شکرت خدایا

از دیروز که برای مصاحبه دوم زنگ زدن ، من کلی ویدئو آموزشی دانلود  و نگاه کردم . خدایی هیچ کدوم نکته ای نداشت که من ندونم یا بلد نباشم . ولی بازم نگاه کردم . داشتم همینجور نگاه میکردم که گوشی م زنگ خورد و خانم مدیر بود . گفت خبر داری فردا و پس فردا تعطیل  شده ، من هنوز خبر نداشتم و گفتم نه والا  الان از شما شنیدم ، گفت فردا نمیخواد بیای گفتم خب چه روزی باید بیام ، خندید و گفت عزیزم مصاحبه دومی درکار نیس و من بشون گفتم من دیگه نیروم گرفتم و دنبال نیرو نیستم.  اون نفر سفارش شده هم ظاهرا میره برای یه جای دیگه . گفت خودم  خبرت میکنم کی بیای جزوه ها بیاری و مدارک و کارای اداری ...  وقتی گفت مصاحبه دومی درکار نیس خودش هم میخندید ، منم خندیدم . 

کلا باید فهمیده باشید که ساره هیچی رو تو زندگی به راحتی بدست نیاورده هییییچچچچچییییی. 

ولی خوبه که بخاطر قبولی خودم دست به دامن گزینه های آشنا و پارتی نشدم . حتی گاهی زن ملامت گر درونم میگفت دختر بعد یه عمری قراره بری مدرسه ، چرا از پارتی ها و آشناها استفاده نمیکنی زنگ بزنن به اون آقای مصاحبه گر جدید . اما دلم نخواست این کارو کنم . دلم میخواست خود خودم باشم تنها و با تکیه بر تجربه م . به خودم میگفتم حالا وقت قهرمان بازی نیس ، اگه بدونی این تنها شانس کاری زندگیته و ممکنه از دستش بدی بازم حاضر نیستی آشنا بازی دربیاری ، یه لحظه سکوت میکردم و بعد میگفتم نه نمیخوام رو بزنم و پارتی جور کنم . 

حتی گاهی به خودم میگفتم نکنه بدت نمیاد که نشه ...‌ اما واقعا انگار سپردم به کائنات  و میخواستم اگه انتخاب میشم به اصل وجود خودم انتخاب بشم و اگه نشم هم حتما صلاحم نبوده . 

فعلا میتونم به ساره تبریک بگم  .


میخواستم بشینم پای سفارش خواهرزاده  م که نشد ، اگه بشه فردا صبح یه مقدار روش کار میکنم . اصلا دوس ندارم یه کار اینقدر تو دستم طول بکشه . اصلا عادت به نیمه کاری ندارم . 

متوجه شدم برای چالش استاد تا ۲۰ مرداد وقت دارم نه ۲۵ .  ولی خوبه کار رو به اتمام هست.  فقط یه ریزه کاری هایی داره و باید تو خونه بگردم بهترین زاویه برای عکس با کیفیت رو پیدا کنم و عکس بگیرم . 


دوشنبه بعدی سالگرد بابا هست . سال سختی بود و طولانی . شاید حالا بگم عه چه زود یه سال شد ، اما واقعا سخت بود . من مرخصی میگیرم . فقط امیدوارم از اون مهمان های چند روزه تلپ نداشته باشیم که انگار میان هتل پنج ستاره . تا منم از کارام عقب نیافتم . 


تقویم رو نگاه میکنم بغض میکنم  و میگم  ۶ روز دیگه بابا فوت میکنه 

چقدر خوبه که ما آینده رو نمی‌بینیم.  به نظر من اگه ده تا خبر خوب پیش بینی بشه و فقط یه خبر بد ، همون یه خبر بد میتونه لذت همه اون خبرای خوب رو زهرمار کنه .  شکرت خدا که این قدرت رو به بنده ت ندادی . 

