امروز ما و خواهر کوچیکه و پسر و همسرش رفتیم پیکنیک بالاتر از امیدیه ، تو یه دشت پر درخت و سبز . احتمالا افتتاحیه و اختتامیه تعطیلات نوروزی م همین بود . خیلی خوب بود از اونجا که من عاشق هوای آزاد و طبیعتم . شش صبح بیدار شدم و کارا کردیم ، تو خونه صبونه رو خوردیم ، و ۹:۳۰ رسیدیم به محلی که همه تایید کنن و خواهر برادرم هم موذب نباشن ، حرف زدیم و هله هوله خوردیم ، دامادمون خودش ناهار و دعوتی رو ردیف کرده بود ، دل و جگر و گوشت و دنبه تکه کرد ، و همچنین جوجه ، و خودش نشست پای منقل به کباب کردن ، خیلی زحمت کشید واقعا . خواهرم هم آمادگی های قبل و بعدش رو ردیف کرده بود ، ناهار خوردیم ، و چای و میوه و تخمه و آجیل . بعد هم بچه ها رفتن تیراندازی، بطری آب میذاشتن و تیراندازی کردن ، به منم پیشنهاد دادن ، راستش گفتم نهههه ، من نمیتونم تفنگ رو نگه دارم . داداشم و دامادمون گفتن ما کمک میکنیم نگه داری بیا امتحان کن ، منم رفتم و تیر زدم ، هدف هم که نزدم یه وقت فکر نکنید زدم تو خال . ولی چقدر سنگین بود وقتی حین پرتاب تیر ، برگشت تو قفسه سینه م ، ولی خب یه تجربه بود دیگه . قبل ۷ هم خونه بودیم .
ما کلا آدمای کم حرفی هستیم ، اوج لذت و تفریح مون خوردن هست
برای سفر رفتن مخصوصا تو نوروز بخاطر شلوغی های زیادی ، همیشه مشکل داشتیم و داریم . برای همین حسرت یه سفر نوروزی تا حالا همیشه به دل من مونده . ولی با توجه به بیشتر شدن مشکلات جسمی بچه ها ، منم این آرزو و خواسته رو دارم هی کمرنگ تر میکنم ، یه جورایی خودمو به پذیرش میرسونم . هرچند که سفر تو این روزا واقعا خاصه .
تا اینجا تعطیلات شلوغ و خسته کننده ای داشتم ، با اینکه مهمان سنگین نداشتیم . اما کارا زیاد بود . و میشه گفت هر روزم با کمردرد و پا درد گذشت . چند روز دیگه هم باید دوباره بریم مدرسه
ولی مشغول بودن بهتر از بیکاری و فکر بیخود کردنه .
زمان به سرعت میگذره و ما آدما تو حسرت ها و خواسته هامون جا میمونیم ، البته نه همه مون . اما باید همیشه رو به جلو رو نگاه کرد و گام های بزرگ برداشت و امید تنها محرکِ من بوده . و همچنان خواهد بود .
دیروز داداش و عروس خواستن برن بازار برای خرید یه رگال که تو اون اتاق کذایی من بذاریم که بشه مرتب ترش کرد ، درحال حاضر بیشتر وسایل دم دستی عروس تو همون اتاقه . عروس گفت بیا بامون یه دوری بزن ، گفتم نه شما برید تنها باشید ، راستش دوس ندارم کسی رو با حضورم معذب کنم ، گفت این چه حرفیه مگه میخوایم چکار کنیم بپوش بریم . منم پوشیدم. یه مغازه که مثلا اصل مکان رگال بود رفتیم و نتیجه نگرفتیم برای خرید .
بوی کباب به دماغ مون رسید ، گفتن پایه اید بریم جگرکی ، رفتیم سمت ورودی شهر که کباب و جگرکی خیلی خوبیه . روی تخت ها تو محوطه آزاد نشستیم ، تا سفارش مون آماده شد و جاتون سبز خیلی چسبید . بعدم برگشتیم خونه .
عروس خیلی اصرار داره بریم اصفهان، اما بازم بخاطر شرایط ناجور خواهرم و مشکلات برادرم ، برنامه کنسل شد . خواهرم گفت تو برو باشون ، گفت حتی اگه ازت عذرخواهی کنم نمیری ، گفتم نه نمیرم .
امروز عروس و داداش رفتن سمت هندیجان برای دید و بازدید خانواده پدری عروس.
منم تو خونه میرم میام ، چندتا از طراحی هام مونده هنوز .
کمر و پاهام همچنان درد میکنن اما خب خیلی کمتر .
کار خاص و مفیدی نکردم . میدونم چشم به هم بزنم باز باید ۶ صبح بیدار شم و همش کار و کار . اما الان کار لذت بخشی انجام ندادم برای رفرش کردن خودم .
امروز با کمردرد شروع شد و حتی نتونستم ورزش کنم . از اونطرف هم دامادمون با داداشم برنامه نصب کولر راه انداختن و همین باعث شد دوباره اون اتاق کوچیکه رو به هم بریزیم و انتقال یه چیزایی به آشپزخونه باعث شد خود آشپزخونه هم بهم ریختگی پیدا کنه . یعنی قشنگ انگار کل خونه رفته بود تو مرحله خونه تکونی اسفندماه .
