خواهر اهوازی از یکشنبه بعدظهر اومده و با پسر و دخترش اینجاست ، معمولا سعی میکنه تو کارای خونه کمک کنه مثلا ظرف بشوره یا یه تمیزکاری کنه . وقتی میان ، خونه خیلی بی نظم میشه و من همه کارام عقب میافته . تا فردا قبل ۱۲ باید تکلیف طراحی بفرستم چون گروه امروز ساعت ۱۲ باز شد ولی هنوز تموم نکردم . یه کار متفاوت از همیشه که کرده اینه که دور و بر خواهرم رو جارو و مرتب کرده . از بین بقیه خواهرها دلسوزتره ولی وقتی هم میاد بخاطر حساس بودن کارای خواهرم عملا کمکی به اون نمیکنه .
به من میگه خواهر گناه داره ، بیشتر هواش داشته باش ، بش روحیه بده ، هرچی باشه تو هر روز میری بیرون و حالت بازسازی میشه ... انگار من میرم تفریح ، انگار سرکار من تنش و استرس ندارم و فقط میرم قهوه میخورم و زیر باد کولر میشینم .
میگه به روحیه نیاز داره . بش میگم والا من دیگه کاری نمونده که نکردم ، تازه روحیه اون از من بهتره .
مبخواستم بش بگم تو دو روز اومدی هیچ کاری هم براش نکردی ، فقط دلت سوخته و زبونت حرکت کرده . من دو ماهه تو شرایط بحرانی زخم بسترها و نخوابیدن هاش گرفتار بودم و هستم . من حالا حکم یه پرستاری دارم که احساساتش دیگه به سردی و خاموشی رفته نه یه فرد عیادت کننده که بیاد فقط بگه وااایییی ... آخههههه ... این کارو کنید اون کارو کنید.
فقط بش گفتم خواهر شما دو روز میای مهمانی دلت میسوزه ولی خبر نداری من تو این دو ماه چی کشیدم، چقدر از خوابم گذشتم و چقدر از دستام کار کشیدم ، میگه چرا میدونم ازم ناراحت نشو منظوری نداشتم .
آخه آدم نباید هرچیزی بگه حتی اگه منظوری نداره .
فکر کنم من حالت طبیعی رو دارم پیش میبرم و خدایی بیشتر از این در توانم نبوده . فقط چرا ما آدما درکی از شرایط نزدیک ترین افرادمون نداریم و با گفتن یه جمله اذیت شون میکنیم یا حتی محکوم به کم کاری .
من خودم نگران وضعیت رو به افت خواهرم هستم و از صبح تا شب کوچکترین حالات ، حرکات و اذیت هاش رو دارم به چشم میبینم و ناراحت میشم . گاهی کمکش میکنم تو یه کاری گاهی هم میگم بذار خودش تلاشی کنه . چون میشه گفت الان ۹۰ درصد توانایی های بدنی ش رو از دست داده . زخم بستر خودش رو جمع کرد و رو به بهبوده اما دو تا جای جدید که قشنگ تو حالت نشستن رو باسن ، روشون قرار میگیره ، دارن این روزا اذیتش میکنن و نمیتونه راحت بشینه و درد داره .
با پرستار هماهنگ کرده که باز بیاد ببینه چکار میتونه بکنه .
خسته از کار میام خونه میبینم هیچ کس شام نخورده و همه منتظرن من یکی یکی شام هرکس رو به سلیقه ش آماده کنم ، درصورتی که هم مامانم بوده و هم دو تا خواهر با بچه هاشون . مامانم که یکی از ما باشیم عمرا دست به کاری بزنه ، ولی درنهایت چرا منتظر من میمونن. خدایی چون من ساکتم اونا چرا ازم سوءاستفاده میکنن . یعنی یا باید اعتراض و نافرمانی کنم یا همه به بهانه خوش پخت بودن آشپزی من ، منتظر من میمونن.
حس مورد سوءاستفاده قرار گرفتن منو بیشتر از حجم اون کار آزار میده .
درکل ، با اینکه اولش از حرف خواهرم ناراحت شدم ، اما چون حرفم رو بش زدم ، آروم تر شدم . و اینکه واقعا کاری نمونده که بتونم و نکردم . از دور نسخه پیچیدن و دلسوزی که کاری نداره .
