من حالم خوبه . مشکلی هم نیس . اما اینقدر گیر کارام که دیگه حتی خسته جواب دادن پیام ها هم بودم . 

خیلی خسته م واقعا . شلوغ شلوغ . 

سعی میکنم بیام بنویسم زودتر . 


حس ننوشتن

چرا گاهی نوشتن از  یه موضوعاتی اینقدر برای من سخت و پیچیده ست؟ 

احتمالا حس نوشتن ندارم .

یا با وجود اهمیت موضوع ، چون نوشتنش آزارم میده ، هی عقب میندازمش یا کلا ازَش دوری میکنم . 

یا شایدم یه جور ابهام باعث میشه نتونم مطمئن راجبش حرف بزنم . 


وقت  جلسه مشاوره رسیده و تو شلوغ پلوغی های امتحانات و طراحی سوال و خصوصی ها موندم و نمیتونم یه جا باز کنم برای مشاوره.  اما باید یه جوری اوکی کنم . 

استارت روتین زندگی

دیروز سه شنبه صبح گوشی ای که قدیمیه و برای آلارم ازش استفاده میکنم زنگ خورد و منو برای مدرسه بیدار کرد . از جام بلند شدم و رفتم دست و رو شستم . اما تاریکی هوا برام عجیب بود . گفتم تو این فصل قاعدتا هوا نباید تاریک باشه ، یه چیزی شک برانگیز بود . نگاه اون گوشی کردم دیدم بلهههههه، با تغییر ساعت من یه ساعت زودتر از خواب بیدار شدم . دیگه هم خوابم نبرد ‌ . فقط دراز کشیدم و بعدش آماده شدم و رفتم . تو سرویس فقط من بودم و دو تا دانش آموز ‌ . تو کل مدرسه دیروز ۹ نفر بودن و باز وقتم به چرت های خسته کننده تو دفتر گذشت . امروز هم که بخاطر احیا ۹ باید مدرسه می‌بودیم،  من با نهمی ها داشتم که دو سه نفر اومدن و رفتن ، و بازم کلا تو دفتر بودم.  اما نسبت به دیروز خیلی سرحال تر بودم . دیروز کلا وقتی اومدم خونه جوری تشنه خواب بودم که انگار دو هفته سفر بودم و خواب درستی نداشتم . اما امروز خیلی خوب بودم . اصلا کاش کلا تایم مدرسه از ۸ یا ۹ بود ، فوقش دیرتر برمیگشتیم . 


امروز عصر هم یه سکشن زبانکده بودم و یه سکشن خصوصی  داشتم .

فردا باید بشینم پای طراحی سوال . 

و تکالیف جدید طراحی استاد . 

باید تنظیم کنم به دوتاشون برسم . خدایا کمکم کن . 

میخوام الان برم وبلاگ های دوستان رو بخونم . باید رو خوندن وبلاگ ها بیشتر تمرکز کنم .

سیزده فروردین

یه عید دیگه و یه تعطیلات نوروزی دیگه‌ تموم شد . 

خیلی سریع و شلوغ پلوغ ، استراحت و تفریح زیادی هم نداشتم . 

امروز نشستم پای ته مونده طراحی هام و تمومش کردم . مقنعه های شسته رو اتو کردم . کیف مدرسه رو ردیف کردم . کمی ریخت و پاش جمع و جور کردم . سفره هفت سین رو جمع کردم . و فردا میرم که کار و روتین همیشگی رو شروع و ادامه بدم . 

امیدوارم امسال هم بتونم مثل پارسال و بهتر از اون تغییرات مثبت زیادی در زندگیم ایجاد کنم . 


دو روز پیش دختر دایی که از کانادا بعد شش سال اومده بود ، با دایی بمون سر زدن . چقدر از دیدن هم خوشحال شدیم . دایی چقدر دلش گرفته بودن که دخترش باز دو روز دیگه داره میره . دیروز پرواز داشت . برای خواهرم یه ست بلوز شلوار ، برای من یه رژ کلینیک آورده بود . ما هم کادوهاش از قبل آماده کرده بودیم ، من براش یه کیف خریدم و خواهرم یه پیراهن و کتاب بش کادو داد . به امید دیدارهای بیشتر ...



ساره رو دارم کوک میکنم برای فردا ساعت ۶ صبح 

دهم فروردین

امروز ما و خواهر کوچیکه و پسر و همسرش رفتیم پیک‌نیک  بالاتر از امیدیه ، تو یه دشت پر درخت و سبز . احتمالا افتتاحیه و اختتامیه تعطیلات نوروزی م همین بود . خیلی خوب بود از اونجا که من عاشق هوای آزاد و طبیعتم . شش صبح بیدار شدم و کارا کردیم ، تو خونه صبونه رو خوردیم ، و ۹:۳۰ رسیدیم به محلی که همه تایید کنن و خواهر برادرم هم موذب نباشن ، حرف زدیم و هله هوله خوردیم ، دامادمون خودش ناهار و دعوتی رو ردیف کرده بود ، دل و جگر و گوشت و دنبه تکه کرد ، و همچنین جوجه ، و خودش نشست پای منقل به کباب کردن  ، خیلی زحمت کشید واقعا . خواهرم هم آمادگی های قبل و بعدش رو ردیف کرده بود ، ناهار خوردیم ، و چای و میوه و تخمه و آجیل . بعد هم بچه ها رفتن تیراندازی،  بطری آب میذاشتن و تیراندازی  کردن ، به منم پیشنهاد دادن ، راستش گفتم نهههه ، من نمیتونم تفنگ رو نگه دارم . داداشم و دامادمون گفتن ما کمک میکنیم نگه داری بیا امتحان کن ، منم رفتم و تیر زدم ، هدف هم که نزدم یه وقت فکر نکنید زدم تو خال . ولی چقدر سنگین بود وقتی حین پرتاب تیر ، برگشت تو قفسه سینه م ، ولی خب یه تجربه بود دیگه . قبل ۷ هم خونه بودیم . 

ما کلا آدمای کم حرفی هستیم ، اوج لذت و تفریح مون خوردن هست 

برای سفر رفتن مخصوصا تو نوروز بخاطر شلوغی های زیادی ، همیشه مشکل داشتیم و داریم . برای همین حسرت یه سفر نوروزی تا حالا همیشه به دل‌ من مونده . ولی با توجه به بیشتر شدن مشکلات جسمی بچه ها ، منم این آرزو و خواسته رو دارم هی کمرنگ تر میکنم ، یه جورایی خودمو به پذیرش میرسونم . هرچند که سفر تو این روزا واقعا خاصه . 

تا اینجا تعطیلات شلوغ و خسته کننده ای داشتم ، با اینکه مهمان سنگین نداشتیم . اما کارا زیاد بود . و میشه گفت هر روزم با کمردرد و پا درد گذشت . چند روز دیگه هم باید دوباره بریم مدرسه 


ولی مشغول بودن بهتر از بیکاری و فکر بیخود کردنه . 

زمان به سرعت میگذره و ما آدما تو حسرت ها و خواسته هامون جا میمونیم ، البته نه همه مون . اما باید همیشه رو به جلو رو نگاه کرد و گام های بزرگ برداشت و امید تنها محرکِ من بوده . و همچنان خواهد بود .