بارون هم ریز و قشنگ میبارید ، با عروس برای ناهار رفتیم دنبال خریدهای سالاد الویه ، اکثر مغازه ها و سوپری ها بسته بود و به زور تونستیم پیدا کنیم . برا خودمون ریلکس زیر بارون راه رفتیم ، من کمرم درد میکرد اصلا عین یه خط کش حس میکردم کل بدنم خشکه . ناهار رو اوکی کردیم و نصب کولر تموم شد ، و کولر قدیمی رو قراره اونور خونه نصب کنیم . بعد ناهار یه ساعتی خوابیدم و دوباره بلند شدیم به جمع و جور کردن ، خوبه عروس کنارمه وگرنه خیلی خسته و کلافه میشدم . لابلای کار ، حرف میزنیم ، میخندیم و گاهی شنگول بازی درمیاریم .
حالا اتاق کوچیکه کمی راه نفسش باز شد ، مرتبش کردیم ، انگار یه کوه از سر دل من برداشته شد . چقدر فضای خالی آرامش آدم رو بیشتر میکنه واقعا . و چقدر انباشتگی حال آدم رو بد میکنه .
کلا بچه های ما پایه بخور بخور هستن ، هی ناهار چی بخوریم هی شام چی بخوریم ، وااایییی چقدر لاغر شدن و رژیم گرفتن سخت میشه . به دوستم سارا پیام دادم یه سری حرکت جدید برام فرستاده ، راجب حلقه هولاهوپ هم ازش پرسیدم ، گفت اونم خوبه بخری به شرطی که درست استفاده کنی که به مهره ها کمرت آسیب نزنی .
سال شلوغی رو شروع کردی ساره جون ، امسال بجای دویدن باید پرواز کنی خاااانننممممم .
دو روز شلوغی داشتم اول سالی . دیروز که سال تحویل بود ۵:۳۰ بیدار شدیم و آماده شدیم و پای سفره نشستیم . بعد سال تحویل و عکس گرفتن ، صبونه رو با هم خوردیم . بعدش خواهر کوچیکه و همسر و پسرش اومدن و یه دفعه تصمیم گرفته شد ماهی بخریم کباب کنیم دورهمی بخوریم . عروس و داداش رفتن ماهی خریدن و هر کدوم یه کاری پیش بردیم . جاتون سبز خیلی خوشمزه شده بود و بعد ناهار گیج شده بودیم ، یه ساعتی هم خوابیدیم . عصر عمو و خانمش آمدن عید دیدنی .
امروز هم برای بابا ناهار پختیم ، از صبح گیر کارا بودم ، خیلی خسته م و پاهام درد میکنن ، شیرینی ماه رمضونی پختم و عالی شد . یه کیلو و سیصد گرم آرد رو خمیر کردم و بعد هم سرخ کردم . عروس هم یه مقدار کمک کرد . پدر و مادر و خواهر کوچیکه ش هم اومدن عید دیدنی، پدر عروس مرد خیلی خوب و خاکیه ، به همه مون عیدی داد که واقعا دور از انتظار بود و خیلی ارزشمند. مامان حلیم هم پخته بود و دم افطار ظرف کردیم و دادیم بیرون .
ورزشم رو میخوام تو این تعطیلات برسونم به هر روز.
میترسم با این برنامه های بخور بخور عیدانه ، لاغر نشم بلکه چاق هم بشم . اما باید با ورزش کنترل کنم .
یه طراحی انجام دادم اما ازش راضی نیستم. حس میکنم خسته طراحی شدم . و دوس داشتم عیدم به استرس کار و تکالیف طراحی نگذره .
به خودم میگم میخوای موقتا انصراف بده ، اما میبینم دو ماه دیگه مدرسه تموم میشه و بازم باید ادامه بدم . پس به تلاشم ادامه میدم .
خوابم میاد . شب بخیر .
از دیروز تا حالا داره بارون میزنه ، یه سررر ، کوچه ها پر آب شده تو کل پاییز و زمستون چنین بارشی نداشتیم . صداش خیلی قشنگه ، خنکی و سرماش روح رو نوازش میکنه ، فقط مشکل آبگرفتگی ها هست و اون افرادی که مشکل مسکن و فاضلاب دارن .
همیشه گفتن بارون رحمت خداست . و حتما هست . همین که حال همه ما رو خوب میکنه ، این یعنی رحمت .
صبح شروع کردم به آماده سازی سفره هفت سین . جارو کردم و گردگیری. داداش رفت یه مقدار خزید کرد اومد از بارون و هیجان مردم گفت و منم گفتم برا بقیه خریدهات میام بات دوری بزنیم . بدون چتر رفتم و گذاشتم خیس بشم و قطرات بارون رو لمس کنم . بقیه خریدها رو کردیم و اومدیم خونه . ناهار و بقیه کارا .
موهام رو نتونستم ریشه گیری کنم . البته خیلی هم پیدا نیس ولی بخاطر عید دلم خواست ولی وقت نکردم .
چند تا از قاب هایی که برای فروش آماده کرده بودم رو عیدی دادم به چند تا از دوست و همکارای خاص . دو نفرشون هم دست خالی نیومدن ، یکی شون برام شکلات و حلواشکری آورد و یکی هم یه بلوز و کلیپس . خیلی سورپرایز شدن و خیلی خوششون اومد . منم لذتش رو بردم .
ما و مخصوصا من نمیتونیم امشب رو تا صبح بیدار بمونیم ، پس میخوابیم و صبح برای تحویل سال بیدار میشیم . بعدش اگه شد باز میخوابم اگه نه که هیچ .
امیدوارم سال خیلی خوبی بشه برای همه مون .
همه خواسته هامون تیک بخوره و خاطره قشنگی بشه برامون .