شلوغی کاری امروز

امروز کلی کار کردم ، الان دست و پاهام خیلی درد میکنه مخصوصا پاهام . صبح بعد اینکه رفتم حمام ، رفتم تو انباری که لباس بندازم لباسشویی، ‌دیدم انبار پوکیده از بی نظمی ، دیگه وسایل تا جلو در اومده بود و اون مربعی که توش ورزش میکردم هم پر شده . یعنی هرکس هرچی برداشته پس نداده سرجاش . وسیله رو وسیله بی نظم تلنبار شده بود . گفتم ساره اینجور باشه که ورزش دیگه نمیتونی بکنی دختر . 

به هیچ کس هم نمیشد بگم بیا کمک . چون داداشم کل هفته گیر یه سری کارا بود و دلم نیومد روز استراحتش رو خراب کنم . رفتم تو دل کار و همه وسایل ریختم بیرون ، سنگین ها رو به سختی با هل دادن جابجا کردم ، بیشتر وسایل رو جابجا کرده بودم که  عروس اومد گفت چه میکنی و یکی دوتا وسیله سنگین بام بلند کرد.  میشه گفت حجم سنگین کار گذشته بود که مامان آخراش اومد . کلی کارتون و سبد میوه انداختم و وسایل رو مرتب کردم و نصف انباری جا خالی شد . حالا ببین دو روز دیگه دوباره چه وضعی میشه . 

بعدم کارای ناهار ، و پاک کردن فر و هود . که سختی کار به تمیز کردن صفحه های هود هست که حتی با روش های آب جوش و مواد شوینده هم به سختی تمیز شدن . من ماه پیش هم این صفحات رو به جون کندنی تمیز کرده بودم . بعدم شستن حیاط و سرویس و حمام . و شستن هرچی شلوار که داشتم . امروز روز شلوارهام بود .  

عصر هم دوباره با همین خستگی با خواهرم رفتیم اون بازار اصلیه . تونستم یه کفش بخرم برای ورزش تو انبار . 

الان پاهام خیلی درد میکنن . 

فردا میرم مدرسه .

 برای فردا باید ریخت و پاش لباس های کمدم رو مرتب کنم . چقدر دلم میخواد چندتا مانتو دربیارم بدم بره . با اینکه دو سالی هست که مانتو جدید نخریدم و هرچه دارم همان است که داشتم . 

اما سبک شدن محیط ، حال آدم رو خوب میکنه . 

از وقتی عروس اومده ، بخاطر وسایل اونا هم انباشتگی تو خونه مون بیشتر از قبل شده . فعلا هم که ظاهرا دوس دارن با ما بمونن و خیلی دنبال رفتن نیستن . به قول خودشون حداقل ۶ ماه . 

ما هم دوس داریم اونا باشن . هم داداش کلی کار و مسئولیت داره که اگه نباشه به عنوان مرد خونه ، ما لنگ میشیم و هم عروس که پر از انرژی های مثبته . ولی شلوغی خونه گاهی برای همه مون سخته . 


آنچه گذشت

شش ماه گذشت از یه شروع تازه و کار تو دو تا مدرسه ، خیلی سخت گذشت و فکر نکنم حجم اون سختی روزی یادم بره . اما تقریبا تو دو ماه تونستم تا حد زیادی شرایط رو به تعادل برسونم . کار و زندگی همیشه سختی های خودش رو داره ، و لذت یه سری از نکات مثبت اجتماعی و مالی ش به من قوت قلب میده برای ادامه . 

اگه بگم روزهای اول باورم نمیشد این سال تحصیلی تموم بشه ، دروغ نگفتم . الان شش ماه گذشت و بعد از عید هم چشم به هم زدنی سال تحصیلی کاملا تموم میشه . 

برای سالی که گذشت،  مدرسه یکی از پیشرفت های زندگی من بود . 

حالا یکی میاد کامنت میده که حالا مگه به قله قاف رسیدی که میگی پیشرفت کردی  درجواب باید بگم عزیزم تو دنیای کوچیک من خیلی چیزایی که برای شما خاطره شده ، خز و فان شده ، برای من یه ارزشِ ، یه پیروزی یه شادی بزرگه .  من مثل شما همه چیزو آسون بدست نیاوردم و ۲۸ سال سابقه هم ندارم . من تلاش کردن های خودم رو دوس دارم ، هرچند که ممکنه به خیلی چیزا هم نرسیده باشم و شایدم نرسم .

بگذریم .... یادم میاد چند تا برنامه ریزی برای سال ۱۴۰۲ نوشته بودم ، الان حسش نیس برم دقیق بخونم چی بودن ، یکیش مطالعه و فیلم نگاه کردن بود که متأسفانه تیک نخورد . اما ورزش و مراقبت پوستی و درست کردن ابروهام انجام شد . دیگه بقیه ش یادم نیس . اما سال کاری و مالی بهتری نسبت به سال قبل تر داشتم . از نظر روحی حالم بهتر بود . مشاوره م رو با علاقه ادامه دادم ، و تغییرات زیادی در رفتارم با بقیه ایجاد کردم . بار مسئولیت هام رو خیلی کمتر کردم . بیشتر حرف زدم و بیشتر از حق خودم دفاع کردم . 

مسئله سفر مجردی هم همچنان تیک نخورده . 

امروز پنجشنبه آخر ساله که مثل هفته های پیش رفتیم سر خاک ، خیلی دلم برای بابا تنگ شده . نکته این از دست دادن ها اینه که متأسفانه تا همو از دست ندیم خیلی از ارزش های بودن های همدیگه رو درک نمی‌کنیم.  بابای من با همه تلخی هاش و سخت گیری هاش ، سایه بالا سر بود ، یه هاله برای حفاظت از ما . وقتی بابا رفت ، ما پناه مون رو از دست دادیم ، بله بابا اونموقع هم پناه نبود . اما حد و مرز خیلی ها رو  مشخص کرده بود ، ولی حالا خیلی ها ازین حد و مرزها رد شدن ، و ما رو آزار دادن . 


عصری هم با خواهرم و پسرش رفتیم بازار منطقه خودمون ، فردا هم اگه بشه میریم بازار اصلی . بیشتر حالت دور دور بود تا خرید . فقط برای هفت سین ظرف خریدم و سنجد . دو ست نیم لیوان شربت خوری هم خریدم برای پذیرایی.  بعد هم نشستیم تو فضای باز جلوی یه اغذیه فروشی ، پیتزا سفارش دادم و با هم خوردیم ، هوا خیلی خوب بود اما نشستنی سردمون شد . اما من با جون و دلم این هوا رو به آغوش میگیرم . 


قراره خانواده عروس رو دعوت کنیم و داریم برنامه ریزی میکنیم . 

اونا هم دعوت کردن اما من سرکار بودم و به دعوتی شام نرسیدم و کلا نرفتم . 


دو هفته عید استاد طراحی کلاس نمیذاره ، اما تکلیف جلسه آخر و عقب ماندگی های من اونقدر هست که چند روز از عیدم به طراحی میگذره . 


دلم میخواد شیرینی نارگیلی برای سفره درست کنم اما هنوز خریدش نکردم . 

این هفته هم شنبه و دوشنبه باید مدرسه برم . اما کلاس های عصر تعطیله و خونه هستم . سعی میکنم کارای عقب افتاده م رو پیش ببرم . 

امیدوارم همه به دل خوش و تن سالم ، از امسال به سال بعد قدم بذارن.


فکر شیرین

تو فکرم برا خودم یه کانکس بخرم برای کلاس خصوصی هام و دارم سرچ و مطالعه میکنم راجبش . 

اگه میشد یه اتاقک بخرم اینجوری میتونم اگه بشه اتاق شخصی خودم رو هم داشته باشم عالی میشد . 

فعلا دارم فکر شیرینش رو مزه مزه میکنم و چشمام قلبی میشه . احتمالا بعد عید درخواست خصوصی هام بیشتر بشه و مشکل جا و زمان رفت و آمد باعث میشه نتونم همه رو بگیرم ولی اگه جا داشته باشم دیگه خود به خود محدودیت زمانی هم نخواهم داشت . 


راستی حقوق و عیدی هم واریز شد . 

من برای اولین بار تو عمرم عیدی گرفتم ، خیلی ذوق کردم و خیلی شکرگزاری برای این شادی . 

سه و ششصد حقوق و دو و نهصد عیدی بم دادن . 

جلسه هجدهم مشاوره

دیروز به دکتر پیام دادم و امروز ساعت ۱۱ تایم مشاوره داشتم . صبح یه رب به ۸ بیدار شدم ، با اینکه شب قبل تا ۲ مشغول کارای آبرنگ بودم . کارام کردم و از خونه دراومدم.  رفتم تو یه پارک ، که موقعیت مکانی و امنیتی و تمیزیش عالی بود ، با سرویس که میرم مدرسه دیده بودمش و برای مشاوره  تو ذهنم ثبتش کرده بودم.  

درباره  جر و بحث آخر با خواهرم،  حرف زدیم . دکتر میگفت شاخ درمیارم این چیزا تعریف میکنی ، مگه هنوزم ازین نوع حرف ها و برخوردها هست . مگه تو بچه ای که باید به همه توضیح بدی یا کسب تکلیف کنی . دکتر گفت یه ترسی در وجودت هست که نمیذاره  از دور و بری هات رد بشی . همیشه اولویتت دیگران هستن و به ساره اصلا اهمیت نمیدی ، گفت باید برای روابطت مرز تعریف کنی و اجاره ندی کسی بت بگه چرا اینجور گفتی چرا اونجور کردی . باید بتونی درقبال دیگران محکم بایستی و بگی زندگی من ربطی به کسی نداره و تا وقتی ضرری براتون ندارم ، حق ندارید به بهونه نگرانی منو کنترل کنید .  به دکتر گفتم  این جمله برای من گفتنش خیییلی سخته . چون یه عمره هرجا رفتم و هرکار کردم به اهل خونه گزارش دادم و کسب تکلیف  کردم حالا چطور میتونم متفاوت رفتار کنم . دکتر گفت شاید اولش خیلی سخت باشه اما باید بتونی . و از خواهرم و نوع برخوردش هم ناراحت شد و هم متعجب.  

دیگه وقت نشد راجب بقیه موضوعات  حرفی بزنم . ساعت ۱۲ هم خونه بودم . ظهر هم نخوابیدم که طراحی کنم . 

حالا دارم تایپ میکنم هی چشمام میره از خستگی . 

شب خوش 

شاید خیلی چیزا جا انداخته باشم بعدا یادم بیاد براتون مینویسم . 


وقت میگیره یکی یکی تو پست جدا بذارم . بعدا میام بقیه شون میذارم . 

فردا هم تو پیجم میذارم .