بارونکی

دیروز نتونستم با کسی حرف بزنم . 

به یکی پیام دادم و اصلا ازش انتظار نداشتم تو ذوقم بزنه ، البته حرفی نزد اما طرز رفتارش جوری نبود که دلش بخواد الان تو اون لحظه پای حرفای من بشینه ، منم دو جمله حرف رو بستم بدون اینکه به چیزی اشاره کنم . 

چقدر بده که گاهی اینقدر بی رحم و توجه میشیم به هم . 

این شد که به کارام رسیدگی کردم و اهمیت ندادم که گوشی هست بشنوه یا نه . 


تازه دیروز تو شهر ما یه بارونکی زد در حد شاید نیم ساعت ، من کلاس بودم،  اما بسی خوشحال بودن همه 



گوش محرم میخوام

چقدر امروز دلم میخواد با یکی بشینم راحت و بی سانسور حرف بزنم.  

دلم گرفته و تو مشکلاتم گیر کردم . نگرانی هام تمومی نداره . 

دو روزه گوشم درد میکنه . 

پرستاری کردن همه حس های خوبم رو از بین برده . یا دست کم بگم کمرنگ کرده . 

از بی توجهی های خواهرم که همه این سالها به بهونه های ناموجه،  باعث ضعف بیشتر و بیشتر خودش شد و منو با خودش تو این منجلاب فرو برد و حالا هر دومون موندیم چه کار کنیم و چه راه حلی پیش ببریم . هیچ کدوم از خواهر برادرها حتی نمیتونن حدس بزنن من چقدر دارم باش اذیت میشم . 

نگید خبببب بگو . 

من نسبت به قبل خیلی بیشتر میگم ولی وقتی خودم بش فکر میکنم خیلی خیلی چیزها رو هم نگفتم و حرف زدن راجب شون گوش محرم میخواد نه یه زبون طلبکار . 

و از اشتباهات مادرم تو برخورد با بچه ها و پرتوقع بار آوردن شون . از بعضی از ... 

چی بگم ... 

واقعا نمیشه همه چیز رو گفت .

برای همین میگم گوش محرم میخوام .

امروز انگار دست و دلم به درس نیس . خوبیش اینه که دیروز اون فایل پی دی اف قبل از شروع کلاس رو تموم کردم . 


خیلی دلم میخواد الان یکی رو پیدا کنم بش بگم بیا بیرون فقط میخوام غر بزنم . 

آخرین حقوق

صبونه کنسل شد . یکی از همکارا مشکلی براش پیش اومد که ساعت ۱۲ شب کنسل کرد دیگه گفتیم بمونه یه وقت دیگه 

آخرین حقوق زبانکده رو گرفتم هزینه سه تا کلاس از شهریور تا آبان به مبلغ ۸۰۰ هزارتومن پرداخت شد 

دیشب تا حدودای ۱۲:۳۰ ترجمه میکردم هنوزم تموم نشده ، امروز که تعطیله باید بتونم حجم بیشتری از کار رو پیش ببرم.  



پوش پوش از آقا فرار میکنه میاد پشت من قایم میشه . خیلی قشنگ قایم میشه ، گاهی هم دلم براش میسوزه .  

شب که میام میدوه جلو میاد بم سلام میکنه و خودش رو تو دست و پام لوس میکنه ‌ 




کادو

امروز خیلی خسته و خورد از خواب بلند شدم . فشار کاری م زیاده واقعا . استراحت کافی هم نمیکنم . دلم نمیخواست بلند شم . اما هم نوبت واکسن دوز دوم داشتم و هم باید جارو میزدم . درنتیجه مثل همیشه ربات گونه کارا کردم. رفتم واکسن زدم و برگشتنی یادم افتاد که باید برای یه دوست  کادو بخرم . از اونجایی که دست بردم تو پس اندازم ، دیگه خودم رو نگران پول نکردم . رفتم و یه چند تا مغازه گشتم و یه چیزی دیدم و واقعا پسندیدم ، دیگه برای قیمتش هم به خودم زحمت فکرکردن ندادم . 

واقعا از خریدش لذت بردم  ، باید سر فرصت بش بدمش . 

بیشتر وقت ها کادو دادن برای من لذت بخش تر از کادو گرفتن هست 


از دست اون دوستایی که دست منو بستن که نمیذارن من از دست شون یه لذتی برای خودم بسازم و براشون هدیه بخرم ... خودشون اینجا رو میخونن و میدونن دقیقا منظورم باشونه 

فقط همیشه تو ذهنم هرچی میبینم که باب سلیقه اوناست میگم وای کاش میشد اینو برای فلانی بخرم ... کل سال همین کارمه با اینکه میدونم راهی و اجازه ای برای کادو دادن ندارم . فقط دلم رو خوش میکنم یه ذره ‌. 

برم که یه ترجمه دارم و وقتم محدود . 

راستی با دو همکار قدیمی شاید فردا صبح بریم صبونه ،  منم میگم ناظر آزمون هستم خدااااا 

بخدا من دروغگو  نیستم سوءتفاهم نشه . 

طولانی شد ببخشید

هنوز اینجا گرمه .. شرجی های تابستونی .

دو روز کمی خنک میشه دوباره گرم میشه . الان تو دو روز خنک به سر می‌بریم.  ولی تو خونه هوا گرمه و خفه . چون بخاطر قدیمی بودن ساختمون نمیشه پنجره باز کرد هم گرد و  خاک  میاد هم ممکنه جانوری بیاد . 

داداش  مشکل دار ، رفته تو فاز سرما از روزی که به اسم طبیعت،  پاییز شد . وگرنه ما که از پاییز و سرماش چیزی ندیدیم . 

اصلا مگه ماهیت پاییز خنکی و سرما نیس .. پس چرا تو خوزستان هیچی به طبیعتش پیش نرفته ‌. والا زوره ۱۰ ماه گرما و شرجی .. دو ماه هم اااااگه سرد بشه و بارون بباره . که یا نمیباره یا سیل راه میندازه . اصلا تو ایران نه تابستون و نه زمستون آب خوش از گلومون پایین نمیره . 

بخاطر داداشم تا کمترین حد کولر روشن میکنیم و من نه ظهر خواب دارم و نه شب . پنکه م جواب نمیده . 

تا صبح روشن بمونه اون میگه تا صبح از سرما نخوابیدم . 

خاموش کنیم ما از گرما نمیخوابیم . 

امروز به مامانم میگم این چه وضعیه خداییش ، همه زندگی مون شده برای اونا . 

مامانم میگه گناه داره ضعیفه . 

منم میدونم گناه داره ، بی ملاحظه و بیشعور نیستم.  

اما منم آدمم . بعد کلی بدو بدو تو روز و خدمات دادن حقم نیس یه ساعت ظهر خواب راحت کنم یا شب تا صبح یه خواب نسبتا خوبی داشته باشم . 

میگه خب چه کنیم .

میگم تو فقط دلت برا اونا میسوزه.. میخوای منم علیل بشم دلت برام بسوزه ، میگه خدا نکنه . 

زندگی مون خییییلی تلخ پیش میره . انگار امیدی به درست شدن حتی یه مورد از اون همه مورد نیس دیگه . 

هی میخوام بیام با خیال راحت از کار و محل کار جدیدم بگم ، ولی حرفای دیگه پیش میاد . 

محل کارم خوبه و اعصاب خوردی ندارم . از زبانکده جدید دو تا کلاس فعلا دارم و از قلم چی دو تا نهم ، یه مختلط هشتم و یه مختلط هفتم دارم ، پیشنهاد پایه دهم هم بم شد و من با اعتماد به نفس کامل گفتم بله و حتی میتونم ۱۱ و ۱۲ رو هم تدریس کنم.  هر روز کلی مطلب میخونم و جزوه برداری میکنم . سعی میکنم آموزشم شامل نکات کنکوری هم باشه ، اینجوری هم بچه ها بیشتر یاد میگیرن هم من از حالا روش بیان و انتقال نکات مهم رو تمرین میکنم . و برام لذت بخشه . 

رئیس قلم چی آن روز میگه خانم ساره ، چه کار کردی قاپ سوپروایزر رو بردی ، من میخندم و میگم ایشون به من لطف دارن . تو ساختمون قبلی با هم یه سلام و علیک و یکی دو بار شوخی و خنده داشتیم ، درهمین حد . خانم سوپروایزر  هم فوق العاده منضبط و تو کار سخت گیر هست ، عییین رئیس قلم چی .  منم که کلا منظم بدنیا اومدم سر کوک و ساعت و ثانیه و همیشه هم هرجا باشم کم کاری نمیکنم و به بهترین شکل کارم انجام میدم . همیشه زمان برام مهم بوده . و برای کل روزم برنامه ریزی دارم . که بخاطر خانواده معمولا عقب میافتم . مثلا هر روز از نهایتا ۷:۳۰ بیدارم ، حالا هرچقدر بد خوابیده باشم یا نخوابیده باشم ، فرقی نمیکنه . اما بخاطر دادن خدمات و سرویس هایی که حتی حاضر نیستن تو زمانش بام همکاری کنن ، و کارای آشپزخونه بیشتر وقتا ۹ به بعد و یه روزایی تازه ۱۰ میشینم پای درس و مطالعه هام . هرچی هم حرف میزنم و خواهش میکنم و گاهی نق میزنم اصلا انگار که نه انگار . 

تو فکرم پول بیاد دستم برم یه عکس پرسنلی و یه عکس تبلیغاتی شیک بگیرم برای تراکت هایی که قلم چی برای کلاسام میزنه . عکسی که بشون دادم خیلی قدیمیه و من توش خیلی کوچولو میزنم ، مثلا دبیرستانی 

لیست برنامه های مالی م پر شده دوباره . بعضی ها که واجب ترن و میشه گفت کوتاه مدت هستن ، یکیش همین عکس گرفتنه ، یکیش درصورت امکان خرید یا دوخت یه فرم اداریه ، یکیش اینه که برم آرایشگاه موهام مرتب کنم هم بلند شده و از زیر مقنعه میزنه بیرون هم نیاز به موخوره گیری و مرتب کردن دارن . مراقبت های کراتین ش کم شد چون بلند شده و اون حالت صافی رو دیگه نشون نمیده . دوس داشتم دوباره تمدید کنم اما واقعا دیگه نمیخوام اونقدر هزینه کنم و مراقبت های بعدیش هم خارج از توان فیزیک و مالی منه . بقیه موارد هم که گرون تر هستن و فعلا باید سماق بمکم و البته اونقدر هم واجب نیستن واقعا . 

امروز از صبح زود بخاطر همون بیخوابی بلند شدم و افتادم به بشور بشور . شنیده بودم که بعضیا وقتی عصبی هستن میافتن به کار و کار . اما برای خودم بش دقت نکرده بودم . من امروز این حالتی بودم.  کلی لباس دراوردم و شستم و بعد باید اتو کنم . دسشویی توالت رو سابیدم و برق انداختم . حمام رفتم و منتظرم موهام خشک بشه که برم اگه حوصله م شد با برس برقی صافش کنم اگه نه که همینجوری شونه میزنم بره . 


بذارید حالا که دست به نوشتن شدم از جریانات زبانکده قبلی هم بگم ، دیگه طولانی شد . اما حالا حس نوشتن و وقتش رو دارم . سعی میکنم خیلی به تفصیل ننویسم.

این هفته دو جلسه دارم که کلا تموم میکنم کار تو زبانکده قدیمی رو . 

خیلی از شاگردا و خانواده ها زنگ زدن که ناراحتیم و چرا شما میخوای بری ، حتی چندتاشون که با من صمیمی هستن گفتن ما حاضریم هزینه اضافه تری بدیم فقط شما بمونی . و حتی گفتن ما بچه ها رو حاضریم چند نفره خصوصی پیش خودتون بگیریم و از زبانکده دربیایم.  

تونستن چند تا نیرو رو جذب کنن از همون قدیمی ها و بطور مجازی . هرکدام از یه شهر و منطقه .... بعد مجازی میخوان چکار کنن خدا میدونه .


اینجا رو دقت کنید ... 

به نیروهای جدید ۱۵ تومن پیشنهاد شده و جذب شدن . 

به منشی خانم گفتم چیییی شد همین خداحافظی ما هزار تومن رو هزینه ها آورد ،

همکار جذب شده به من قیمت جدید رو داد و نه منشی خانم . و من به روش آوردم که شنیدم ۱۵ تومن قراره بدید ، اونم گفت آره و توجیه کرد . 


من خداحافظی م رو با رئیس و گروه همکارا کرده بودم و چون چند وقته حسم نبود بنویسم چیزی نگفتم . اما خلاصه ش اینه که با شریک آقای رئیس که اتفاقا برادر رئیس قلم چی هم هست و خیلی مهربونه ، تلفنی حرف زدیم که خداحافظی کنیم و ایشون کلی از من تشکر و تقدیر کرد و آرزوی بهترین ها ، و گفت شما واقعا تو زبانکده زحمت کشیدی و ما نتونستم حق رو ادا کنیم و الانم جلوی پیشرفتت رو نمیگیریم چون حقت هست که بری دنبال چیزی که برات بهتره و همیشه تو قلب ما با بهترین خاطره ها جا داری . 