پسردوست

دیروز برای ناهار خورش بامیه داشتیم ، من و خواهرم همه چی میخوریم  ، من میتونم بگم فقط وقتی کباب دیگی داریم حالم گرفته میشه و به زور میخورم اما هیچ وقت نه ایراد میگیرم از نوع غذا و نه چیز متفاوت از بقیه میخوام ‌ . طعم غذا برام نسبت به نوع غذا در اولویته ‌. یعنی ممکنه همین کباب دیگی رو از دست یکی دیگه با علاقه و میل بیشتری بخورم . 

اما داداشا از بچگی عادت های بدی گرفتن و هرچی نخوردن ماما یه جایگزین کنار اون غذا براشون پخت . حتی حالا که کوچیکه ۳۶ سالشه هنوزم خیلی از غذاها رو نمیخوره . شام هم نهایتا دو شب درمیون باید یه چیزی مثل ساندویچ یا سیب زمینی گوجه آماده کنم . غیر روزای تعطیل که همه مون خونه ایم و هرچند وقت یه بار لازانیا  یا سمبوسه پیتزایی یا حتی دل و جگر کبابی ، میخوریم البته برای شام . 

دیروز صبح اعلام کرد که من نمیخورم ، مامان هم گفت باشه برات سیب زمینی گوجه سرخ میکنیم . سرخ میکنیم یعنی ساره سرخ میکنه . 

من یه سرخکن هستم . 


هفته ای چهار پنج روز من سرخ کردنی دارم غیر از وعده شام که اونم کارش با منه . 


خلاصه دیروز که مامان گفت سرخ کن ، بش گفتم ناهار سرخ کردنی و سبک بخوره حتما شب  باید هم یه شام آماده کنم که نگه ناهار مگه چی خوردم .  به مامان گفتم من کار ندارم اوکی من الان ناهار آماده میکنم اما شام هیچی سرخ نمیکنم همون تخم مرغ رو بخوره.  من خسته م . 

ناهار گذشت و من رفتم سرکار و برگشتم یه نگاه انداختم تو آشپزخونه،  دیدم بلهههه سوسیس گذاشتن با باگت منتظرن کلفت خانم بیاد و براشون شام آماده کنه تا ۱۱ شب . اگه بگم خونم به جوش اومد دروغ نگفتم ، میدونید چرا ؟ چون از مامانم ناراحت شدم که اصلا حرف من و خستگی م و دردم براش مهم نبوده،  فقط فکر این بود گل پسرهاش گرسنه نخوابن .  دلم میخواست همون موقع  صدام ببرم بالا و بگم مگه من ظهر حرف نزدم ، مگه نگفتم شام درست نمیکنم ، چرا حرفم براتون بی اهمیت بود . 

مامان و خواهرم پای تلویزیون  بودن ، معمولا تا ۱۰ شب پای فیلم هستن و من تنهایی کارای شام میکنم . 

یه دفعه به خودم گفتم فایده نداره انگار ، حالا که مامان ذره ای ارزش برای حرف من قائل نبود ، داد و بیداد هم فقط انرژی از من خالی  میکنه و درنهایت باید بایستم پای گاز ... پس بهتره خودمو بزنم به مریضی . یاد پیشنهادهای شما افتادم . 

با آدم کاری میکنن که از خودش هم بدش بیاد ، من عادت به این تمارض ها ندارم . چه بسا خیلی وقتا با همه دردهام  ایستادم پای گاز و پای کاراشون ‌ .

خلاصه این بار گفتم پا بذار رو اون دل بی صاحاب،  برو بخواب،  رفتم تو اتاق آخری دراز کشیدم و سرم با دستمال بستم که دیگه ظاهرم گویای داستان باشه و نیازی به نمایش بیشتر نباشه . باورتون میشه تا ساعتی که فیلم شون تموم شد هیچ کس نگفت ساره کجاست . وقتی فیلم تموم شد و داداشا حدود ۱۰:۱۵ اومدن تازه مامانم اومد گفت چته کجایی ، گفتم حالم خوب نیس . بچه ها که اومدن مجبور شد بره خودش بایسته براشون سرخ کنه و ساندویچ بگیره و ادامه کارا . من دیگه رفته بودم تو رختخوابم اما داشتم حرص میخوردم ، چون مامانم منو درک نکرده بود . و از اون طرف اون حس گناه مزخرف که می‌گفت چرا این کارو کردی . 


چرا واقعا مامان برای خستگی من ارزشی قائل نبود . 

مگه چی میشد شام تخم مرغ بخورن . 


اکثر مامان ها پسردوست هستن ، ربطی به قومیت و منطقه هم نداره . حاضرن دخترشون رو فدای پسر کنن . همه عمر مامان منم همینطور  بود پسرها براش تو اولویت محبت و توجه بودن ، تو خونه ما بعد از پسرها ، فرد مریض توجه بیشتر می‌گرفته و آخر سر یه چیزی تهش بمونه یه نگاهی به ساره کنن .  دیگه تو سن من این مسئله از اهمیت افتاده . اما کسی نمیتونه انکار کنه که به محبت مادر و پدرش واقعا نیاز داره . 



باید چهارشنبه صبح برم دوباره برای مصاحبه ، نمیدونم واقعیت  ماجرا چیه ، اما زنگ زدن گفتن دو نفر با امتیاز بالا هست و میخوایم یه مصاحبه دیگه بگیریم و مصاحبه گر رو عوض کردن و قراره یه آقایی مصاحبه کنه که من فقط فامیلش رو شنیدم  البته دبیر خواهرزاده م بوده و شماره ش رو داره اما من اصلا نمیخوام آشنایی بدم و میخوام ببینم چی میشه . گفتن میخوان مصاحبه گر بی طرف باشه و حقی از کسی ضایع نشه . شاید چون مصاحبه گر قبلی با من دوست و همکار بود فکر کردن رابطه باعث تایید من شده نه صلاحیت و توانایی های کاریم . 

بهرحال هرچی پیش بیاد . من خودم رو آماده تر میکنم و قوی تر حاضر میشم که اعتبار تعریف ها و حمایت های اون دوست مصاحبه گر خودم رو زیر سوال نبرم ، و خودم رو برای نتیجه آماده کردم که اگه پارتی نفر مقابل من قوی تر بود اون پذیرفته بشه . من که پارتی نداشتم کاملا تصادفی مصاحبه گر اول ، آشنا دراومد و ما اونجا همدیگه رو دیدیم و من با هیچ کس هماهنگ نشده بودم و از پارتی استفاده  نکردم . 

من حرصی ندارم برای این مسئله.  هرچی خیره پیش بیاد . 

من همین الانم کلی برنامه ریزی  برای تایم های صبح دارم  و چیزی رو از دست نمیدم . تنها امتیاز مدرسه رفتن برای من همون حقوق ماهیانه ست هرچند  کم باشه ، ولی بقیه ش همه ش زحمت و چالش و دردسره.  پس خودمو ناراحت نمیکنم . 

ساره رفت مدرسه خب بش تبریک میگم . اگرم نرفت چیزی از صلاحیت هاش کم نمیشه . 

من ساره رو دوس دارم تو این لحظه خیلی زیاد . نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه . 

بغل محکم ساره جونم . 

کوتاه و مختصر

اومدم اول چندتا وبلاگ خوندم و کامنت گذاشتم . و بعد گفتم یه چیزی بنویسم . 

بعد از روز مشاوره و با بستن اون کش به انگشت شستم ، حالم بهتر بوده تا الان . کمتر نظارت کردم و میشه گفت اصلا تذکر ندادم به کاری . 

اون روز هم که نذری زرشک پلو داشتیم خدا رو شکر سرحال بودم و کارام آروم و راحت پیش رفت . 


تونستم بیشتر رو چالشم کار کنم . و یکی از طرح های استاد رو تموم کردم ، اما بعد اتمام سایه ها تازه متوجه دو تا ایراد تو اسکیس یا طرح اولیه شدم و خیلی ناراحت شدم که چطور چشمم اینقدر خطا داده و من متوجه نشدم . البته استاد خیلی گیر نمیده اما من وقتی متوجه میشم کار ایراد داره دیگه با ساره هی حرص میخورم ، درنهایت هم گفتم بیخیال بابا ، استاد تو این مدل کار میخواد سایه ها چک کنه و کاری به اسکیس نداره و سخت نمیگیره . طرح دوم رو امروز خیلی کم کار کردم و تا نهایت چهارشنبه ساعت ۱۲ وقت دارم .  کار چالش هم داره خوب پیش میره و استرسم خیلی کمتر شد . 

این هفته باید یه روز برم بازار ، برای خرید استپ . ذوق دارم زود بخرم و شروع کنم به ورزش . ببینم فرصت میشه یا نه . 


شب خوش

جلسه یازدهم مشاوره و نیمکت

ورای نگاه ظاهری مون به آدما همیشه در حداقل ترین حالت باید به این فکر کنیم که حتما رفتار یا ظاهر آدم ها دلیل منطقی یا از قبل بررسی شده ای داره ، که نه لزوما و نه حتی پنجاه درصد مطابق تفکرات ، باورها و اعتقادات ما نباشه . 


مثلا اینکه من بخاطر جلسه مشاوره م تو گرمای ۵۰ درجه راه میافتم تا برسم به اون نیمکت کذایی ، و هر ماشینی رد میشه یا هر عابری ، یه نگاه با یه علامت سوال و تعجب تحویل میده ، این خیلی آزاردهنده ست . البته تا جایی که بش از همون راه غلط ، اهمیت بدم آزاردهنده میشه . ولی اگه به درستی کار خودم و دلیل نشستنم رو اون نیمکت مطمئن باشم دیگه دلیلی برای توجیه نگاه های عابرین برام نمیمونه . 

بدی نیمکت های شهر همین رو به خیابون بودن شون هست ، مخصوصا تو شهر ما که هم پارک کم هست هم فضای سبز . یعنی این نیمکت تنها نیمکتی هست که یه سایه درختی روش هست و مثلا منطقه ش کم رفت و آمده . کاش نیمکت داخل خود فضای سبز بود نه رو به خیابون و رفت و آمد ماشین ها . 


متأسفانه فرهنگ کشورمون و بالاخص در بعضی نقاط خیلی پایین و ضعیفه و نمیشه همه رو اصلاح کرد . و نباید به همه شون بها داد . 

من جلسه قبل و این جلسه اومدم بیرون که با دکتر حرف بزنم . چون تو خونه واقعا حس خفگی میکنم تا جلسه م تموم بشه . بعد مشاوره حس میکنم اونقدر که سعی کردم آروم حرف بزنم ، گلوم تحت فشار قرار گرفته و حس سنگینی کردم . فقط از دکتر خواهش کردم از این به بعد کمی زودتر تایم بده که کمتر تو گرما ذوب بشم . 

تازه قبلش هم رفتم سفارش های مامان خریدم و دستم پر بود ، حتی نتونستم آب با خودم ببرم و خیلی عطش داشتم . 

تپش قلب گرفته بودم خدایی ولی ذوق کردم که چربی سوزی کردم . راستی قراره استپ بخرم و تو خونه روش تمرین کنم و چربی سوزی و درمان پوستی انجام بدم . ورزش هوازی علاوه بر چربی سوزی باعث طراوت و سلامت پوست میشه . 


تا برگشتم خونه تقریبا یه رب به ۱۲ بود ، نزدیکای خونه مکالمه م با دکتر تموم شد . 

به معنای واقعی تو آفتاب سوختم ، بیچاره پوستم و مراقبت هایی که اگه جواب بده تو این وضع خوبه . 

به معنای واقعی تپش قلب گرفتم جوری که حس میکردم قلبم اومده تو دهنم خدا شاهده . 

