امروزم یه روز دیگه ست و زندگی پیش میده .
امروز رفتم یوگا . شاواسانا نموندم. دیگه هم نمیمونم که دیرم نشه . در همین حد استفاده و لذتم میبرم ، دلهره هم نمیگیرم.
حال داداشم خوبه فعلا تو خونه ست و مغازه نمیره .
از دیروز تا حالا و کل تایم یوگا صحنه رو زمین افتادن و موندنش یادآوری میشد و درد تو تمام وجودم جریان پیدا میکرد . حالا تا یه مدت این صحنه باعث زجرم میشه .
ولی حالم خوبه . خدا را شکر که دست و پاش نشکست. اقلا الان هنوزم میتونه راه بره و وابسته تر نشده .
اینم یه اتفاق بود دیگه پیش میاد .
خدا به همه سلامتی بده .
چند روز نتم خیلی قطع میشه . به زور میتونم وصل بشم .
امروز نتونستم بیام هم بخاطر نت بود . هم بخاطر مشکلی که برای داداشم پیش اومد . همون داداشم که مشکل داره .
از دیروز آقا و مامان برای فاتحه خونی رفته بودن شهر دیگه و ما تنها بودیم تا امروز عصر .
دیروز عصر خواستم یه قرار با دوستم اوکی کنم بریم بیرون که نشد چون بچه خواهرم گفت خاله برامون لازانیا درست کن برای شام ، منم دلم نیومد نه بگم و از برنامه تفریح خودم گذشتم و جاتون خالی لازانیای بسیار خوشمزه ای پختم و خوردیم و مشغول بقیه کارها بودم .
امروز داداشم میخواست بره مغازه و تو حیاط خونه خورد زمین و از شدت ضربه ای که به سرش خورده بود کلی خونریزی کرد . ما فقط صدای افتادن چیزی رو شنیدیم. اون داداشم رفته بود تو مغازه و این داشت میرفت . رفتم دیدم بیچاره خورده زمین و زیر سرش کلی خون اومده . نمیدونید چی شدم . تندی کمکش کردم بشینه و دویدم داخل پنبه بیارم و به داداشم زنگ بزنم بیاد داخل . داداشم مشغول بود . پنبه گذاشتم رو زخمش و دویدم با لباس خونه سمت مغازه و با اشاره کشیدمش خونه . اومد دیدش و بلندش کرد . اوردیمش داخل و چند بار پنبه سرش عوض کردم . داداشم تو مغازه گیر کارشناس تعمیرات اینترنت بود و نشد بیاد دیگه داخل . برای همین من همش دم داداشم بودم و هی پنبه ش عوض میکردم و گریه میکردم که چرا این طور شده . نمیتونستم حالش رو ببینم. و چیزی که نگرانم میکرد این بود که هر دو دقیقه یه بار ازم میپرسید من کجا افتادم ، چرا اینطور شدم . خیلی ترسیدم گفتم نکنه فراموشی گرفته . اونم تو شک بود و سعی میکرد اتفاقات گذشته رو مرور کنه . ضربه سمت چپ سرش بود و پارگی ایجاد شده بود . آب قند و شربت دادم که فشارش نیفته و لباس پوشیدم تا اون داداش بیاد ببریمش دکتر . حتی غذا هم نپختم . تا داداشم اومد و گفت تو نمیخواد بیای خودم میبرمش. بردش و منم گفتم غذا درست کنم بیاد بخوره . تند و تند مرغ و برنج پختم و کارای ناهار کردم تا برگشتن . 4 تا بخیه خورده بود و سرش پانسمان کرده بودن . خدا را شکر حافظه ش مشکل نداشت و نداره . اولش هم بخاطر ضربه گیج بوده .
ناهارش خورد و خوابید و من جمع و جور کردم و ظهر کمی خوابیدم تا موقع سرکار رفتن . من وقتی میرم اون خواهرم که متاهله بیشتر وقتا عصر میاد خونه مون . دیگه نگرانی م کمتر بود .
