منِ حساس

سلام به همه دوستان خوب خودم.

خدا رو شکر پوش پوش حالش بهتره ، دیشب تونست کمی غذا بخوره خیلی گرسنه بود . 


نمیدونم گفته بودم یا نه ... قلمچی و زبانکده همزمان یه ساعت رو از من میخواستن برای کلاس و من مونده بودم چه کنم . راستش تایمی که حرف سرش پیش اومد درواقع تایم خالی شده قلمچی هست که قراره نیمسال دوم ادامه پیدا کنه . اما چون من اولش به سوپروایزر پیام دادم و ایشون جواب نداد منم احتمال میدادم همکاری کنه و جابجایی کنه ، خیلی سخت نگرفتم و زبانکده ازخدا خواسته تایم رو به اسم‌ من پر کرد ، البته به این قرار که تازه به بچه‌ها زنگ بزنه و تایم بشون بده ، چون میگفت آمار کلاس بالا رفته و منتظریم تو یه تایم خالی بمون بدی . خلاصه این وسط یه سوء تفاهم  پیش اومد و من موندم وسط این دوتا . سوپروایزر  گفت نباید تایم ما بشون میدادی ، منم چون دوس دارم جام با قلمچی محکم کنم مجبور شدم به زبانکده بگم کنسل کنه . رئیس زبانکده دلخور شده بود که من تورو اول آوردم اینجا و اولویت با ماست ... خلاصه اعصاب خوردی داشتم بین شون . 

آخرش قرار شد زبانکده  کلاس مذکور  رو تو تایم اول یعنی ساعت ۴:۳۰ اوکی کنه ... تایم اول رو کسی نمیخواد چون بچه‌ها معمولا تا اون ساعت گیر درس و مدرسه شون هستن . ولی مدیر داخلی زبانکده گفت دیگه ما خودت رو میخوایم و سعی میکنم بچه‌ها رو راضی کنیم همون ساعت اول بیان،  راه دیگه ای نیس . 

امیدوارم  همه چی خوب پیش بره و من گیر نکنم وسط شرمندگی های خودم . میدونید که بیش از اندازه حساسم به اینکه کسی ازم ناراحت نشه . و این نقطه ضعف منه . افسسوسسس. 

پوش پوش

چند روزه که حالش خوب نیس . بعد یه غیبت دو سه روزه ، اومد سمت خونه بی جون و بی حال . آب از دهنش آویزونه و صورتش حالت زخم و بیمارگونه.  خیلی حالم گرفته شد .  همون موقع بود که رفتم کلاس و تمام وقت تا یادش میوفتادم اشک تو چشمام جمع میشد و به خودم میگفتم اگه بره و دیگه نیاد 

اومدم خونه نبودش رفت و یه روز بعد دوباره پیداش شد . نمیدونستم براش چکار کنم . 

دیگه از سرکار برگشتنی رفتم دم کلینیک تخصصی دامپزشکی،  شرح حال دادم و براش یه آنتی بیوتیک قوی خریدم که باید هر ۱۲ ساعت دو سی سی بریزم تو شیر که کامل بخوره . 

با وجود آقا کارم سخت  تر شده که مراقبت کنم ازش . دزدکی یه جا خواب پشت آبگرمکن تو یه سبد میوه براش درست کردم و ظرف شیر گذاشتم کنارش . عین مادری که نگران از دست دادن بچه شه .. نازش کردم و گفتم بمون اینجا استراحت کن اگرم آقا اومد تو حیاط زود فرار کن . چند بار هم بش سر زدم.  

بدبخت جون فرار و از دیوار بالا رفتن هم نداره . مامانم کشیک داد و موقع نماز در باز کرد و راهی  ش کرد بره . خوبیش اینه با اینکه قبلا عادت به خوابیدن تو یه جای مخصوص نداشت اما اونقدر بی جون بود  که تلاشی نکرد وقتی بغلش کردم گذاشتم تو سبدی که زیرش یه چیز ضخیم پهن کرده بودم و تا صبح تو همون سبد خوابید .

وقتی هم نبود هی میگفتم خدا این بچه خوب بشه . 

به خودم میگفتم ساره ، مادرهایی که بچه هاشون از دست میدن چی میکشن بیچاره ها . 

لابلای همه گرفتاری ها هی تو کوچه سر میزنم و هر طوری بشه شیر و دارو میدم . مامانم و اون خواهرم و داداشم هم هواشو دارن . حتی داداشم به آقا گفت یه دو سه روز با این بدبخت کاری نداشته باش تا کمک کنیم حالش بهتر بشه ، با جر و بحث یکی در میون ازش رد می‌شدیم.  

حالا کمی بهتره  ولی غذا اصلا نمیتونه بخوره . کثیف شده و دلش میخواد بیاد داخل . اما با این وضع اصلا نمیشه .

بیماری دهان و دندان گرفته و مسری نیس . 

و صد البته من نکات بهداشتی رو کامل رعایت میکنم ، نگران نباشید.  

دیروز ماهی داشتیم ، براش تخم ماهی له کردم که بتونه یه جوری بکشه با زبون و قورت بده وقتی خورد خیلی خوشحال شدم . 

بچه تر و تمیز و خپل ما ، لاغر و بی جون و کثیف شده . 

از اون گربه هایی بود که مرتب خودش رو تمیز می‌کرد و همیشه برق میزد . 

گاهی با کلینکس جلو دهنش تمیز میکنم اما خیلی تاثیر نداره . 

حالا بازم خوبه که کمی بهتر شده و ما خوشحالیم.  

کاملا خوب که بشه برای شستن و تمیزکردنش هم یه فکری میکنم . 

امروز کاری داشتم رفتم بیرون اونم تو کوچه عین بدبخت ها نشسته بود . پشت سرم کلی میو میو کرد . گفتم باید برم جایی ، نمیتونم فعلا بت رسیدگی کنم ، وقتی برگشتم هنوز روبرو در نشسته بود تو آفتاب ، دلم کباب کرد . آوردمش بام تو حیاط ولی خیلی طول نکشید آقا فراری ش داد ، مامانم بش گفت چکارش داری این جون نداره از دیوار بره بالا ، حداقل در باز کنه بتونه از در بره.  

حرف زدن باش کاملا بی فایده ست . 


بهرحال امیدوارم زودتر خوب بشه و غصه به غصه هام  اضافه نکنه . 


وقتی یه حیوون چنین حسی در آدم ایجاد میکنه ، حتی تصورش برای یه عزیز دردناکه . نه حالا بلکه از قبل ترها میدونستم وابستگی سخته و از دست دادن چقدر دردناک.  


خدا عزیزان تون رو سالم براتون نگه داره .


کار و بار

بیشتر از یه هفته ست چیزی ننوشتم . الانم انگار چیزی برای نوشتن ندارم . 

روزها با کار پیش میره . خدا رو شکر محیط کارم خوبه و با وجود فشار کاری ، اما حس مقاومت و رضایت دارم . نیمسال اول کلاس های قلمچی  تموم شد و منتظر اولین حقوق هستم برای کلاس های نیمه دوم مهر تا همین هفته که تموم شد یعنی پنجشنبه.  

پیشنهاد کلاس های خصوصی م بیشتر شده ، اما متأسفانه  یا تایم نداشتم یا جا . ولی یه جورایی شناخته تر شدم و معرفی میشم . 

حتی یکی از همکارا که تو مدرسه کار میکنه ، گفت اگه مدرسه نیرو بخواد میای ، منم قبول کردم ، میتونم تایم صبح رو برای این گزینه بذارم . تا چی پیش بیاد . 

یه کلاس دیگه از زبانکده  تموم شد و این بار قیمت هر جلسه ۴۰ تومن رو برام حساب کردن و برای ۱۵ جلسه ۶۰۰ تومن به حسابم واریز کردن . 

با دل و جون و حوصله کار میکنم ، خدا رو شکر سطح رضایت دانش‌ آموزها و زبان آموزها هم بالاست . امیدوارم  با خبرها و اتفاقات  خوب بیشتری روبرو بشم و بیام بتون بگم . 

بقیه ش هم تکرار  و روتین همیشگی هست . 

تندرست باشید. 

ممنونم  که همراهی م میکنید.

پدر خوب

زنگ زدم به تیلو تسلیت بگم صداش درنمیومد.  

میگفت بی بابا شدم . 


حالا من بگم از حال خودم ... روز جمعه به حکم باز شدن مجدد مسیر روابط با شوهرخواهر ، که خواهرم هفته پیش اومده بود ... رفتن آبادان آقا و ماما . من موندم و هزار کار. یکی از بالا نگاه کن میبینه ساره داره ضربدری هی از اینور به اونور میدوه تا کارا پیش ببره . 

مامانم بخواد بره جایی دیگه توجه نمیکنه که من کلاس دارم یا نه ،  فقط این بار زبون باز کردم و گفتم نرید یه هفته بمونید بعد بگید نگه مون داشتن ها .

 دیروز ۱۱ تا ۱۲:۳۰ من کلاس داشتم . مجبور شدم غذایی انتخاب کنم که فقط دم کردن برنجش بمونه و زیاد زحمت نداشته باشه . رای گیری بین ۴ نفر نتیجه ش شد دو مدل غذا ... استانبولی و کباب دیگی . سه نفر استانبولی و یه نفر کباب دیگی . همه کارا کردم تا قبل ۱۱ .  کلاس تموم شد خواستم فقط بذارم گرم بشن و دم کنن ... یه دفعه متوجه شدم یادم رفته پلو سفید کنار بذارم ، آها از نهادم دراومد  میخواستم گریه کنم.  تند تند برنج نخیسونده گذاشتم رو گاز و هی قُل خورد ، خوبیش این بود که دیروز دیرتر اومدن بچه ها،  خلاصه با حرص خوردن پلو سفید دم کردم و ناهار کشیدم . 

دو شبه آقا خونه نیس ولی هر دو شب میومد به خوابم و اذیتم می‌کرد.  باورتون نمیشه .... 

یعنی جوری خستگی رو تو تنم تجدید می‌کرد که نگو و نپرس . 

من انگار خار تو چشم آقا هستم . 

کمترین بی احترامی و بیشترین توجه رو من بش داشتم ، همیشه هم تعدّی از سمت اون بوده ، اما کمترین محبت رو به من داشته نسبت به بقیه همیشه آسون گیرتر بوده حتی وقتی زیادی بش بی احترامی کردن ، البته درجواب رفتارهای بدش ، وگرنه بی دلیل نبوده.


یه سری جمله از عمق وجودم تایپ میکنم . بعد میبینم یه جمله برای شما فقط چند کلمه ست و نمیدونید زیر و بمش چیه.  درنتیجه سوءتفاهم پیش میاد ، برای همین پاکش میکنم . 


امروز هم بلند شدم باز همه کارا کردم و غذا پختم بقیه مراحلش هم مونده . البته ساعت ۱۰ اومدن خونه . 

تمرین های کلاسم مونده و کلی کار ریز ریز تو گروه های کلاسام .

  

تیلوی عزیزم

کلمه به کلمه  پست های اخیرش رو میخونم و میخونم و هی جگرم سوز میده و اشک تو چشمام جمع میشه . 

وقتی میگه پدر جانم ..‌

وقتی اونجوری از عشق شون حرف میزنه . 

درد رو تو حرف به حرف کلماتش حس کردم و چقدر غصه خوردم . چقدر دلم سوخت و بغض کردم که چرا باید تو چنین شرایطی باشه ، چرا باید شاهد از دست دادن عزیزترین شخص زندگیش باشه ‌ . 

من همیشه یادمه که پدر تیلو چقدر همیشه کنارش بوده و چقدر حواسش جمع تیلو بود.  تو کارای مغازه و خرید و هر مشکلی که پیش میومد اولین نفر پدرش بود که کنارش می ایستاد و بارش رو به دوش میکشید.  

و حالا پیام دادم و دعای سلامتی کردم و اون گفت بابام مُرد 

ریختم به هم . 

حال پدر داشتن و نداشتن رو من میفهمم . 

خدا بت صبر بده دوست عزیزم . روح شون شاد باشه . 

خیییلی ناراحتم و ...