کتاب بادبادک باز رو پریشب شروع کردم و دو شب دارم وقت میذارم برای خوندنش. وقتی میشنوم بعضیا چقدر اهل مطالعه هستن دلم میخواد مثل شون بشم .
تیله خیلی کتاب میخونه خوش به حالش .
منم دارم تو این مسیر تاتی میکنم فعلا . دوس دارم کتاب بخونم .
دیروز حال فیزیکی م اصلا خوب نبود . دقیقا وا رفته بودم . دلم نمیخواست سر کار هم برم . اما چون موندن هم فرصت استراحت بم نمیداد و بیشتر حرف میشنیدم .... یه قرص خوردم و فول انرژی رفتم سر کلاس . خودمم باورم نمیشد که این همون دختر خسته و بی جون نیم ساعت قبل .
حس خوبی درونم جاری شد و حالم خوب شد .
یه چیزی حس میکنم تو وجودم که درونم رو خودسازی میکنه . مثل سلول های زنده ای که جای سلول های مرده رو میگیرن بدون اینکه من بفهمم . بازم شکر که چنین چیزی تو وجودم هست .
ریحانه جان امروز باید برم باشگاه . اومدم بت جواب میدم . ممنون عزیزم.
پ.ن . بچهها قرصی که من خوردم انرژی زا نبود ها . که فکر کنید اون منو فول کرد . نه . قرص نوافن خوردم چون سردرد گرفته بودم و میخواستم تا شب سرکلاس باشم دووم نمی آوردم برای همین خوردم و خدا را شکر زود خوب شدم و انرژی گرفتم .
دیشب به دلایل مشخص و غیر مشخص درست نخوابیدم . دم صبح خوابم برده بود که دیدم داداش اومده تو اتاق و منتظر من بلندش کنم . به جون کندن و کلافگی بیش از حد از سرنوشت نحسم خودم رو از جا کندم . رختخواب م جمع کردم . خواهر رو بلند کردم بعدش داداش. جاهاشون جمع کردم و تا کار خواهر انجام دادم حتی اشتهای صبونه خوردن نداشتم به زور دو لقمه نون پنیر و کمی چای خوردم . دستم درد میکنه و گاهی سر میشه .
امروز خالی از انرژی م . حتی به اجبار و ترس از دست دادن زمان پای طراحی نشستم . دقیقا من الان وا رفتم .
روزی که مامانم خدا نکرده نباشه حال و روز من بدتر از این خواهد بود .
اصلا یعنی چی که یه خونه دو تا مریض و شایدم بیشتر داره .
هدف خدا چی بوده . هدفش هرچی هست ظلم کرده .
امروز ته دلم خالی از حضور و حتی حس حال و روز بهتر و امید بیشتره. فکر نکنم خبری باشه.
نوشتنم نمیاد چند روزه .
مثل همیشه دنبال ایجاد وقت و فرصت برای طراحی هستم .
دو هفته ای میشه که سعی میکنم شب قبل خواب یکی دو ساعت کار کنم . صبح هم که باشگاه نداشته باشم میشینم پای طراحی .
از یوگا لذت میبرم چون تمرکز بیشتری روش میکنم .
بقیه روز طبق روتین پیش میره.
داداشم امروز بخیه ش باز کرد . اما از همون روز درد تو پهلو و شکم و کمر داره . میگه دردش زیاده و کلافه شده . انگار وقتی افتاده کمرش بدجور چرخیده . سه روزی هست به خودم جرات دادم براش بادکشی کنم . میگه کمی بهتره . امیدوارم که خوب بشه . اگه خدایی نکرده زمین گیر بشه داغون میشه . منم خداییش دیگه جون و توان پرستاری بیش از این رو ندارم .
حالم خوبه . راضی ام . اما گره های کور زندگی م خیلی زیادن.
بدجور زندگی تو خونه م سخت و طاقت فرسا میگذره.
من خودم رو بین نقاشی و طراحی و دل مشغولی هام گم میکنم .
من زندگی رو هل میدم که پیش بره .
اما نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم .
امروز کائنات رو به کار گرفتم و شرایط کلاس نقاشی تو ساعت 3 ظهر رو جور کردم و داداشم منو برد رسوند و بعدش از اونجا رفتم سر کار . اگه نمیرفتم تا حداقل ده روز دیگه که استادم برمیگرده خیلی ناخوش و بی حوصله میشدم. و اینکه کلاس جبرانی امروز رو از دست میدادم خیییییییلی ناراحتم میکرد .
اما خدا را شکر حرفش پیش کشیدم و مشکل خاصی نبود . همیشه مشکل بزرگ آقاست. که اونم دعا کردم موقع رفتن خواب باشه و دعام گرفت
رفتم و یه دنیا لذت بردم . کارم به چشم استادم هم بهتر بود . و ایرادی نگرفت. با انرژی رفتم سر کار . البته چون عادت دارم ظهر حداقل یه چرت بزنم و امروز فرصتش نبود کمی خسته بودم . اما الان مثل هالک انرژی دارم .
من یه عدد دختر عاشق نقاشی هستم .
خدایا شکرت بابت این توانایی و فرصتی که بم دادی .
وقتی تمام روزای هفته رو پاس میکنم که به شنبه بعدی برسم و کلی تو تکاپوی کار نقاشی میفتم و ذهنم پر از یه دنیا دغدغه ست ،کنسلی کلاس خیلی حالم رو میگیره. و یه هفته ذوق م فنا میره .
استادم خبر کرد که میخواد بره مسافرت و شنبه کنسله. گفت فردا برم پیشش البته ظهر که من کلاس دارم . گفت 3 ظهر بیا. که باز برام امکان پذیر نیست. شاید شنبه یکشنبه هفته بعدش برگردن. یعنی عملا دو تا شنبه رو بی کلاس طراحی باید سر کنم .
خب باید از این فرصت استفاده کنم و کاری که تو دستمه به بهترین حالت کار کنم و چند تا آناتومی هم بکشم .
تمام این روزها ذهنم لحظه به لحظه درگیره اینه که فلان ساعت چه کنم چه نکنم . کی ترجمه کنم . کی طراحی کنم . کی کار خونه کنم . کی استراحت کنم. کی ترجمه . کی برم پیش دوستم . گاهی از این همه دغدغه و نگرانی های ذهنی م کلافه میشم . حالا اگه این وسط یه چیزی یا یه کسی برنامه ت عوض کنه کل این برنامه ریزی و حرص خوردنت بی نتیجه و بی فایده میشه .
تعطیلی های کاذب هم قوز بالا قوزه. یعنی عملا من هیچ کاری نمیتونم بکنم و همه زمانم به پا شدن و نشستن ها سر میشه .
چند شب که یا ترجمه میکردم یا طراحی که تا 12 شب کار میکردم . یعنی دوباره موتور کار تو این ساعت رو روشن کردم که از زمانم بیشتر استفاده کنم .
هنوز کتاب بعدی رو شروع نکردم . و این ضعف منه .
طرح جمجمه خیلی کار دلچسبی به نظرم نمیومد اما حالا دارم با علاقه رو اون کار میکنم و خودم حس میکنم که سایه هام بهتر و لطیف ترن .
حال دل آدم خوب باشه همه چی حله.
من میتونم از سخت ترین شرایط هم رد بشم و پیش برم .