دو هفته پیش یه قرار صبونه داشتم با یکی از دوستام که بخاطر شرایطی که برا داداشم پیش اومد مجبور شدم کنسلش کنم . دیگه شکر خدا داداشم مغازه هم میره ، تو یه سری حرکاتش محدودتر شده و ضعیف تر ، ولی خب همین که دوباره راه رفت عالیه .
خلاصه اینکه برا امروز هماهنگ شدیم و من از شب قبل اعلام کردم که میخوام صبح برم صبونه ،هرکس کاری داره یا زود بیدار بشه یا دیگه بمونه تا من برم ، چون باید طرفا هشت و نیم درمیامدم . صبح کارا خواهرم کردم ولی اگه میخواستم منتظر داداش بمونم دیگه دیرم میشد ، ناگفته نماند که حین آماده شدن چند بار صدام زدن ، و اونطوری که دلم میخواست نتونستم آماده بشم ،از تیپ خودم خیلی راضی نبودم ، عجله ای شده بود . بدون تعارف به مامانم گفتم من میخوام برم خودت داداش رو راه بنداز . انگار باید بگم تا کاری پیش ببره ، درسته که مامان هم سنی ازش گذشته و خسته ست اما واقعا منم گناهی ندارم که باید جور همه رو بکشم . بخدا اونقدر که من حواسم به داداشم هست مامانم نمیدونم چرا ....
خلاصه رفتیم و یه صبونه خوشمزه خوردیم ، جاتون سبز.
باورتون میشه از صبونه دیگه من تا حالا هم چیزی نخوردم و دیگه میرم تا صبونه فردا . البته سبک بود با اینکه محتویات زیاد بود ، بازم انگلیسی سفارش دادیم اما جای دیگه ای رفته بودیم ، احساس سنگینی نکردم اما دلم غذا هم نخواست و گرسنه نشدم .
دلخواسته هام تیتروار :
دلم میخواد رو پشت بوم بخوابم تو پشه بند.
دلم میخواد شب برم یه مسیر طولانی تو این هوا که یه نسیم خنکی شب ها داره قدم بزنم .
چند ساعتی تو پارک بشینم .
بی هوا و بی هماهنگی بعد کلاس برم رستوران یا پاساژ گردی .
دلم یه پنجره تو اتاق میخواد ، اتاقی که مال خودم باشه و اون پنجره رو تا صبح باز بذارم .
دلم یه سفر تنهایی میخواد .
امروز عصر داداشم رفت مغازه ، شکر خدا . البته هنوز درد داره ولی داره سعی میکنه که زمین گیر نشه . روحیه اون با خواهرم خیلی فرق داره . خواهرم روحیه قوی و خوبی داره اما داداشم حساسه و اگه خدایی نکرده زمین گیر بشه دووم نمیاره . و غرور مردانه ش هم باعث میشه که بیشتر تلاش کنه و نخواد تسلیم بشه .
هر روز شاکرم برای این بحرانی که از سرمون رد شد .
هنوز برنامه پیاده روی معوق مونده ، تو این مدت صبح ها تا کار دوتاشون تموم بشه میشه تقریبا ۱۰ ، و دیگه بیخیال بیرون رفتن میشدم . حالا تا ببینم از فردا صبح چطور پیش میره و اگه دیدم اوکی هست دوباره میرم پیاده روی.
نوبت گیری و آزمایش چکاپ کلی هم که تو برنامه م بود .
جلسه مشاوره بعدی رو باید همین روزا اوکی کنم .
این هفته دوتا تکلیف دارم بازم ، یکیش تموم شد . دومی رو با وجود خستگی هام امروز شروع کردم . راستش خیلی بم فشار میاد . حس خستگی مفرط میکنم . بخاطر بدخوابی ها و فشار کارهای طراحی ، چشمام همیشه خسته ن ، دست و کتف و گردنم هم حس کوفتگی داره . هم چون داداشم جابجا کردم هم بخاطر زمان زیادی که پای طراحی میذارم . کاش برا تعطیلات عید کلاس تشکیل نشه که استراحت کنم . هم دوس دارم کار کنم و هم واقعا از چشم و کت و کول میافتم . و بازدهی م میاد پایین .
باید یه روز به اون منطقه که گالری استاد هست برم ، هم جنس کاغذم رو نشونش بدم و هم کارام رو از نزدیک ببینه ، چون فعلا آموزش مجازی دارم بخاطر دوری راه . ولی یه بار ارزشش رو داره که برم .
بچهها داداشم امروز تونست تا یه اتاق اونورتر راه بره ، نمیدونید چقدر خوشحالم .
اون حال بد صبح و این حال خوب .
راستش امروز کم آوردم و حتی جلوشون گریه کردم ، ناراحت شدن . کمک کردم داداشم نشست رو صندلی و بعد دیدم داره تلاش میکنه ، همین جور مراقبش بودم نیافته. خدا را شکر تونست راه بره . از خوشحالیم براش کف زدم و گفتم جایزه چی میخوای ، گفت هیچی فقط تو خوشحال باش .
انگار حال روحی بد منو دید ، جرات و قوت قلب به خودش داد
دیگه با لبخند رفتم خرید مامان رو انجام دادم و براش شکلات خریدم و اومدم خونه ریختم رو سرش .
خدایا شکرت .
کنارم باش همیشه .
تنهام نذار ... که دووم نمیارم .
چقدر امروز از حال خودم خارجم ...
انگار مغزم هنگ کرده
جسمم خوابیده .
دلم تو این لحظه یه اتاق تاریک و ساکت میخواست که تا جایی که به یه آرامش نسبی برسم ، توش بمونم ، بخوابم یا حتی فقط دراز بکشم .
دلم بدجور هوای دشت ارژن کرد و آب سردش.
دلم بدجور هوس پارک های بزرگ و خنک و سبزش رو کرد .
امروز ساره تعطیلِ .
نه حوصله طراحی داره ، نه جارو و گردگیری ، نه کارای آشپزخونه و نه سفارش خرید مادر رو .
حوصله خودش رو هم نداره .
شاید فقط صدای گنجشک ها و خنکی هوای طبیعت بتونه نسیمی به وجودش بزنه .
از این حجم از بدبختی دیگه کم آورده ، کجای دنیا این عدل و انصافه آخه .
دیروز سر دکتر رفتن کمی غر زدم و گفتم آقا گیریم شکر خدا شکستگی یا ترک و ورم نداره ، اما وقتی درد داره بهتره ببریم دکتر حداقل داروی مناسب بده . دیگه خودم از یکی از دوستام آمار دکتر گرفتم و امروز نوبت اوکی شد . من که سرکار بودم . داداشم و خواهر کوچیکه برده بودنش . شکر خدا شکستگی نداشته . دکتر آمپول نوشته و دارو . گفته اگه تا دو هفته دیگه دردش خوب نشد باید ام آر آی لگن انجام بده .
فقط دعا کنید داروها جواب بده و دوباره سرپا بشه راه بره .
هر روز صبح باید جدا جدا برای هر دوشون سرویس بذارم و ببرم و شست و شو و صبونه ...
از مامانم ناراحت شدم ... حرفی پیش کشید و من گفتم سرنوشت من داره مثل خاله میشه ، به جای اینکه بگه نگران نباش و انشاالله اینطور نمیشه ، میگه اشکال نداره خواهر برادرتن ، تو باید بشون رسیدگی کنی ، ثواب داره . بهشت و ثواب زوری نخوام باید چه کنم ؟
یعنی چطور آدم میتونه چشمش رو به یه چیزایی ببنده و فقط یه چیزایی رو ببینه . درصورتی که همین یه هفته مامانم هیچ کاری برای داداشم هم نکرده . تا وقتی ساره و خواهر کوچیکه هست ، کاری برای مامان نمیمونه که درد و خستگی مریض داری رو بفهمه . برای همین ساره شده گوشت نذری ، به هرکی دادی فرقی نمیکنه . یعنی یه حرفایی دردشون از صد تا کشیده بدتره .
نظرم راجب بوتاکس پیشونی عوض شده ، شاید بعدا هم باز نظرم به مثبت برگرده . اما از اینکه نمیتونم راحت ابروهام ببرم بالا ، حس خوبی ندارم . گفتم بنویسم شاید به درد کسی بخوره . گاهی حس خستگی تو پیشونیم میکنم ، دوس دارم عین زمانی که خسته هستیم و دستامون رو کش میدیم به عقب ، منم ابروهام کش و قوس بدم و بالا ببرم ولی الان بلوکه شدن . بعید میدونم ترمیم کنم ، مگه اینکه فقط بگم اطراف چشم هام رو بزنه که افتادگی یا چروک زیاد پیش نیاد . شایدم کلا بیخیال بشم . حس خوبیه آدم به سلامتی و زیبایی ش برسه ، اما برای منی که همه این سالها از هیچ کدوم از این راه ها خبر نداشتم، تطابق ممکنه زمان بر باشه .
به شدت احساس خستگی میکنم . چقدر دلم میخواد برم یه جا ، تنها باشم . حتی گوشی هم نبرم بام . فشار تکالیف طراحی و نخوابیدن های ظهرهای آخر هفته ها و بعضی روزهای هفته ، این خستگی رو بیشتر هم کرده . تا چند روز دیگه نمیخوام ظهر کار کنم ، چون عصرش کلاسم و واقعا جانی نمیمونه .
دلم یه مرخصی طولانی مدت میخواد از کار و خانواده و زندگی .
یه خواب عمیق .
باید معنی پذیرش و تسلیم رو از دکتر بپرسم . خواهرم میگه باید پذیرشت رو بالا ببری . خب تو این پذیرش کی بیشتر نفع میبره ؟ اونا . کی بیشتر ضرر میکنه ؟ من .
پذیرش دستاویزی شده که بعضی ها تلاش نکنن برای تغییر . و بعضی ها به اسم پذیرش ، حق بقیه رو ضایع کنن .
باید پرسید تو هر موقعیتی همون اشخاص چقدر میتونن با پذیرش ، با یه سری شرایط دردناک خودشون رو واقعا وفق بدن .
باز هم ازتون میخوام برام دعا کنید .
دعا کنید ساره از اینی که هست اسیرتر و گرفتارتر نشه .