یه روز خوب

 آقا اینا دیروز رفتن مهمانی خونه خواهرم . کلی التماس آقا کردن تا رفت .
دیروز صبح ناهار درست کردم و ظهر از خوابم گذشتم و کلاس طراحی گرفتم . نرسیدم بخوابم . تند تند کارا کردم و رفتم سرکار . شب اومدم شام بچه‌ها دادم و باز خیلی خسته بودم طراحی نکردم . یه سریالی با بچه‌ها دنبال میکنیم اونو نگاه کردیم .

از یه ماه قبل قرار بود با همکارام ناهار بریم بیرون.  خدا خواست و درست وقتی جور شد که آقا نبودش.  منم چون برنامه غذا پختن نداشتم گفتم کمی بیشتر بخوابم . چون من که برم رستوران ، بچه‌ها هم ترجیح میدن غذا از بیرون بیارن.  هرچند که گفتم اگه میخواید براتون بپزم . گفتن نه . کلی برنامه کاری داشتم برای صبح . کیک پختن ، جارو کردن.  حمام رفتن و لباس شستن. 
چون کمی ذهنم آروم بود به خودم تا 9 جایزه خواب دادم . اما واقعا واقعا خواب نبودم . تو فکر کارام و آماده کردن صبونه بچه‌ها بودم . دیگه بلند شدم و اون سه تا همزمان بیدار شدن . منم عین فنر از این سمت به اون سمت میپریدم تا کاراشون کنم . بعد هم تند رفتم تا سوپر برای کیک خرید  کردم و برای همکارام هر کدوم یا جاکلیدی خوشکل خریدم . پولش کم نشد ولی خب برام لذت داشت . اومدم خونه رو دور تند کیک پختم که عالی شد . تند حمام کردم و با موهای خیس رفتم رستوران با همکارام .
نه رسیدم جارو کنم و نه لباس بشورم.  ظرف و سفره ناهار بچه‌ها آماده کردم . بعد خودم آماده شدم و داداشم رسوندم رستوران.  طبق معمول من همیشه زودتر رسیدم و نیم ساعت بعد اونا اومدن. هوا عالی بود . نسیمی می وزید و نم نم بارون میزد . تو محوطه رستوران منتظرشون موندم و از هوا هرآنچه جا داشت لذت بردم  .
 کلا 5 نفر بودیم . پیش غذاها رو سلف سرویس کشیدیم و هرکس یه غذایی سفارش داد . جاتون خالی خیلی خوشمزه بود . خیلی خوردیم و خیلی خوش گذشت. 
کادوشون که دادم اصلا توقع نداشتن و ذوق زده شدن . کلی گفتیم و خندیدیم. بعد ناهار هم رفتیم و کلی عکس دسته جمعی گرفتیم و به ژست های مسخره مون خندیدیم.  بعد هم همکارام که ماشین داره،  یکی یکی رسوندمون خونه هامون .
بازم بم خیلی خوش گذشت چون آقا خونه نبود که استرس بگیرم . ساعت 3.15 خونه رسیدم . ظرف های ناهار نشسته تو ظرف شویی مونده بود شستم ، جمع و جور کردم و چای دم دادم و لباسام عوض کردم و رفتم سرکار.  خیلی خسته و خواب آلود بودم . شب باز اومدم و شام بچه‌ها دادم تا بعد که بخوابم .

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشته شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 12:42

چه خوب بود این پستت مخصوصا اون نیم ساعته که داشتی تنهایی حال میکردی

آره خیلی خوب بود . آزاد بودم

تیلوتیلو شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 09:47 http://meslehichkass.blogsky.com


این زنگ تفریح های گاه و بیگاه برات لازمه

آره والا

عابر جمعه 30 فروردین 1398 ساعت 17:33

سلام خوشیهات مستدام عزیز جان. آقا پیشنهاد میکنم همگی خواهر و برادرها برای روز مادر یه ماشین لباسشویی بخرید والا دیگه بقیه خیلی خوش به حالشونِ تو رو دارن.

سلام عزیزم. ماشین لباسشویی داریم ولی اتوماتیک نیس باید با دست آب کشی کنم . البته من گاهی لباس داداشام میشورم ولی لباس خودم و خواهرم رو حتما خودم میشورم .
الان لباسشویی پول خون منه . تقصیر مامانم چند سال پیش داداشم خواست یه اتوماتیک بخره اون قبول نکرد گفت جاشو نداریم. حالا من دستم داغون به زور لباس آب میکشم .
مرسی که میای

مرجان پنج‌شنبه 29 فروردین 1398 ساعت 23:38

خیلی حالم جا اومد این پستو خوندم .انشاله همیشه بهت خوش بگذره عزیزم

ممنونم از بسکه خوبی از خوشحالی من سرحال میشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد