سلام به همه کسانی که تو این مدت اینجا اومدن و من نبودم . نبودم و ننوشتم چون اونقدر ناراحتم که گفتن هر حرفی اینجا ممکن بود عین تف سربالا حال خودم رو خرابتر کنه .
منو ببخشید که این همه منتظرتون گذاشتم . مرسی از اون دوستی که هی تو پیام های شخصی اومد و سعی کرد حالمو عوض کنه و اصرار کرد بیام بنویسم. چون میدونه که من چقدر به اینجا بودن وابستگی دارم .
به احتمال خیلی زیاد ، دیگه اینجا خیلی کمتر بیام . اون دسته از دوستانی که وبلاگ دارن خودم بشون سر میزنم .
من که حرف باارزشی برای نوشتن ندارم و روتین زندگی م برای همه تون آشکار . از غصه هام هم کمتر بنویسم بهتره . همه این دوری دلیلش یه شکست دوباره ست تو یه احساس.
اونقدر حرف تو دلم جمع شده و اونقدر سوال و چرا و چرا و چرا که هر روز حالم رو بدتر از روز قبل کرد . اما هیچی نگم بهتره چون فایده نداره .
مرسی بازم یه دنیا ممنون از همه تون . منو شرمنده محبت تون کردید.
امروز دقیقا یه ماه شد که تو خونه نشستم. البته از 4 اسفند دیگه آموزشگاه تعطیل شد. ولی حالا یادم اومد که 5 اسفند رفتم خونه دختر خواهرم و 6 اسفند کلاس نقاشی که دیگه اون آخرین روز خروجی من از خونه بود .
همه چیز یه دفعه عین فنری که جمع میشه ، جمع شد بدون اینکه بتونم برنامه ریزی خاصی کنم یا چیزایی که واقعا لازم دارم رو بخرم . نتونستم اوضاع مالی رو اونطوری که درنظر داشتم مدیریت کنم . کلاسا نصف نیمه موند و دست ما موند تو پوست گردو . ولی پیام دادم و گفتم کاش همون ساعات رو حساب کنن و قرار شد همین کارو کنن . منم چشم دوختم به گوشی که شاید اس ام اس بانک بیاد . نیومد که نیومد تا خود 29 اسفند . تازه با 50 درصد از ساعات کارکرد ، یعنی نه به موقع پرداخت شد و نه به اندازه . واقعا تو ذوقم خورد و ناراحت شدم از رفتار مدیرمون . البته سابقه نداشت ، و شاید فشار مالی رو اون هم اونقدر زیاد بوده که نتونسته ما رو راضی کنه . پولی که هیچ کاری نمیشه باش کنم . البته تو این اوضاع هم چیزی قرار نبود بخرم . فقط یه سری چیز بهداشتی لازم دارم که نشد بخرم .
برای خیلی هامون اینطور شد و من تنها نیستم . حالا هم تو خونه میخورم میخوابم. گاهی نقاشی میکنم و گاهی کتاب میخونم . روال کند و خسته کننده میگذره.
اسفند رو خوب تموم نکردم هم مشکل تو خونه بود هم تو خودم . حس کردم یه تکه از پازل وجودم خالی شد و حالا دارم سعی میکنم برش گردونم سرجاش. البته امیدوارم طوری تو جاش قرار بگیره که اصلا معلوم نشه یه تکه از پازل بوده . یه جوری که وصله کردنش اصلا پیدا نشه و با گذر زمان هم خودش رو نشون نده . خیلی درگیر و ناراحت بودم . اینجا ننوشتم چون حالی و حرفی باقی نمونده بود .
امسال سفره هفت سین پهن نکردیم برعکس همه سالهای قبل. چون دل و دماغ نبود ، کرونا بود و ناراحتی آدم هایی که هر روز به آسمون میرفتن. و احتمال آلوده بودن هرچیزی که از بازار بیاد ، مامانم هر سال از نیمه اسفند سبزه میکاشت، امسال نکاشت حتی بدون اینکه از ما نظری بگیره ، سمنو نداشتیم، ماهی هم نداشتیم و کسی همت نکرد بره بخره.
سال که تحویل شد همه مون تو رختخواب بودیم به اصرار خواهرم تلویزیون روشن کردم و چند تا برنامه دیدیم همون جا تو رختخواب، سال تحویل شد بدون هیچ هیجانی. انگار اتفاق خاصی نیوفتاده. بلند شدم و روال روزانه رو پیش بردم و عید رو تبریک گفتم به همه و اولین متلک سال 99 رو از آقا عیدی گرفتم .
راستی فقط به اصرار بچه ها شیرینی پختم که حداقل هوس کردن چیزی بخورن، یه چیزی داشته باشیم. شیرینی نارگیلی و گردویی و نخودچی پختم . خوشبختانه همه چیز هم از خریدای قبلم داشتم و خرید تازه ای، لازمم نشد . خیلی ها رو هم یاد کردم . تو آشپزخونه کار نکردم که آقا اذیت نکنه و مجبور شدم کلی تا اون اتاق رفتم و اومدم و دزدکی کار کردم تا تموم شد . همش هم بخاطر بچهها بود که تو دلشون نمونه.
با همه این حرفا ، هنوزم امیدوارم که روزهای آینده و ماه های پیش روم ، خیلی خیلی متفاوت تر از سال قبل ، پیش برن . سالی بشه که آزاد بشم و به آرامش برسم . سال بهتری باشه برای همه . معلوم نیست این وضع تا کی ادامه پیدا کنه واقعا . آدم نمیدونه خرجش از کجا دربیاره، قسط از کجا بده . ولی همش به خودم میگم نگران نباش خدا هست همه جا و دقیقا اون جایی که فکرش رو نمیکنی دستت رو میگیره. اون جایی که میبری اون هست. حتما یه راهی برای هر روزی و یه رزقی وجود داره که تو خرج زندگی نمونی و این منو آروم تر میکنه .
دلم میخواد به نیمه دوم سال نرسیده، بیام از یه اتفاق خوب اینجا براتون بنویسم. اینو با جدیت از خدا میخوام . امیدوارم تو اولویت رسیدگی هاش و رحمتش قرار بگیرم .
سال نو همه مبارک باشه دوستان .
ممنون که یه سال دیگه کنار من بودید .
انشاءالله دلتون شاد و تن تون سلامت باشه .