گاهی میگم من هرچقدر سعی کنم با هر روش و درمانی خودمو رو درمون و تقویت کنم بازم خار بقیه بم میخوره و گاهی زخمی م میکنه . اما چیزی که این مدت بیشتر از قبل تمرین میکنم اینه که گذر کنم و به هر چیزی اهمیت ندم . اینکه بگم به من چه ... یا بیخیال بذار طرف هرچی خواست بگه ... یا اینکه ساره تو مجبور نیستی همه رو راضی و قانع کنی و از این جور حرف ها .
این چند وقته پست هام خیلی تندی تندی هست و حتی ممکنه اشکال تایپ و املا داشته باشه ، دیگه به بی حواسی م بسپارید .
راستی پف چشم هام تقریبا روز سوم رفع شد . البته بخاطر حساسیت بالا و پوست نازکم ، ورم از حالت نرمال بیشتر بود . اما حالا خوبم و اینم بگم اونقدر طبیعیه که اصلا مشخص نیس . البته باید دو هفته بگذره که رنگ تو جای خودش قرار بگیره و بعد برم سالن چک یا ترمیم بشه . بهتون پیشنهاد میکنم . البته قبل هرکاری همیشه مطالعه شخصی داشته باشید و تا خودتون قانع و راضی نشدید انجامش ندید ، اینجوری بهتره .
من همه این مدت تکالیف طراحی م کامل ارائه دادم . نمیخوام آخرین تکلیف ناقص باشه ، خدا کنه فردا برسم تمومش کنم .
شب بخیر .
خوب شد اومدی پس یعنی اگه یک کاری خارج از برنامه پیش بیاد ممکنه افراد خونه تلف بشن از گشنگی ؟ منم بیرون برم دیر کنم همسر و پسرم انگار به عقلشون نمیرسه غذا رو آماده کنند یا زنگ بزنن چیزی سفارش بدن یه بار هم گفتم بهتر نبود به فکر غذا میفتادید تا اینکه مثل تمساح های گشنه منتظر من بمونید؟ الان حتی اگه نزدیک باشم زنگ میزنم میگم برنج بشور و فلان کار رو انجام بده من ممکنه دیر برسم
میدونی چیه همش دلم میخواد جوری بشه ازین خونه برم ، اینا بفهمن چی به چیه. الان که قدرم نمیدونن و اونقدر کارام ویژه نیس براشون ولی نباشم حتما میفهمن. که اون موقع هم نفعی برا من نداره .
حالا باید بفهمن و تشکر کنن و خاص ببینن و حتی باری کم کنن .
اینقدر دلم میخواد اینجور مواقع سرشون داد بزنم که نگو
همه خشمم شده یه انفعال تو لحن صحبت کردنم
سلام.
خوبی؟
پرتوان باشی عزیزم.
خیلی هنرمندی و کدبانویی. سارهجان بهشون یاد بده که تو هم آدمی. عجب مامان تو هم اینطوریه. وقتی میببنند دخترهاش هستند اصلاً از جاشون تکون نمیخورند. البته من دستپخت ندارم. یعنی تا الان آشپزی نکردم؛ ولی بقیۀ کارها رو میکنم. این یه هفته بنا به دلایلی اصلاً حوصلۀ سروساموندادن به کارهام رو نداشتم. فقط کارهای ضروری رو انجام دادم. من هم مثل تو دارم تمرین میکنم بیخیال باشم. تا یه حدی موفق شدم. رها کردم. حتی کلاسهایم رو که آنلاین برگزار میشد، شرکت نکردم. البته میدونم برامون ضبطش میکنند. بهخاطر همین تونستم خطر کنم نرم سر کلاس. یه کم به خودم استراحت دادم؛ ولی هفتۀ بعد پدرم درمیآد. باید جبرانشون کنم. هم کلاسهام هست هم عقبموندهها.
عجب آدم میمونه چی بگه. مخصوصاً اینکه نزدیکترین کس آدم بهش حرفی میزنه. میدونی ما باید جدا بشیم تا قدرمون رو بدونند. عاقلانهترین کاری هست که میتونی بکنی، همین بیخیالی و اهمیتندادن به حرفای اطرافته.
سارهجان، ما باید صدامون رو به گوششون برسونیم. بعضیوقتا با اعتراض و بعضی وقتا با گفتوگو و بعضی وقتا با نافرمانی. بهنظرم بیشتر با گفتوگو بین اعضای خونواده اینجور مشکلات حل میشن. باهاشون حرف بزن. بگو من دیگه نمیخوام به هیچکس خدمت کنم، یه حدومرز مشخصی براشون بذار. بذار بدونند که تغییر کردی. اولش شاید سخت باشه براشون؛ ولی یاد میگیرن. بازم میگم بهترین کار برای افرادی مثل من و تو مستقلشدن و جدا زندگیکردنه.
سلام رعنا جانم ممنونم عزیزم
تو هم سالم و موفق باشی. آدمیزاد رباط نیس خیلی وقتا حتی رباط رو خاموش میکنن ، از برق میکشن و حتی سرویس میکنن
اما یکی مثل من و امثال من حتی حق و حقوق یه رباط رو هم نداریم . نه خاموشی و نه سرویس . شب هم درست نمیخوابیم .
دیگه چی بگم والا ... کاری میکنن آدم از خودش بدش بیاد . از اینکه مجبور بشی غر بزنی تا درکت کنن . بخدا گاهی از خودم بدم میاد . اما وقتی حس میکنم خواسته ناخواسته از روم رد میشن ، گُر میگیرم از شدت خشم .
هم حرف زدم و هم اعتراض کردم بارها .
کاش میشد مستقل بشیم و بریم بخدا . حداقل فرصت داشتیم بخشی از سلامتی و روح پاک مون رو نجات بدیم
کار خوبی کردی که به خواهرت حرف دلتو زدی متاسفانه کارهایی که میکنی کلا شده وظیفه ات و این آزاردهنده اس. پس تا جایی که میتونی به فکر خودت باش
آره رها جان .
خوب شد که گفتم وگرنه تو دلم قلمبه میشد
ساره دلم میخواد داد بزنم دعوات کنم اخرش سفت بغلت کنم ساره جان بیا هماهنگ کن موقع اومدن خواهر اهوازی برو یه سفر یه روزه وقتی از کار بر میگردی هی غر بزن که حال نداری و بپر دوش بگیر و بخواب بزار خودشون کار کنند خدایا یه کم انصاف خوبه اصلا بزار گشنه بمونند مگه تو مسئول بقیه هستی خدا رو خوش نمیاد داری از بین میری یه روز یه پست مخصوص ساره تو وبلاگم برات میزارم
عزیزم من چه با سعادت باشم که تو بغل پر محبتت قرار بگیرم . ممنون خدا فرشته هات برات حفظ کنه .
والا این خواهرم وقتی میاد کلا خیلی شلوغ میشیم . شاید تو کارای خونه کمکی کنه اما انگار عملا برای خواهر مریضم جرات نداره کاری کنه ، با اینکه قبل من مسئول خواهرم بوده اما از وقتی ازدواج کرده خیلی رفتارهاش شبیه خانواده همسرش شده ، یه جورایی کند و سرد و حتی دستپاچه، آدم نمیتونه بش بگه لگن بذار زیر خواهرت . میترسیم خواهرم بندازه .
من والا غرهام هم زدم . گفتم چرا همه تون منتظر من موندید و شام نخوردید . هر کدوم یه بهانه داشت که بچه م گفته منتظر خاله م و ...
مرسی از تو عزیزم
بیشتر وقتاا خاموش میخونمت گاهی کامنت میذارم
واقعا فکر می کنی برای خواهرت حالت طبیعی را پیش می بری؟؟؟؟!!!!
به نظر من که خیلی خیلی خیلی فراتر از طبیعی داری انجام می دی.
تو عملا وظیفه ای در این مورد نداری ولی داری لطف می کنی و البته یه حدیش خوبه...
اما در هر حال خیلی بیشتر از طبیعی هستی....
من جان بودن اون شب شام درست نمی کردم تا همه حساب کار دستشون بیاد.
به بهانه خستگی می گفتم حالا که همگی هستید خودتون بی زحمت یه فکری بکنید.
یعنی اینقدر دلم میخواد اونقدری قوی بشم که بگم من خسته م خودتون فکر شام تون کنید . برم داخل یه اتاق و در رو محکم بکوبم ... دق دلم سر در خالی کنم .