این بیچاره نگران بود که الان آقا میاد بخاطر این اتفاق به همه مون حرف میزنه . بش گفتم اصلا مهم نیست. اومده بود و ظاهرا از ناراحتی گریه کرده بود . ولی گریه ش اصلا به دل ما نمیشینه هیچ وقت. شایدم تهش محبت باشه . اما این چه محبتیه که فقط وقتی بلایی سرمون میاد یا از خونه خیلی دوریم، گل میکنه .
بعد هم کلی دعوا مرافه و گیر الکی به همه و به مامان.
سه روز دیگه بخیه ش باز میکنن .
بازم امروز یقه خدا رو گرفتم . چقدر بد شدم من . گفتم به خدا خب تو که میدونی این به زور خودش میرسونه چرا حواست بش نبود که اینجور نخوره زمین . خب چرا مواظبش نبودی .
خاری بره تو پاشون من زودترشون فنا میشم .
منو ببخشید که شدم صفحه حوادث .
سلام دوستان خوب من . صبح تون بخیر .
یه دنیا دوستون دارم .
مرسی که اینقدر خوبید .
مرسی که کنارم هستید .
فعلا خبر خاصی نیست و در امن و امان. یه مدت پیجم خصوصی بمونه بعد شاید باز عمومی ش کنم . هر مورد مشکوک هم که بم پیام بده راحت بلاکش میکنم . مگه قراره چی بشه .
کلی از خودش تعریف داد . از شخصیت ش و از اصالت ش . من اینم من اونم . عاشق هنرمندی تو شدم . اهل مزاحمت نیستم . نیت م خیره . اوووو . بعد آخرش چطور خودش نشون داد فقط چون بلاکش کردم. آدم نمیدونه چی بگه .
امروز تعطیل شده . منم گفتم بمونم خونه نقاشی کنم .
بازم میگم خیلی دوستون دارم.
چون بلاکش کردم هرچی از دهنش دراومده بم گفته . بدون اینکه بپرسه چرا بلاک کردم . به میگه چون ازت خوشم نیومده بلاک کردی ... نوشته چه آدمای دروغگویی پیدا میشه . نوشته بروووو بابا . لیاقتت همینه که هستی . کلی بی ادبی کرده . من ترسیدم چیزی بگم از جای دیگه بیاد اذیتم کنه . فقط یه جمله نوشتم چون کاری نمیتونم بکنم براتون دلیلی برای این ارتباط نداشتم .
واقعا چقدر بی ادب بود .
داغ بذارم رو دستم دیگه به کسی اینترنتی آشنایی بدم . گور بابای هرچی نامرد . منم خدایی دارم . بخواد بشه تو واقعیت میشه . نخواد بشه هم به درک . والا موندم چه کنم .
کمکم کنید . میترسم از اکانت دیگه ای دوباره بیاد . فعلا پیجم پرایوت (خصوصی ) کردم . تا ببینم یا یکی دیگه بسازم یا دیگه همین طور خصوصی بمونه که هرکسی نیاد پیجم.
آخه چرا اینقدر بم توهین کرد . بخدا هیچی بش نگفتم و فقط بلاکش کردم .
دیروز چقدر دم از شخصیت و مردانگی ش میزد .
آخه مگه زوره. شاد دلم نخواد برات کاری کنم . اصلا مگه من بنگاه ازدواج م . من اگه عرضه داشتم برا خودم یه کاری میکردم نه برای تو غریبه که نمیدونم کی هستی .
وای تا میام خوب بشم یه چیزی میشه .
بچهها اگر راه کاری دارید زود بم بگید .
خوبه که یه روز شنبه هست که من توش لذت میبرم از زندگی با رفتن کلاس نقاشی. دیشب تا کی خوابم نبرد . صبح هم از شاید یه ساعت قبل اذان بی خواب شدم . تا اذان گفت و گفتم بذار بلند شم نماز صبح بخونم . آخه من راستش به دلیل بدخوابی م و تاریک بودن خونه نماز صبح اصلا نمیخونم فقط ماه رمضان.
خودم میدونم کارم درست نیس و حساب کتاب داره خدا . ولی خدا هم میدونه که من اگه 4 صبح برا نماز بلند شم دیگه نمیتونم بخوابم .
نزدیکای صبح یه چرتی گرفتم و بلند شدم کارای هر روزم انجام دادم و یه رب به 9 رفتم نقاشی و تازه اومدم . بساط سالاد درست کردن هم جلومه.
12 تا آناتومی بردم امروز ، گذر از خوب یا بد بودن شون ... فقط یکیش رو که مدل زنده خواهرزاده م بود رو تایید کرد . و گفت اصلا دیگه از رو عکس ، آناتومی نکشم . خبر از دلم نداره میگه نمیدونم چکار میخوای بکنی ولی اگه شده بری تو پارک آدم ها رو بکشی باید این کارو کنی . امروز دو تا از هنرجوها پسرای دم کنکوری بودن که گفت دو مدل از اونا بکشم و سه مدل از خود استادم کشیدم . گفت ببین هم دستت سریع تر میشه هم از عکس ها ، مدل زنده رو بهتر و بی نقص تر میکشی .
خوبی ش اینه که از مدل های زنده م کلی تعریف کرد و خوشش اومد .
بازم یه سری قلمو ازش خریدم . تا ببینم کی با پول شهریه ترم جدید باش یه جا حساب کنم .
نمیدونم کی رو بکشم . یکیش خواهرمه که همیشه تو یه حالته نشسته و گردنش تو گوشی خم . اگه آقا نره بیاد از مامانم بخوام بشینه یکی بکشم اونم میشه تازه دوتا .
گفت کاش ظهر و عصر میتونستی بیای هنرکده و بچه ها رو بکشی . اما من یا سرکارم یا نمیتونم برم .
صبح هم بخوام برم خونه دوستی ، می ترسم دوستم معذب کنم و مجبور بشه بخاطرم زود بیدار بشه .
به خنده بش میگم برم از سر میدون افغانی کرایه کنم
میخنده .
کلی سرحال اومدم.
قضیه دیروز رو فراموش میکنم . اما واقعیت عوض نمیشه .
کلی سر نماز صبح امروز با خدا حرف زدم و سجده طولانی کردم.
ازش خواستم اون روی زندگی رو هم بم نشون بده .
طرف رو هم از چت بلاک کردم تا خودش بره برا خودش گزینه بی عیب و ایراد پیدا کنه . بره به درک .
من یه دخترم با کلی امتیازات شخصیتی بالا که خداییش تعریف نمیکنم از خودم . ولی کمتر دختری مثل من تو اوج سختی و ظلم پدر و پرستاری خواهر برادر و درآمد کم پیدا میشه که برای زندگی تلاش کنه . سر کار بره . خونه داری و آشپزی و شیرینی پزی ش در حد عالی باشه . تحصیل کرده و هنرمند باشه . باشگاه بره . و به همه ابعاد زندگیش بها بده .
ببخشید سوءتفاهم نشه . بخدا تعریف از خود نیس . اما واقعیت وجود منه . خب بله من قدم بلند نیس. و شاید چون مثل دخترای دیگه اهل اصلاح و آرایش نیستم به لطف آقا ... به چشم پسران ظاهر بین نمیام.
یه وقت فکر نکنید من زشت م . میدونم الان پیش خودتون کلی تصور کردید و کنجکاو شدید . اما من کمترین آرایش رو تو مجالس عروسی میکنم اما به گفته مکرر چند نفر ، من از بقیه قشنگ تر و جذاب تر میشم . خب اگه منم مثل بقیه دخترا اصلاح میکردم قیافه م از حالت بی بی فیس خارج میشد . اما ظلم پدر رو کجای دلم بذارم . پدری که هیچی نمیفهمه. و داره منو خورد و حقیر میکنه .
امروز حالم خوبه و نگرانم نباشید .