یکی نیومد بگه ....

امروز خیلی دلتنگ بابام . همش دارم گذشته رو مرور میکنم . 

میشینم تو نزدیک ترین جا به جایی که می‌خوابید و حضورش رو تصویرسازی میکنم و اون شب آخر که یه نعمت بود برام رو یادآوری میکنم و هی میگم شکر خدا که تونستم خداحافظی کنم ، به جای همه اون سلام های بی جواب یا نگفته . ته دل و جگرم سوز بدی میافته ‌ . حسرت و افسوس کل وجودم رو میگیره.  و بازم هزار سوال تو ذهنم شکل میگیره و منو کندو کاو میکنه ، هیچ سوالی هم با اطمینان جواب داده نمیشه . و من آروم نمیشم و غصه میخورم برای سالهایی که به دوری و ناراحتی گذشت.  و این احساس دقیقا آب در هاون کوبیدنه . 


و صد افسوس بر آدمایی که بجای اینکه مرحمی باشند برای دردهای این چند وقته ما ... نمکی شدند بر زخم مان . 


یکی میاد میگه چون عذاب وجدان دارید گریه زیاد میکنید .

یکی میاد میگه براش کاری نکردید.

یکی میاد میگه بابا ازتون راضی نبود و شکایت تون کرده بود . 

یکی میاد میگه شما میدونستید مریضِ اما درمانش نکردید .

یکی میاد میگه گریه نکن اون بخشید  مگه من پیشت شکایت کرده بودم ، مگه من چکار بابا کرده بودم ؟ چرا اشکم رو اینجور تعبیر کردی ؟

یکی میاد میگه از دیدنش محروم مون کردید . 

یکی میاد میگه چرا کارت حقوق جدا نکردید.

یکی میاد میگه خونه چی میشه ماشین چی میشه . 

یکی میاد میگه چرا پنجشنبه ها رو نگرفتید . 


فقط مستقیم نگفت شما کشتینش . 


نمیدونید چقدددددر درد دارم تو سینه م .


اما 


یکی نیومد بگه دو ماه بی حقوق چه کردید و چیزی لازم ندارید؟

یکی نیومد بگه من هستم تکیه کن و نگران نباش .

یکی نیومد بگه شما زخم خورده اید و حالا حرف گلایه و نصیحت نیست.

یکی نیومد بگه خسته نباشید مراقبت کردید و مراسم عالی گرفتید .

یکی نیومد بگه جای پدر خالی .


هیچ کس بزرگی نکرد . 

بزرگ فامیل ، بابا بود . دیگه بقیه همه تو هواااا . 


اصلا دست و دلم به کار نمیره . تازه فقط همت کردم بشینم پای اون کتاب رمان خارجی  کذایی که از فروردین شروع کردم و هنوز تموم نشده . 


اصلا پام حرکت نمیکنه برم بازار بوم بخرم . هم حال درونیم خرابه هم اوضاع کشور حس بدی بم منتقل میکنه که لنگ میشم تو حرکت . 


هنوز ظاهر زندگی من  بعد از پدر مثل زندگی در زمان پدره ‌ . با همون مقیاس ها و رعایت ها . البته کسی تو خونه مانع نیس اما دلش و حوصله ش رو ندارم . هنوز فقط سرکار میرم و میام خونه . خریدی لازم بشه میرم و زود برمیگردم . سر ساعت میخوابم سر ساعت بیدار میشم . مگه میشه به همین راحتی عادات ۴۰ ساله رو تو ۴۰ روز و دو ماه عوض کرد !

هنوز بدخوابی های شدید و بدی دارم . هنوز گُرگرفتگی دارم . 


فقط فرقش اینه که بی ترس و استرس میرم و میام . 

بی ترس و استرس مانتو و کفش عوض میکنم . 

بی ترس و استرس کارای خونه رو میکنم . تلفن دست میگیرم . 

خسته بشم هرجای خونه که شده دراز میکشم . 

اگه هوا کمی خنک باشه ، چون همش شرجی هست هنوز ، تو حیاط میشینم و از هوای آزاد لذت میبرم،  اون موقع ها نمیشد بشینم تو حیاط . 

