تمرین به من چه!

برای فردا جلسه چهارم مشاوره رو ست کردم . 

این دو روز  چندتا نافرمانی کردم ، بی اهمیتی کردم . برای من خیلی آسون نیس اما غیرممکن  هم نمیتونه باشه . خدایی باید فرق این همه خدمات دادن و ندادن من معلوم بشه . 

آیا من بدجنسم؟

شما چه فکری راجب من میکنید ؟ 

دختری که از کارای خانواده ش خسته شده و همش میناله ، دختری که حاضر نیس به خواهر مریضش خدمات بده . 

بعید میدونم دوستان اینجا و خوانندگان  چندین ساله م چنین فکری راجبم کنن ، مگه اینکه یکی در حد رهگذر از اینجا رد بشه و سریع قضاوت کنه . 


بذار بگم این چند تا کار کوچیک اما مهم چی بودن ، بالاخره  قرار شده من قدم های کوچیک بردارم نه اینکه پرواز کنم سریع . 

( چقدر از اینکه الگوی صحبت انگلیسی  تو نوشتنم تداخل میکنه بدم میاد ، کسی ندونه میگه این چرا اینجوری حرف میزنه .... 

مثال : نه اینکه پرواز کنم سریع ...  تو زبان انگلیسی فعل بعد از فاعل میاد و قید آخر جمله .  خیلی وقت ها اینجور میشم  و برگشت و اصلاح اونهمه جمله برام حوصله سربره ) 


داشتم میگفتم ، 

کاسه انار رو زمین بود ، به داداشم گفتم میخوای بخوری  حواسش نبود جواب  نداد ، وقت خواب بود منم رفتم تو جام ، بش گفتم  خوردی ظرفت نمونه بالا سرم . گفت نمیخوام  میخوای ببرش ، گفتم من دیگه دراز کشیدم یه بار ازت پرسیدم جواب  ندادی ، نمونه تا صبح اینجا ، حتما ببرش . 

و هی داشتم خودخوری میکردم نکنه نبره ، نکنه تو تاریکی بش بخوره و بریزه بدتر کار بسازه ، اما صبح دیدم به خیر گذشته و برده گذاشته تو یخچال .

گفت برام ناخنگیر بیار ، هر دومون نشسته بودیم ، گفتم من که مثل خودت نشستم ، حالا هروقت بلند شدم بت میدم ، فعلا نشستم . راستش خیلی بدم اومد مگه من نوکر کوچیکه م یا پادو... ناسلامتی شش سال ازش بزرگترم ، مجبور شد خودش بلند شه بیاره . 

بستنی براشون ظرف نکردم ، گذاشتم جلوشون گفتم خودتون بکشید .

خواهرم دراز کشید و من زود نرفتم که پتو روش بکشم ، گفتم دندون رو جیگر بذار خودش صدات کنه . آخه من همیشه زودتر از نیازش دم دستش بودم  و برای همینه سر جریان پیک نیک و حمام رفتن دو هفته ست ناز و ادا میاد . وقتی صدام کرد پتو روش کشیدم . 

لباس تو لباسشویی  انداختم ، ماما جوراب های پسرا رو گذاشته بود رو جاکفشی که من ببینم و ببرم با بقیه لباس ها... خدایی من که ندیده بودم و کف دستم بو نکرده بودم . مامانم گفت چرا جوراب ها موندن ، گفتم من از کجا باید میدونستم کجا جوراب گذاشتی ، آخر خودش شست . 


برام سخته وقتی یه کاری رو پشت گوش میندازم . عین معتادها که هی میخوان برن سراغ مواد ، منم هی میخوام بلند شم کار رو بکنم . اما به خودم میگم دختر یه کم صبوری کن تو این مرحله . و دارم با خودم هی میگم به من چه ... تمرین به من چه میکنم . 

و بخدا من بد نیستم . اما تو خونه مون خیلی چیزا از حد گذشته . 

اون روز رفتم نانوایی ، نیم ساعت تو صف بودم . کی فکرش میکنه من نانوا هم برم . به داداشم گفتم دو روز نون نبود و گفتم برو بخر ، گفتی کار دارم آخرش من مجبور شدم برم . گفت ببخشید میدونم وظیفه منه ولی بیکار نشدم . 

البته خدایی من برا نانوا رفتن نیتم کمک به مامانمه،  چون داداشم نره مامانم با همین کمردرد و پادرد مجبور میشه بره ، ولی من میرم که اون اذیت نشه . 


تقریبا مدتیه این ریز ریز کارا رو انجام میدم . اما گفتم براتون بنویسم که شما هم خیال تون راحت بشه منم دارم یه کارایی میکنم و واقعا نسبت به یه سال قبل کمتر بیگاری میدم . 


طرحم هنوز تموم نشده ... بدی این کلاس ها همینه که باید تو یه هفته من دو تا کار سایه با مداد بزنم . سایه با مداد خیلی وقت گیره و دقیق . البته با استاد صحبت کردم و شرایطم رو گفتم که تایم و جا ندارم و نمیرسم دو تا کار آماده کنم ، ایشون گفت باشه ولی  همون یه کار باید به بهترین حالت اجرا بشه . سایه با مداد سخت تر از سایه با براش تو تکنیک سیاه قلمه . 

امروز هم  روش  کار کردم با اینکه جمعه ها کمتر وقت دارم . 

نسبت به قبل فوت بابا ، دستم تو یه سری از کارا مثلا جای نشستنم  برای طراحی بازتر شده . مثلا امروز یه فاصله ای که اتاق ها تاریک بود مجبور شدم برم تو حیاط بشینم ، موهام خیس بود هنوز از حمام رفتنم و سردم شد و نیم ساعته اومدم داخل،  این بار نشستم تو راهرو ، نورش کم بود اما چاره ای نبود . باید بتونم فردا تمومش کنم که پیاده روی یکشنبه رو از دست ندم و دوشنبه هم تحویل کار هست . 


امیدوارم هفته خوبی پیش روی همه مون باشه . 

من که فردا صبح مشاوره دارم و باید درباره نامه بابا حرف بزنیم  ، امید دارم که پرونده مشاوره ای بابا بسته بشه . هرچند ته وجودم اثرش همیشه میمونه ، با هر حسی خوب یا بد . پدر ریشه داره در من و کنده نمیشه . حتی اگه حالا اثرش پشیمونی و حسرت باشه برا من .  ولی شاید گره های ذهنی م و باورهای غلطی  که راجبش داشتم یا دارم ، باز و رفع بشه . 


حال خوب فال خوب

ببخشید دیر پیام ها جواب دادم . اصلا دل و دماغ نداشتم ‌ . 


برای اینکه خودمو مشغول تر کنم دوباره کلاس طراحی  رو با همون استاد درجه یک شهر ثبت نام کردم ، البته چون منطقه شون دوره و هزینه رفت و آمد و سختی رفت و آمد رو داشتم فعلا آنلاین ثبت نام کردم . امروز صبح خونه بودم و نشستم پای طرحی که داده بودن . باید کارهایی که میدن رو تا دوشنبه آماده کنم که تو گروه مون ارسال کنیم و استاد تا سه شنبه بررسی کنه و درس جدید رو بفرسته . خیلی دوس داشتم حضوری برم هم تو جو هنری واقعی  قرار بگیرم هم چند تا آدم جدید ببینم ، اما واقعا برام سخت و پر هزینه میشه.  

فقط چون باید تکلیف آماده بشه من باید کارای دیگه رو بیشتر مدیریت کنم که وقت کم نیارم.   یه سفارش چهره هم مشاوره داشتم اما نمیدونم اوکی بشه یا نه ، اگه اوکی بشه فشار کارهام زیاد میشه . ولی می ارزه . و اینجوری کمتر وقتم رو به دیگران میدم و کمتر هم حرص میخورم . 



تکلیف نامه پدر به خودم رو هم انجام دادم ، تلخ بود ... سخت بود ....

 درد بود ...  اما به دکتر گفته بودم اجازه بده یه دو هفته بگذره و من مشاوره جدید بگیرم ، ایشون هم قبول کرد شکر خدا . چون دو جلسه قبل پشت هم بودن .  اون هفته علاوه بر صحبت درباره نامه من به پدر ، درباره حرف خواهرم و انتخابش به دکتر گفتم ، دکتر خیلی ناراحت شد و گفت تنها چاره آوردن پرستاره ، منم همه دلایل مخالفت و عدم امکان پذیر بودن رو براش تعریف کردم،  درنهایت گفت ساره تو از زندگیت لذت نبردی تا کی ؟  حس میکنم نیاز دارم این هفته هم راجب حرف خواهرم به دکتر بگم دلم میخواد یکی قانعم کنه آرومم کنه که چطور با حرفش کنار بیام ، هر روز هم دارم سرویس میدم . 

هرچند دیروز سر حرف پیش اومد و بدون اینکه دعوامون بشه بش گفتم از حرفت هنوز ناراحتم و هربار برات سرویس میذارم اون حرف آزارم میده ، اونم توجیه کرد که منظوری نداشتم . ولی نمیدونم چرا آروم نشدم . به خودم میگم اشکال نداره  اینقدر سخت نگیر چون خودت داری اذیت میشی ، پیش خودت بگو اونم چاره ای نداره و نمیتونه که پلمپ کنه . و یه لحظه آروم میشم و دوباره آتیش  میگیرم که گفته انتخابم اون خواهره . بش گفتم اون خواهر همیشه پیش تو نیس ، این منم که شب و نصف شب هستم ، هرچند تو یه مواردی حق داری اما اصلا نباید به من این حرفو میزدی ، گفت تو مجبورم کردی بگم . 

هنوز آرووم نشدم . ولی چاره چیه . شاید اگه خونه فروش بره باز دست مون تو خیلی کارا بازتر بشه . 


بچه ها راستی نتیجه بوتاکس  پیشونی خیلی خوب بود ، فقط دیگه نمیتونم اخم کنم و جذبه م سر کلاس کمتر میشه  .  تا ترمیم حداقل سه ماه زمان دارم بعدا تصمیم میگیرم که تکرارش کنم یا نه . چون شاید اخمم رو بخوام باز پس بگیرم  .  چون ممکنه دیگه یه کسایی اصلا ازم حساب نبرن . حالا نمیبرن وای به حال وقتی که فقط عادی باشم یا بخندم . 


ترم جدید قلمچی شروع شد و با فرم اداری جدیدم رفتم ، یه مقدار آرایش ملایم کردم متفاوت از قبل ترها و ماسک رو دادم زیر چونه که فقط هرجا لازم شد بکشم بالا ، همه با یه نگاه ساچ عه وووو نگاهم کردن ، خیلی از همکارها اصلا تا حالا چهره منو ندیده بودن .  خلاصه کلی تعریف هاشون حالم رو خوب کرد .  


یه چی بگم ... یه استاد شیمی داریم تو قلمچی که نسبت به بقیه همکارا ظاهرا روابط عمومی بهتری داره ، راستش حس میکنم خیلی با من راحت تر هست و اونروز حس کردم قشنگ داره تو چهره م  تمرکز میکنه و سوالات تو سرش رو جواب میده . نمیدونم چرا چنین فرکانسی گرفتم . شایدم فقط ذهنیات من بوده . من اصلا آدم بی جنبه ای نیستم  ولی حتما چیزی حس کردم که حالا دارم اینجا بش اعتراف میکنم . 

درست یا غلطش الان مسئله  مهمی نیس . فقط حسم رو گفتم . 



اول هفته موهام رو سشوار کردم و دو روز اصلا نبستمش  ، سالها بود موهام رها و آزاد نبود ، بش فرصت دادم نفس بکشه و هیچ کش مویی نبستم ، حس خیلی خوبی بود . هرچند کلا من آدمی هستم که موهام تو دست و پام باشه راحت نیستم ، شایدم بخاطر همه این سال روسری پوشیدن و بستن مو بوده ، و کافیه عادت جدید به خودم بدم که ازش لذت هم ببرم . 


من دارم با همه این کارهای کوچیک برای خودم ، حال خوب و فال خوب ایجاد می کنم . با موی باز و با یه لاک و یه آرایش خیلی ملایم  و طراحی و پیاده روی  ، اینا رو تو حیات پدرم اصلا نمیتونستم انجام بدم اصلاااا . 

درمورد وظایفی هم که به دوشمه ، از خیلی چیزا نسبت به قبل از خودم رفع مسئولیت  میکنم اما متأسفانه  وقتی ضعف اطرافیان  زیاد باشه کمتر نتیجه میگیرم و کمتر همراهی میکنن . 


انشاالله  روز من هم میرسه ، روز رهایی و آزادی م . 

تو این لحظه خیلی عصبانی ام . دیروز که یه روز پر تنش بود از ساعت ۷ صبح تا آخر شب . حالام خیلی خسته م ، چشمام خسته و خشک اما خیس اشک میشن گاها . 

دیروز عصر اومدم دیدم خواهرم فقط به کمک اون یکی خواهرم لباساش عوض کرده و این یعنی نمیخواد فعلا بره حمام و این یعنی ما هم فعلا محرومیم از بیرون رفتن . اونروزم بش گفتم ما بخاطر تو محروم شدیم  میگه خب شما برید ، بش گفتم چیزی میگی که اصلا نمیشه .  مامانم و خواهر برادری بخوایم بریم و اون تنها بمونه تو خونه ؟ اینجوری که کوفت مون میشه . یعنی تو این لحظه کارد بزنید خونم درنمیاد . 

چرا انتخابش اون خواهره اما هر روز و هر شب من از خواب و استراحت افتادم ... یعنی این سوال هر روز داره منو از داخل میخوره .


درمورد بیرون رفتن هم ... مگه اینجا چقدر هوا سرد میمونه ، مگه چقدر هوای خوب و خنک داریم . چشم به هم بزنیم آخر بهمن شده و بعدش وارد گرما و گردوخاک  میشیم . دلم میخواد زار زار گریه کنم بخدا نه فقط بخاطر اون پیک نیک ، بخاطر خیلی چیزا . 

کاش هیچ وقت به دنیا نیومده بودم .