آندوسکوپی انجام شده و یه سنگ ۹ میل خارج کردن ، و اثرات بهبودی تو ظاهر معلوم شده . 

دکتر مرخص کنه برمیگردن.  


باورم نمیشه داداشم میگه تو همین حال خوب و بد ، از خجالت پسرا دراومده و دست درد نکنه حسابی بشون گفته ، چرا آدما عوض نمیشن واقعا.  

اونقدر داداش متاهلم ناراحت بود که می‌گفت برگردم خونه تا یه مدت بم نگید بیا ببرش دکتر یا هرچی ...


آخه چراااا . 

یه هفته ست بیچاره ها پول و جون شون گذاشتن .


چندتا درس از این اتفاق گرفتم :

اینکه کمتر احساسی بشم و خودم رو آماده کنم برای آنچه که نگرانش بودم  و براش گریه کردم .

تقدیر دست من عقب و جلو نمیشه .

بعضی از ما آدما از تاریخ مصرف مون بگذره همه جا رو به گند میکشیم . 

اگر بازم چنین اتفاقی بیافته دیگه راجبش نمینویسم  چون دیگه تکرارش برام خوشایند نیس و نمیخوام خودم رو بین خوب و بد خودم گیر بندازم . من یه آدم دل نازکم که نمیتونم ناراحت نشم حتی اگه دشمنم باشه . ولی دیگه نگم چیزی بهتره .


نمیدونم چرا استرس گرفتم حس میکنم بیاد خونه ، سخت گیرتر میشه و گیرتر از قبل .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد