پیشی خیلی دلمو برده

پیشی رو خیییییییلی دوس دارم.  وقتی دستش میزنم دیگه جوری دل میدم که به زور ازش میکنم . تقریبا هرشب که آقا میخوابه ، میارمش تو حیاط.  غذا بش میدم . براش با کاموا توپ درست کردم،  میدم کلی بازی میکنه . گاهی هم یه چرتی عمیق میزنه و آخر سر ناچاری میذارمش تو کوچه . خیلی با هوش . به هر چیز جدید و متفاوت،  توجه میکنه . نمیدونید چقدر کاموا رو دوس داره و چه قشنگ باش بازی میکنه . یه سری تغییرات داشته . مثلا بزرگتر شده ، خز پوستش داره به قهوه‌ای روشن میره ، دیگه اصلا به من چنگ نمیزنه  ، یاد گرفته بپره . اون شب پرید رو یه پراید که تو کوچه بود . منم عین مامانا که برای راه رفتن بچه شون ذوق میکنن . براش ذوق کردم.  خدا رو شکر کردم که داره روال طبیعی خودش رو پیش میبره.  پنجه هاش که دست میکشم چه حس خوبی داره . اصلا مقاومت نمیکنه و برام وا میره . به گربه های دیگه حسودی میکنه وقتی کمی بشون توجه میکنم . حتی بشون حمله میکنه . و من کلی میخندم.  مامانم هم خیلی دوسش داره . تو کوچه یکی دیگه از همسایه ها خیلی هواشون رو داره و میبرتش داخل . ظاهرا دل اونا رو هم برده . مثل خودم آدم های خوب زیاد دور و برش هست . حالا خیالم از خورد و خوراک و جای استراحتش،  راحته . میدونم تو کوچه که نباشه خونه همسایه ست . بار اول که خونه همسایه دیدمش حسودی شد که چرا غیر از من به محبت یکی دیگه هم توجه کرده . اما حالا خوشحالم که غیر از من کس دیگری هم هست که هواشو داشته باشه . اون شب رفتم در خونه همسایه،  گفتم گربه قهوه‌ای پیش شماست ؟ گفتن بله . گفتم میشه در باز کنید بیاد . پسر و دختر همسایه که بزرگ هم بودن اومدن پایین و گفتن که خیلی وقته که هواشو دارن و کلی ازشون تشکر کردم . بش گفتم پیشی بیا ، اونم بدو اومد . خییلی دوسش دارم.  دلم میخواد محکم بغلش کنم . دوس دارم یاد بگیره وقتی منو میبینه بپره تو بغلم.  وای چه شوووود. 


فرصت نشد براتون یه چیزی رو تعریف کنم . حالا که بیخوابم.  میگم براتون .

یه شب تا در راهرو باز کردم پرید داخل . و برعکس همیشه که مستقیم میدوید تو اتاق ما ، یه دفعه پیچید تو پذیرایی   .

حدس بزنید چی شد  !!!

تو فکرم پست رو همین جا تموم کنم تا شما حدس بزنید .

از طرفی هم خودم هلم که بگم .

حالا چکار کنم ؟؟؟



خب میذارم شما حدس بزنید .

فعلا .



پ. ن .

خواهش میکنم زود بیاین حدس بزنین.  تحمل ندارم صبر کنم . بیاین دیگه آفرررررین. 

محسن بیا ببینم حدس فلسفی ت چیه .

محبت مادرانه

یه ساندویچ نون تست جو با یه قاشق سوپخوری کره بادام زمینی اینقدر بم مزه داده امروز که برا هر گازی که به اون نون زدم ، خدا رو شکر کردم . سه سالی هست که ارده شیره و کره بادام زمینی و خاکشیر آب جوش،  جزو صبونه من شدن . نه ارده شیره رو دوس داشتم و نه کره بادام زمینی،  اما حالا عاشقشونم.  نون تست جو هم که مرتب میخرم . برنامه رژیم تا الان خوب داره پیش میره و اذیت نشدم .

میخواستم بگم یه سری تغییرات تو زندگی ، واقعا زمان خودشون رو میطلبن.  نه میشه چیزی رو جلو انداخت و نه عقب . من به فست فودها مخصوصا کالباس علاقه شدیدی داشتم و همچنین به چیپس.  همیشه به خودم میگفتم یعنی روزی میاد من بتونم خوردن اینا رو کم یا حذف کنم ! و یکی درونم محکم جواب میداد نهههههههههههههه. 

ولی حالا تو همین سه سال تونستم خوردن فست فودها رو تقریبا به هیچ نزدیک کنم . چیپس نمیخورم . شاید سه ماهی یه بار هوس کنم . منظورم اینه که باید به این سن میرسیدم تا بتونم کنار بذارمشون.  گاهی زور زدن الکی فایده نداره . نمیشه نمیشه نمیشه چیزی رو جابجا کرد .


از وقتی دست دردم شروع شد تا حالا ، مامانم خیلی سعی کرده هوام رو داشته باشه . و خیلی از کارای منو کرد و میکنه . این توجه رو هیچ وقت قبل ترها ندیده بودم و میگفتم مادر دلسوزی ندارم . اما حالا زمانش رسید که منم بفهمم.  بفهمم که منم مورد توجه مادرم هستم . هنوزم به زور میذاره من مقداری از ظرف ها رو بشورم . دلم میخواد براش کاری کنم و بار زحمتش رو کم کنم اما ...

هنوز دستم توانایی کامل و بهبودی کامل خودش رو بدست نیاورده . نگرانم نکنه خوب خوب نشه . پس برا چی عمل کردم اگه قرار خوب نشه . ولی خدا کنه خوب خوب بشه. 


خودخواهی که شاخ و دم نداره

تقریبا سه هفته ست که هر روز صبح زود حدود 6 بیدار میشه . به مامانم گفته زود بیاد بلندش کنه . مشغول نوشتن یه سری مطالب برای تخلیه روانی خودش میشه . بهش میگن تمرین نوشتاری صبحگاهی.  از جایی خونده . و حالا شانس دل من همت کرده و داره هر روز انجامش میده و منم که خوابم از پر سبک تره ، بیدار میشم و هرکاری میکنم خوابم نمیبره . اونم میفهمه ولی میگه توقع که نداری تمرینم انجام ندم . بش میگم نمیشه بعد صبونه  انجام بدی . میگه نه . اصلا من خوشحالم که صبح زود بیدار میشم . اون وقت من خر یه عمر تو اتاق بخاطرش گرما رو تحمل میکنم . چرا هرکی به تور من میخوره اینجوری آدم خوار میشه . با اینکه من حق کسی رو ضایع نمیکنم .

بی خوابی ها خیلی داره اذیتم میکنه . گوش گیر گرفتم گذاشتم چند شب تو گوشم . اما حس بدی داشته که یه چیز مصنوعی تو گوشم حس کنم تا صبح . عملا سر و صدای خاصی نداره . اما من همین که حس میکنم مامانم میاد داخل بلندش کنه من بیدار میشم . خیلی ازش ناراحتم که اینقدر خودخواه.  ولی مسلما اون طور دیگه ای تعریفش میکنه .

امروز کل خونه رو جارو و گردگیری کردم. 

هوا خیلی گرمه. 

روی چشم های پیشی داره یه پلکی قرار میگیره . راه درمان خونگی کارساز نبوده . اول یه چشم بود . حالا شده دو تاش. 

میترسم با پوشش کامل اون غشا رو تخم چشمش ، کور بشه . این گربه هم زیاد خوشحالم کرده هم زیاد غصه دار . هر روز باید نگران یه دردش باشم . خدا منو شناخت مادر نشدم .


یه تکه نخ بخیه تو دستم جا مونده بود و مدتها حسش میکردم اما شک داشتم . تا اینکه دیروز رفتم دکتر و تشخیص دادن که بله ... دکتر گفت اگه بمونه مشکلی ایجاد نمیکنه . اما چون رو مخ من بود ، من خواستم که برام درش بیارن . دستم رفت دوباره زیر تیغ و هی خون اومد.  دراوردن بخیه خیلی وقت برد و اذیت شدم . بیچاره پرستار ... تا اینکه پیروزمندانه کشیدش و با هم خندیدیم. 
دکتر طب سوزنی هم رفتم برای اضافه وزن مدت اخیر . ایشون رعایت یه سری نکات مربوط به خوردن و رفتن به باشگاه رو مطرح کردن . دکتر مادر شاگردم بود . گفت تا یه ماه این روال پیش بگیر ،  اگه جواب نگرفتی ، بیا برات انجام بدم . آخه تایم من به زور با ساعت کاری اون جور میشه و کلی استرس و دردسر با خودش داره   . منم از همون دیشب شروع کردم به رعایت کردن . امروز قبل ناهار برای خودم عدسی پختم و ناهار 8 قاشق برنج خوردم . میخوام همین جور ادامه بدم . باید امروز فردا هم قضیه باشگاه رو هم اوکی کنم . یوگا از یکشنبه بعد شروع میشه .
زندگی خیلی گرون خدایا . هرچی درمیارم نمیمونه اصلا .

یه دوست دوره دبستان رو تو اینستا پیدا کردم.  بارها دنبالش گشته بودم . الان برا خودش خانم دکتر شده . دکتر پوست و مو تو نوشهر .

تمرین طراحی همچنان ادامه داره ، قرار این کار تموم بشه ، دیگه برم برا آموزش بینی . هنوز جلساتم با استاد مجازی تموم نشده . با این حال اگه مشکلات مالی نبود ادامه میدادم . چون هرچی که باشه یکی هست یه چیزی آموزش بده و ایراد بگیره.  انگیزه کار بم میده و باعث میشه بدونم باید باید یه کاری رو انجام بدم . حالا تا چه شود خدا می داند . .

مهرماه

فکر نمیکنم آدمی پیدا بشه که مهرماه حالش رو دگرگون نکنه ، کسی پیدا نمیشه که به خاطرات شیرین گذشته ش برنگرده. 

من همیشه با مهرماه زنده تر میشم . و شروع پاییز رو تو دلم جشن میگیرم بدون اینکه بتونم برم تو هواش قدم بزنم و تو آغوشش عاشقی ...

اما اینجا روز اول پاییز هنوز هوا شرجی و گرم .

ساعت ها به عقب برگشته و من بی خواب تر . از 6.30 بیدارم . حالا هم 8 نشده ، صبونه خوردم و میخوام بشینم پای طراحی.  و گفتم بیام پست بذارم . الان ساعت 7:57 .


یه دوست وبلاگی بم سفارش کار ترجمه داد و تو یه روزی که خونه بودم ، کار از خدا و اون دستم رسید . اون هلند و من ایران . میدونم که نیتش فقط محبت بوده که  کاری برای من بکنه . من ارزش ها رو خوب درک میکنم . وگرنه هزار نفر بود که کار بش بده . ممنون مژده جان .


من میرم پای طراحی . میرم که هنر و عشق بریزم روی صفحه سفید زندگی . صفحه ای که من باید بتونم با دست و دلم ،زیباترین نقش رو بزنم و ماندگارترین خاطره رو بسازم . مهم نیست تنها هستم ، مهم این که امید توی دلم هنوز زندگی میکنه .

دلم یه پارک و یه نیمکت میخواد ، مثل پارک فخرآباد شیراز و نیمکتش.  بشینم و کیف کنم از هوای خوبش . اما متاسفانه تو شهر کوچیک ما ، پارک هست ، اما آسایش نیس و تو پارک نشستن خیلی مفهوم قشنگی برای عابرین نداره . پارک ها کوچکن و خیلی سرسبز و بسته نیستن.  نمیشه توشون خزید و گم شد .  نمیشه عین مه پاییزی لابلای درختاش محو شد . و من میمانم و امید و آرزو . سه نفریم همیشه با هم ...