جلسه هشتم مشاوره

رب ساعتی میشه مشاوره م تموم شد . 

دو هفته ای بود بابت یه سری مسائل مثل کارای خونه در خودم تنش حس میکردم . 

تکلیف نامه مامان به خودم رو هم به زور تونستم به نصف صفحه برسونم . انگار که مامان حرفی برای گفتن با من نداره . هرچی این یه ماه فکر کردم هیچ ایده و ذهنیتی ایجاد نشد . یه سری جمله نوشتم که خودم میدونستم چقدر پرت و بی ارتباط هستن با هم . 

تو مشاوره وقتی دکتر گفت چه حالی داشتی ... بش گفتم انگار نوشتن نامه از پدر به من خیلی آسون تر بود ، انگار زاویه دید بابا برام واضح تر بود و موضعش نسبت به من . اما نتونستم موضع ماما رو به خودم پیدا کنم نه اونقدر عشق توش بود که یه نامه پرشور دربیاد و نه اونقدر تنفر ، یه جورایی خنثی ... نتونستم  چیز خوب و حس واقعی ش رو دربیارم . 

از ناراحتی های این مدتم و فشار کارا گفتم و واقعا امروز عصبی بودم ... چون از قبل هم برای گرفتن یه ویدئو آموزشی ۴ دقیقه ای ، نزدیک ۴۵ دقیقه وقتم هدر رفت و بعد از ۹ بار ویدئو مشکل دار ، تونستم دهمین بار یه چیز نسبتا خوب نه عالی ضبط کنم . 


دو ماهی هست که اینجا غر نزدم . گله شکایت نکردم و بازم سعی میکنم به آرامش واقعی تری برسم . 

اما پیش دکتر غر زدم از کم کاری های اطرافیان  تو خونه و بار سنگین مسئولیت هام . اونم خیلی شاکی شد و گفت تقصیر خودته ، چرا باج میدی ، چرا خارج از توانت کار انجام میدی ، چرا حرف نمیزنی و اعتراض نمیکنی . حتی نمونه جمله داد اما بش گفتم من نمیتونم ازین نمونه جملات استفاده کنم ، نمیتونم چون حس میکنم احترام طرف ضایع میشه ، تعجب کرد که یه سری کارها رو میکنم و گفت تو مگه دختر دوران قاجار هستی که اینجوری کلفتی میکنی . 

حتی ملامت کرد و گفت تو میخوای زیر بار زور بمونی . انگار از تغییر اوضاع برات آسون تره .

اینجور مواقع بیشتر به هم میریزم . از اینکه خوب میتونم درونم مشکل رو پیدا کنم و حتی حلاجی اما تو عمل ضعیف رفتار میکنم و نتیجه گیری دکتر هم همین بود . از اینکه الکی دچار حس گناه میشم و خدمات میدم . 

الانم هنوز ذهنم ریخته و پاشه . و دیگه چون نرسیدم طراحی کنم ترجیح دادم پست بذارم . 

من خیلی باید رو خودم کار کنم تا بتونم مشابه جمله ای که دکتر گفت به کسی بگم که داره ازم بیگاری میکشه . یا شاید بهتره بگم زیادی خدمات میگیره.  

به دکتر گفت یه چیزایی واقعا از ریشه در من و بقیه خرابه و حالا من بخوام اونو تغییر بدم ، خودم کلی آسیب میبینم . و قرار شد در راستای همون جملات من چیزی که کمتر خودم و بقیه رو ناراحت کنه بگم .‌


راجب واکنشم نسبت به موضوع استاد براش تعریف کردم . گفت چرا به خودت و احساست دروغ گفتی ، چرا تظاهر کردی که چیزی پیش نیامده و احساست رو سرکوب کردی ؟ 

گفت وقتی موضوع رو برام تعریف کردی پر از شور و هیجان بودی ، پس نباید این احساس رو تو دو ساعت خفه میکردی و میگفتی چیزی نشده .

گفت چرا اینکارو کردی ؟

گفتم دلم خواست قوی باشم ، یا شایدم قوی بودن رو تمرین کنم ، یا دست کم اداش رو دربیارم .

گفت راه درستی نیس . تو صورت مسئله رو پاک کردی ، گفت باید میپذیرفتی که یه آقایی حتی به ظاهر جوری رفتار کرده که احساسی در تو ایجاد کرده و حالا جور دیگه ای نشون داده و تو شکستی .... باید اگه لازم بود گریه کنی ، میکردی ، لازم بود سه روز تو ناراحتی باشی ، میموندی . باید میزاشتی سیر طبیعی پیش بره نه اینکه مثل یه والد سخت گیر بایستی بالا سر ساره و بش بگی پاشو خودت رو جمع کنه مگه چی پیش اومده . گفت باید با خودت مثل یه دوست کنار میامدی ، همدردی میکردی و میذاشتی بغض و ناراحتی ش خالی کنه نه سرکوب . 

 

برای سری بعد یه نمودار ارزیابی شخصیتی از زندگی حالای ساره داده که از ۱ تا ۱۰ به هر مورد نمره بدم . نه چیزی که میخوام یا آرزو میکنم . 


این مدت واقعا ذهنم شلوغه و کارام زیاد . کارای خونه و طراحی هام که هی بیشتر میشه و ضبط کردن ویدئو  که سخت ترین کار این روزام شده ، حس میکنم گم شدم و فشار زیادی رومه . حتی وبلاگ ها عجله ای میخونم و کامنت نمیذارم . 

الانم ناراحتم چرا صبح نتونستم طراحی کنم البته خوبیش اینه که دیروز تونستم چندتایی بکشم.  فردا صبح هم برنامه پیاده روی رو دارم و میره تا پس فردا . هرکار میکنم زمان و جایی برای طراحی م خارج از تایم صبح اوکی کنم واقعا نمیشه . یعنی یا اتاق ها پره یا نمیشه چراغ روشن کرد . 

مشکل یکی دو تا نیس اووووف . داغ کردم بخدا . 


پ . ن 

راستی اون شب رفتن بیرون مون با بچه‌ها اوکی نشد . 

نظرات 6 + ارسال نظر
رضوان سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1402 ساعت 08:48 https://nachagh.blogsky.com/

جلسه هشتم مشاوره ات را خوب توضیح دادی.تا دوازدهمین جلسه که ادامه دهی، ناگهان گل از گل ات شکفته میشه ،معجزه میشه .انگار در قفس وامیشه و راه برای پروازت آماده میشه، پرو بالت را آماده کن، برای پرواز در فضای لایتناهی ،عزیزم!

چه جالب رضوان جان
انگار از آینده خبر داری ... کامنت هات چسبید
امیدوارم حرفت به واقعیت بدل بشه

مامان فرشته ها دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 ساعت 13:32

پریشب رفتم خونه بابام بعد من که بخاطر دیسک گردن دراز کشیده بودم ابجی کوچیکه از دندون درد داغوون بود اون یکی ابجی از کمردرد بعد داداشم اومد مادرم وخواهربزرگم رفته بودن دیدن یکی از اشناها داداشم دید از پذیرایی خبری نبست برگشت گفت این چه وضعشه خونه خودتون می خوابیدید من خیلی حرصم گرفت پا شدم بساط چای وقلیون و...برلشون فراهم کرد و زیر لب غرولند میکردم تقصیر مادرم هست جوری بارشون اورده که انگار ما برده مردها هستیم در حالیکه داداشم هرشب نوه هاشو میاره تا دخترش راحت باشه و اذیت نشه خیلی حرص میخورم حالا من که مدتهاست بهشون سرویس نمیدم ولی خواهربزرگم خودش رو داغوون کرده عزت واحترام هم نداره من بیشتر ازاین حرص میخورم
نمیدونم خدا کنه یه دنیایی دیگه باشه وگرنه بیشتر دخترای جنوبی خیلی مظلوم واقع شدن

خیلی بده واقعا خییییلی
از ریشه تربیت خراب باشه خیلی عذاب آوره
همه عمرت یا باید بجنگی که کمی در خودت و اطرافیان تغییر ایجاد کنی یا به خودت ظلم کنی و سکوت کنی
واقعا تاسف برانگیزه

لی لا دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 ساعت 11:37

ساره جان سلام...خوبی گلم!
واقعیت داستان زندگی تو واشکال کار این هستش که تو مهربونی...شرایط هم طوری هست که نمیشه این مهربونی رو کمترش کرد...مشاورتو قلب تونیست ساره جان...او حرفش رو می زنه وپولش رو می گیره وتو با این واقعیت روبرو میشی که حتی راه درمانش کمتر سرویس دادن به اطرافیان هست که قطعا خودت خیلی بهتر می دونستی ولی نمی تونی در عمل اجرا کنی...!
من هم جای تو بودم نمی تونستم اجرا کنم...اما راه بهتری وجود داره...ارتباطت رو با خدا محکم کن...فقط اوست که راه نجاتت رو می دونه ، شک نکن.

سلام لیلا جان خوبی عزیزم
کامنت قبلی با اسم واقعی بود تایید نکردم و برات وات گذاشتم
آره واقعیت زندگی من با چیزی که دکتر میخواد کمکم کنه بسازم خیلی فرق داره ولی من تلاشم رو میکنم
حداقل جایی برای ملامت خودم بهدترها نذارم
اذیت میشم ولی راه سخت رو میرم

تیلوتیلو دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 ساعت 11:01 https://meslehichkass.blogsky.com/

چه خوبه که این جلسات مشاوره را پیگیری میکنی
من مطمئنم که همه ی ماها نیاز داریم به پیگیری حالات روحیمون

ممنونم تیله جان
مرسی که هستی

مریم یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 ساعت 19:46

عزیزم زخم بستر خواهرتون چطور شد؟چقدر این شیوه مشاورتونو دوس دارم.درک میکنم چقدر سخت خواهد بود براتون این نامه نوشتنا اما از احساس بعدش میشه بگین؟احساس سبکی و راحت میکنین؟

صبا یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 ساعت 08:56 http://gharetanhaei.blog.ir

امیدوارم تا الان کمی آروم تر شده باشی.

خودت خوب می دونی که حق با مشاورت هست و خب این درد ماجرا رو بیشتر میکنه چون تو باید هم خودت رو دریابی و باهاش مهربون باشی و هم سعی کنی به واقعیاتی که مشاورت میگه عمل کنی.
یعنی یه جنگ درونی به تمام معنا.
مسلمه که آسون نیست و بخاطر اینکه تو این مسیر حتی گام گذاشتی قابل تحسینی.

دنبال این باش که سطح انرژی ت رو به طرق مختلف برای این جنگ بالا ببری.

نترس از قالب ساره صبور و مطیع دربیایی.
مثل پیله کرم ابریشم وقتی اون قالب رو بندازی پروانه میشی. با وجود خستگی و درد همه جوره ولی بازم ادامه بده عزیزم.

بهترم صبا جان .
بله کاملا حق دارن تو تخصص خودشون و منو اینو میفهمم اما از اینکه نمیتونم تو بعضی جلسات با ایشون به تعادل برسون خودمو اذیت میشم .
همه جوره دارم خودمو سرگرم میکنم و وقت کمتری خالی میذارم . اما متأسفانه اون قسمت هایی از زندگی شخصی من که روتین بقیه شده ، غیر قابل تغییره ، اینکه من باید تا ۱۲ شب گیر شام دادن به بچه ها باشم یا حتی براشون رختخواب پهن کنم و همین ها دکتر رو عصبانی کرد .
با این حال و با این تن خسته و روح آزرده من هنوزم دارم تلاش میکنم .‌
بازم ممنون که هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد