منو قورت بده

قبل از اینکه چیزی بنویسم خواستم بپرسم آیا کسی تونسته اون پست رمز دار رو باز کنه ؟ همون رمز قدیمی هست . آخه کامنتی نگرفتم تو شک افتادم نکنه رمز وارد نشده . چون از یکی از خواننده ها پیام خصوصی داشتم که رمز باز نشده و براش ایمیل زدم ، اما نمیدونم درنهایت چی شد . 


امروز صبح نشستم پای طراحی م و تمومش کردم و ساعت ۱۲:۳۰ تو گروه هنری مون برای استاد ارسال‌ کردم و تا فردا جواب و نقد کار داده میشه . 


برای پایه دهم هم مطلب و جزوه جمع آوری  کردم و چند تا ویدئو  دانلود کردم  که هنوز نتونستم همه رو ببینم . باید تا پنجشنبه  خودمو آماده کنم . پایه دهم از پایه های قبلی حساس تر و مهم تره و باید خیلی حواسم جمع باشه با سوالات و شیطنت  های بچه‌ها  گرفتار نشم . 


دلم میخواد یه غول چراغ جادو بگم منو قورت بده ببره 


فشار روانی م زیاد شده ، حس سنگینی تو سر و مغزم میکنم . 

دکتر گفت این حالت تپش قلب و لرز رو مدیریت کنم تا جلسه بعد بررسی ش کنه . تحملش تا جلسه بعد آسون نیس .  هنوز دست و دلم به نوشتن اون دو تکلیف نرفته . 

آخه چی بنویسم ، بنویسم بعد ۱۵ سال هنوزم تو خونه پدری ، دارم از خواهرم و مادری که پیرتر و خسته تر شده مراقبت میکنم ، بنویسم بعد ۱۵ سال ساره درب و داغون شده اما هنوز نفس نکشیده و هنوز سر آروم رو بالش نذاشته ، خیلی دردناکه حتی تصورش  من اصلا نمیخوام ۱۵ سال بعد رو ببینم . 

یا برای اون تکلیف بنویسم از خونه رفتم و یه رویا ببافم ... آره باید یه رویا ببافم . 

اصلا کسی از فرداش خبر نداره . و من باید بشینم تکلیف رو بنویسم بدون اینکه خودم رو زجر بدم .  

زندگی اینطور نمیمونه ، یا یه چیزی ازش کم میشه یا بش اضافه میشه ، در هر حال سخت هست اما باید مدیریتش کرد . 

حالا من هر روز بیشتر از قبل دارم دنبال راه حل میگردم ، و سخخخختتتت پیدا میکنم .‌


یه چیزی بگم که شفاف سازی بشه ، این حال الان من ربطی به مشاوره م یا باز شدن پنجره جدید فکری تو زندگیم نداره . حال من از سرخوردگی نیس . از امید یا ناامیدی نیس . یه حالی شبیه سرماخوردگی  ، که انگار باید از یه تاریخی تا یه تاریخی مبتلا بشی . ربطی  به دوره ماهیانه هم نداره . چون بارها و بارها  تو عمرم تو هر روز و ماه و سال ، تجربه ش کردم .  بدی این حال اونجاست که درست  وقتی  تو نیاز به محبت و توجه بیشتر اطرافیان  داری ، تازه متوجه بی توجهی های اونا میشی ، که شاید بی منظور باشن و سهوی . ولی یه کم که حساب کتاب میکنی میبینی نه خیلی هم سهوی نبوده ، به نظرم یه رفتارهایی درعین اینکه عمدی نیستن اما سهوی هم نیستن ، نمیدونم چطور توصیف کنم ... انگار حواست به یکی باشه چون فکر میکنی بیشتر به توجه ت نیاز داره ، اما به اون یکی نه ... چون تعریفت از محبت و توجه،  یه تعریف نسبی و متغیر هست .‌ 


خدایا خواهش میکنم قبل از اینکه خیلی دیر بشه ، قبل از اینکه ساره خیلی پیر بشه ، دستش رو بگیر . خیلی حس تنهایی و بی پناهی و درماندگی  میکنه . 


نظرات 9 + ارسال نظر
لی لا جمعه 28 بهمن 1401 ساعت 21:49

ساره جان سلام...برای من رمز رو می فرستی؟

ایمیلم درست بشه باید ایمیل کنم لی لا عزیزم

فرساد چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت 21:02

سلام دوست عزیز
میشه من به رویا پردازیت کمک کنم
من قسمت خواهرت اول مینویسم:
ایشون حال روحی و جسمی اش، بخاطر پیشرفت علم بهتر شده و با آموزش یک سری مهارت، و شاید کمک یک پرستار ، تقریبا از شما بی نیاز شده

مادرتون:
اگر چه سالخورده تر شده اند، اما موفق شدند به آرزوهای نرسیدشون برسن، و سفرهای سیاحتی و زیارتی دلچسبی رفتن و آرامش عمیقی دارن