از فضای خالی اتاق کوچیکه لذت میبرم و گاهی دکورش تصور می‌کنم.  


وگرنه چیز متفاوتی پیش نبردم ، چون هنوز ذهنم پر از جای خالی نبودنشه.

 

به پدر مادراتون بگید خوب زندگی کنن ، خوب بخورن ، خوب بپوشن ، تنها نمونن ، دوست و دشمن شون جدا کنن ، ترجیحا ارث شون قبل مرگ تقسیم کنن ، خوش بگذرونن،  سفر برن ، بگین تروخدا حسرتی به دل خودشون و بقیه نذارن ، چیزی که داره منو زجرکش میکنه ‌ و خواهر برادرم رو . 


نظرات 4 + ارسال نظر
فرشته چهارشنبه 20 مهر 1401 ساعت 00:54

عزیزم دلگیر نشو اکثرا درمواقع بحران افراد خیلی خیلی کمی هستن که بلدن چه بگن چه کار بکنن بلدن همدردی کنندوارامش بدن بقیه دلشون هم بخواد بلد نیستن ودست خودشون نیست فقط وقتی خودشون با مشکل مواجه میشن میگن عجب اینطوریه و.....

راست میگی این مدت خیلی ها گفتن تجربه های مشابه داشتیم .
مرسی عزیزم

لی لا سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 21:42

سلام ساره جان...دلت لبریز از صبر ویاد خدا...که با یاد او می توان به زندگی لبخند زد.

سلام لی لا جان
چقدر حس خوبی داشت کامنتت
حس کردم هنوز امید هست

مریم سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 13:52

سلام ساره جان خوبی خدا رحمت کند بابای گلت را خواستم برایت بنویسم اما دیدم تکرار مکررات هست چه فایده که هم دل عزیزم خون میشود هم دل خودم کاش ادم هایی که زنده هستند درک کنند و خوب زندگی کنند و به هم مهربان باشند باید بگویم کاملا درکت میکنم چون تمام این موارد را هم ما گذرانده ایم ان شاالله خدا به دل خودت و تمام خانواده ات ارامش را برگرداند

سلام مریم جان . میدونم باید بیشتر حواسمون به زنده ها و خوب زندگی کردن خودمون باشه .
خدا رفتگان تون بیامرزد عزیزم
از خدا صبر و عاقبت بخیری طلب میکنیم

نجمه سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 07:31

سلام عزیزم
خدا پدر نازنینت رو‌رحمت کنه
چقدر می فهمم چی میگی ساره.
من خواهرم ۳۳ ساله بود که از دستش دادیم.شوهرش یه .... به تمام‌معنا.
خواهرم سرطان داشت،اما این‌عوضی اژ همه لذت های زندگی‌محرومش کزده بود.مثلا دوست داشت موهاشو رنگ کنه،میگفت نه
ابروهاشو زنگ‌میکرد،میگفت شبیه پیرزن ها شدی‌
می‌اومد خونه من،تازه عروس بودم،۲۰۰ کیلو وزنش بود،رو مبل می‌خوابید حرص من‌در بیاد.خواهرم حرص میخورد،میگفتم فدای سرت،بهترشو میخرم
خلاصه چی بگم،که دلم بعد ۴ سال هنوز خونه....
صبح قبل خوندن پستت به همین فک میکردم،که چه حسرت های کوچیکی داشت و اون عوضی نذاشت،مثلا میخواست موهاشو کراتین کنه،نمیذاشت.
حالا از پول خواهر من،خونه خریده و کیف دنیا رو میکنه‌
و باید بهت بگم خواهر من،معلم بود.حقوق داشت،اما همیشه کارتش دست این عوضی بود.
خدا ازش نگذره،که هنوز هر روز به فکرشم.

سلام نجمه عزیز . تسلیت میگم غم بزرگیه . رفتن اون عزیز یه طرف ، خاطرات و حسرت ها یه طرف ‌ . جگر آدم میسوزه . خدا رحمت کنه همه رفتگان رو . خیلی ناراحت شدم که اینجوری بوده و اذیت شده . حیییییف...
حالا شما خوب زندگی کن عزیزم. منم دارم سعی خودمو میکنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد