چقدر امروز از حال خودم خارجم ...
انگار مغزم هنگ کرده
جسمم خوابیده .
دلم تو این لحظه یه اتاق تاریک و ساکت میخواست که تا جایی که به یه آرامش نسبی برسم ، توش بمونم ، بخوابم یا حتی فقط دراز بکشم .
دلم بدجور هوای دشت ارژن کرد و آب سردش.
دلم بدجور هوس پارک های بزرگ و خنک و سبزش رو کرد .
امروز ساره تعطیلِ .
نه حوصله طراحی داره ، نه جارو و گردگیری ، نه کارای آشپزخونه و نه سفارش خرید مادر رو .
حوصله خودش رو هم نداره .
شاید فقط صدای گنجشک ها و خنکی هوای طبیعت بتونه نسیمی به وجودش بزنه .
از این حجم از بدبختی دیگه کم آورده ، کجای دنیا این عدل و انصافه آخه .