و به معنای واقعی چربی سوزی که هیچ استخون سوزی هم شدم . 

اومدم خونه نابود بودم ، کولر خنکم نکرد ، لوله سرد حمام باز کردم آب جوش بره تا آب خنک بیاد و رفتم زیر دوش و دلم نمیخواست دربیام . 


و اما مشاوره ...

دکتر از روند تغییرات من خیلی راضی بود ، به نگاه ایشون تغییرات خوبی داشتم . هم در دفاع از خواسته هام هم در ارتباط با مسائل کاری م . فقط ازم خواست همیشه با یه حالتی احساسم رو بیان کنم که طرف مقابل متوجه حق من بشه بدون اینکه حس کنه با گفتن کلمه شما ..... اونو به میدون کشیده باشم . یعنی به جای اینکه به خواهر برادرم بگم شما باید فلان کنید بهمان کنید ، از دردها و خستگی ها و درماندگی هام براشون بگم و اونا رو متوجه کنم . 

به دکتر گفتم البته امیدوارم که متوجه بشن . 

راجب این حرف زدم که دلم میخواد گاهی داد بزنم و دعوا کنم و خشمم بریزم بیرون . اما همیشه یه فیلتر جلو دهنم هست که مانع تخلیه احساسی م میشه ، دکتر گفت یه والد سخت گیر داری که همیشه تورو کنترل میکنه . 

قرار شد یه جدول ارزیابی برام بفرستن و روش کارش توضیح بدن . بیشتر تایم من حرف زدم و ایشون گوش میدادن . ولی ازم خواست همچنان  خواسته هام رو با احترام و سیاست مطرح کنم . که من بشون گفتم من همیشه همین بودم و فقط انفعال داشتم اما داد و بیداد نکردم با کسی . 

یه سری سوالات بین صحبت هام می‌کرد و من جواب میدادم . مثلا اینکه تا کی  و با چه برنامه ریزی  میخوام پیش قلمچی بمونم ، نه اینکه منظورش این باشه که دربیام،  اما میخواست منو مخاطب قرار بده تا بیشتر رو جواب این سوال و راه حل درست و به موقع ش تمرکز کنم . من گفتم فعلا برنامه ای ندارم و نمیتونم بشون بگم دیگه نمیام و اعتراف کردم یه مقداریش از روی ضعف و ترس مقابله با عواقب بعدی این تصمیم هست . 

واقعا هنوز نمیدونم  بهترین زمان کی هست . 


فعلا که به کِش یادآور دور انگشتم نگاه میکنم و به ساره میگم کمتر خودت رو درگیر مسائل  آزاردهنده  بکن ، مخصوصا  اون موارد بی انظباطی  تو کارای خونه و رفتارهای اعضای  خانواده ، و برای دکتر کلی مثال زدم و تو همه شون  کم کاری و تقصیر از طرف  مقابل بود ، ولی به دلایلی تصمیم  گرفتم خودم رو بکشم کنار ، به دکتر گفتم من نه معلم مادرم و بچه ها  هستم و نه مدیرشون  و نه حتی مادرشون ، چرا خودم رو سقیل کنم ، دیگه اگرم چیزی غلط و اشتباه باشه من سکوت میکنم ‌ چون عکس العمل بقیه درقبال این حساسیت و نظم من ، اینه که من خیلی ایراد میگیرم.  درنهایت هم کار خودشون رو میکنن و اصلا به من اهمیت نمیدن . 



بازم استاد این هفته هم آناتومی دست داده ، اونم  دو مدل که باید سایه هارمونی  کار کنم ، خدایی خسته شدم از دست ، از فروردین  تا حالا داریم دست میکشیم.  میگن مرحله دست سخت ترین  و طولانی ترین مرحله بین کل آناتومی هاست .  من طراحی اون چالش رو هم شروع کردم و باید قبل ۲۵ مرداد به بهترین شکل تمومش کنم ، وقتی استاد دو تا مدل سایه میده ، این یعنی کل هفته من باید صرف اون دو مدل بشه و درنتیجه  برای کار رو طرح چالش زمان کم میارم ‌ . 

همش موندم وقتی رفتم مدرسه قراره چطور طراحی م رو ادامه بدم . 

امروز که اصلا نتونستم کار کنم ، یکشنبه هم که دایی اومد کار نکردم ، فردا هم نذری پزون داریم هم بعید میدونم بتونم کار کنم ، جمعه ها هم که به کارای دیگه میگذره،  تازه جارو هم باید بکنم فردا .  ولی هیچ رقمه نمیخوام این چالش رو از دست بدم . 

کائنات کمکم کنید .







دایی

امروز دایی اومد و کلی خاطره و تعریف کردنی داشت از سفرش  به کانادا ، دو ماهی رفته بود پیش دخترش یعنی دختر دایی من . چقدر بش خوش گذشته بود . البته از زمانی که دختر دایی ازدواج کرد و رفت کانادا ، دایی سه بار تا حالا رفته ، اشتباه نکنم ده یازده سالی هست که دختردایی م رفته .  

دختردایی برام یه بسته مدادشمعی آبرنگی مارک استدلر فرستاده بود . و من چقدر ذوق کردم و خوشحال شدم . البته من تا حالا با این جنس متریال کار نکردم . باید سر فرصت  امتحانش کنم . 

برای خواهرم هم یه صد دلاری کانادایی تو پاکت گذاشته بود و فرستاده بود . 

دایی همش میگفت خدا بطلبه شما هم  برید .  وااای کاش بشه . 

دایی از اون آدم هایی هست که خیلی به حال دلش و خودش اهمیت میده و واقعا تا جایی که تونسته خوب زندگی کرده و لذت برده .  از وقتی دخترش رفت هم افتاد تو مسیر یادگیری  زبان و تمرین . حتی جدیدا فهمیدم ایشون ساز هم میزنه ،  راستش الان کلا از ذهنم پرید که چی میزنه ،‌چون یه بار تو مکالمه هامون گفت یه چیزی بگم که کسی نمیدونه ؟ گفتم بگید گفت ساز میزنم ، واقعا هم تحسینش کردم هم لذت بردم از این حد جنبه پیشرفت و تغییر . حتی بش گفتم  دایی میدونی یکی از فانتزیام اینه که بشینم پشت یه پیانو بزرگ و عکس بگیرم 

جدی میگم .... 


امشب هم به دکتر پیام دادم اگه بشه فردا صبح بم تایم مشاوره بده ، تا الان هنوز جواب نداده . 


به مدیر زبانکده  گفتم دو سالی هست که پیشش کار میکنم و اضافه دریافتی نداشتم و رعایت شرایط مالی شون کردم . ولی حالا که متوجه شدم نرخ خیلی جاها بالا رفته ، منم درخواست  افزایش دستمزد  دارم . گفتم شهریه بچه‌ها  همیشه افزایش  داشته اما دریافتی من ثابت مونده . کمی مِن مِن کرد و گفت از مهر به بعد .‌‌.. گفتم تا اونموقع  که خیلی مونده تازه مهر هم که شروع کنیم آذر  و دی تازه میرسیم به حقوق ، گفت چشم حالا یه کاریش میکنم .  امیدوارم  اضافه کنه . برنامه ریزی  کردم حقوق این ترم جاری زبانکده  رو بدم جای پولی که برای دندون هام قرض کردم . اینجوری خیالم راحته که خیلی بدهی م عقب نمی افته . و بعد اقدام میکنم برای جرم گیری لثه‌ها.  



کاش یه چیزایی رو میشد راحت از زندگی مون پاک کنیم ، صفحه رو سفید کنیم و از نو بنویسیم . کاش یه پاکن مخصوص  داشتیم برای پاک کردن اشتباهات گذشته  مون و حتی خاطرات تلخ مون .