شما:
دارید با پسر و یا دختر کوچولوتون که خیلی هم شبیه شما هست،سر صحبت کردن به زبان دوم ، سروکله میزنید

پیشرو نیستم اما تقریبا مطمنم همین انفاق‌ها می افته

سلام آقا فرساد
لبخند زدم مخصوصا تو قسمت خودم که دارم با بچه م سر زبان دوم باهم سروکله میزنیم

ولی ایده دادید و کمک کردید . ممنون

رها چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت 18:44

ساره جون متاسفانه کارهایی که میکنی شده وظیفه ات که اگه انجام ندی بهت گوشزد میشه. تا زمانی که خودت نخواهی و احساس گناه کنی چیزی عوض نمیشه. حتما باید خدای نکرده مریض بشی که بقیه یه فکری بکنن باز هم به برداشتن قدمها ی کوچکت ادامه بده. تو میتونی تو خیلی قوی هستی

رها جان دارم همچنان قدم های کوچیک برمیدارم باور کن ولی شاید نوشتن بعضی هاش واقعا جالب و قابل توجه نباشه یا احتیاج به پیش زمینه طولانی داشته باشه.
مرسی عزیزم. همچنان ادامه میدم خیالت راحت

محسن چهارشنبه 26 بهمن 1401 ساعت 10:19

ها پست رمزدار هم مثل همه پستات خوندم مشکلی نداشت باز شد :|

ریحانه سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 23:32

I feel the same feelings.... I really pray

But out of any hope
I am sad
I am tired
And i am alone in all aspects

You're going through your wishes recently. I know you tried a lot for each step . Be happy and hopeful dear Reihane. I got happy

قلب من بدون نقاب سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 20:26

مرسی برای رمز عزیزم
خوندم
امیدوارم بتونی در این مسیر سخت راه آرامش را پیدا کنی
نوشتن نامه ها خیلی سخته ولی از پسش برمیای

سلام بهی عزیزم
ممنونم دوست من
انشاالله

هدهد سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 18:13

سلام
انشاالله که ۱۵سال بعد همونجایی از زندگی هستی که همیشه آرزوش رو داشتی و داری.. راضی هستی و شاد
من رمزت رو ندارم.. نمیدونستم به همه میدی یا برای دوستای نزدیکته

سلام هدهد جان
فکرمیکنم شما دیگه از خواننده های قدیمی هستی . اگه ایمیل داری برات رمز بفرستم .
خدا از دهنت بشنوه ، چقدر دلم آرامش میخواد

سارا سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 09:59 http://Perinparadais.blogsky.com

من رمز رو ندارم

ایمیل داری سارا جان؟

صبا سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 02:41 http://gharetanhaei.blog.ir

ساره جان پست رمزیت یه بار فقط برای من باز شد بعدش اومدم کامنت بگذارم دیگه باز نشد. نمی دونم رمزش رو به فارسی دادی یا انگلیسی! ولی فکر کنم به اون برمیگرده!

ساره جان وقتی یه چیزی به ذهنت میاد یعنی پتانسیلش رو داری.
بشین رویا بباف با جزییات.
قدم بعدی این هست که رویات رو بشکونی به مراحل کوچیک و کم کم بهشون برسی.
وقتی به این فکر کنی که ۱۵ سال بعد ساره اینقدر از نظر مالی مستقل هست که تو خونه خودش داره زندگی میکنه و برای خودش برنامه های خودش رو داره و از زندگیش داره لذت می بره! اولین قدم شاید این باشه که ساره تبلیغ بیشتری برای کارش انجام بده. یا ساره در گام اول یه سفر تنهایی بره.
به این فکر کنه که کم کم کارهایی که برای خواهرش و خانواده انجام میده رو از ۲۴ ساعت در شبانه روز برسونه به روزی یکی -دو ساعت و در نهایت صفر!
بعدش ساره به این فکر کنه که اصلا بره یه شهر دیگه واسه کار و زندگی!
اینها یه شبه اتفاق نمی افته ولی وقتی واسش برنامه داشته باشی و بهش فکر کنی خیلی یواش یواش پیش میره و یه روزی تو می بینی که به همه خواسته هات رسیدی.
قدم های کوچیک و مداوم رمز موفقیت هست.
وقتی قدم هات کوچیک اما مداوم هم باشند بقیه خیلی شوک نمیشن! اونا هم کم کم به تغییرات خو میگیرن.

سلام صبا جان عزیزم
واقعا ممنونم خیلی ذهنم رو بازتر کردی برای نوشتن . چند تا نکنه بود که من بش توجه نکرده بودم .
همین کارو میکنم . گاهی یادم میره که باید کوچیک کوچیک پیش برم و تغییر یه شبه نخوام . شایدم یادم نمیره بیشتر میشه گفت انگار خسته میشم و نشستن رو به راه رفتن و ادامه دادن ترجیح میدم .. یه چنین چیزی .

راستی رمز فارسی بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد