا جسمم و روحم خسته ست که ظهر که میخوابم اینقدر خوابم عمیق و شیرین میشه که دلم نمیاد بلند شم . دلم نمیاد بیدار بشم ، حس میکنم به اندازه حدودا دو ساعت یا کمتر ، مغزم استراحت میکنه و زندگی رو خاموش میکنه . 

شب ها اونقدر لذت نمیبرم . کابوس میبینم و افکار آزاردهنده روز شب ها تو خوابم شکنجه م رو ادامه میدن . 


واقعا خسته م و دلم میخواد به خواب چند روزه برم . 

اما میدونم باید شاکر باشم  که بیدار میشم از خوابی که خیلی ها بیدار نمیشن . 

اما راستش بخواید با رضایت کامل و خرسندی و نه از روی ناشکری ، دلم میخواد خواب به خواب برم . یک مرگ خاموش . ایست قلبی یا سکته مغزی . 

اصلا دنبال جلب محبت کسی نیستم و مهرطلبی نمیکنم یه جوری به این باور و رضایتمندی رسیدم . 


ببخشید که وبلاگ دوستان نمیام یا اگه بیام تند میام و میرم . واقعا وقتم محدوده و زمان آزاد زیادی ندارم .