حتی بش گفتم کاش آقای رئیس هم حداقل یه جمله شما رو میگفت ، و ایشون گفت نه خانم ساره اینجوری نگو ، اونم به من گفت شما قراره بری و خیلی ناراحت بود اما گفت نمیتونم جلوش بگیرم که نره ، بذار بره جایی که براش پیشرفت داشته باشه... و و و ... 

ایشون هم گفت حق داری بخاطر مسئله مالی بری و ما دیگه دهن مون بسته ست . 

همین نکته باعث شد بعدش تو فکر برم که خداییش ساره تو فقط بخاطر پول نیس که داری میری و برام روی قشنگی نداشت که بعد ۱۶ سال همراهی حالا بگن بخاطر پول رفت .. پس تماس گرفتم با عروس رئیس  که اونم یه دوره ای بامون کار کرده بود و دیگه دورادور مثلا ادمین پیج بود ، ایشون هم بسیار تشکر کردن از زحمات چندین ساله اینجانب.  و من گفتم برای روشن کردن یه مسئله تماس گرفتم که من فقط بخاطر پول نبوده که دارم میرم و مسئله بی نظمی کار منشی تو این دو سال منو خیلی اذیت کرد و همه اونچه که دو سال پیش اومده بود تعریف کردم و گفت چرا از اول نگفتی و اینقدر خودت رو اذیت کردی ، اونجا مال ماست و ما باید بدونیم توش چه خبره . منم گفتم خب رئیس کلا تهران بوده و حتی یه بار نگفتن مشکلی دارید یا نه منم  نمیخواستم فکر کنید چُغولی همکارم میکنم  و هم حس کردم کسی نیس که دیگه حرفام بشنوه . و اون گفت نه باید میگفتی و ما جوری مطرح میکردیم که معلوم نشه اصلا شما چیزی گفتی . کلی حرف زدیم و ناراحت شد که چقدر من اذیت شدم . منم بش گفتم الانم اگه حرف خداحافظی نبود و این تفکر مالی بودن من برای شما بعد چند سال پیش نمیامد ، حالا هم حرف نمیزدم که حاشیه ای پیش نیاد . نتیجه گیری این بود که به رئیس باید بگه و فعلا به خانم منشی نیاز دارن و چون طلاق هم گرفته نمیتونن عذرش بخوان . 

منم اصلا چنین چیزی رو نمیخواستم و نمیخوام . خوبی آدما هم یادم نمیره.  اما برام حیثیتی شده بود که باید قبل رفتن شفاف سازی کنم که عامل اصلی رفتن من خانم منشی بوده نه پول . و به عروس همین رو گفتم که بدونن خانم ساره پولکی نیس و ارزش این همه سال کنارشون موندن تو شرایط سخت رو بی ارزش نکنن . بش گفتم اگه این مسائل نبود من هنوزم حاضر بودم حداقل بخاطر خانواده ها بمونم و کلاس بگیرم ولی خانم منشی کلا منو از کار دلزده کرد به حدی که تصمیم گرفتم بشینم تو خونه . اونم خیلی ناراحت شد و قرار شد بیشتر نظارت کنن . 

حالا آقای رئیس از تهران بالاخره برگشته شهر . 

نمیدونم چرا این دل من اینقدر نازکه و حساس . نمیدونم چرا هنوز دلم برای رئیس میسوزه.  هنوز دلم میخواست یه جوری راضی م کنه که بمونم کنارش . همیشه حس میکردم عین پدر داشته نداشته م دوسش دارم ، اما همونطور که پدرم پدری نکرده ، اونم مسلما شرایط و منافع خودش رو درنظر میگیره نه احساسات و نیازهای منو . 

هرچی چوب خوردم تو این زندگی از همین دل نازکم بوده و دلسوزی های بیجا و بی اندازه م . 

بالاخره این هفته هم امتحان میگیرم و دیگه کاری اونجا ندارم . 

حتی  در خودم میبینم که هرچند وقت یک بار برم به منشی خانم سر بزنم .

من اینجوری ام . نمیدونم گریه باید کنم یا خوشحال باشم از این روحیه ای که دارم .