اینقدر دوست داشتم ...

دیشب بابا همش سرفه می‌کرد.  البته سرفه ش خشک نبود . تمام شب یه ساعت هم نخوابیدم ، هی میرفتم بش سر میزدم .

 حال کرونایی م بهتره ، البته هنوز بویایی و چشایی م کامل برنگشته،  هنوز گاهی سرفه میکنم و خلط دارم . همه مون ماسک میزنیم ، طرف بابا نمیریم مگه از فاصله . اما دیشب همش سرفه می‌کرد،  حال نداشت.  دلم نیومد دوری کنم ، رفتم نشستم پیشش و دستش گرفتم ، دستش یخ بود با اینکه زیر پتو بود . کلی ماساژ دادم ، آرزوی یه بوسه به دلم بود ، از خلوت دو نفره مون استفاده کردم و دستش رو دو تا بوسه از ته دلم کردم ، هیچی نمی‌گفت و هیچ عکس العملی هم نداشت ، حتی انگشت هم فشار نمیداد ، بی جون بی جون . دو باری تو جاش درستش کردم ، داداشم صدا زدم به زور یه کم آب خورد . اصلا به هوش نبود . تمام اعتراضش اینه که لب هاش سفت میکنه که دارو و غذا نخوره . فقط استخون شده و هنوز بدنش زردی داره . 

تشخیص نهایی پزشک ، نارسایی کلیه و سرطان کبد بود که نخواستم ازش بنویسم . 

نه میگه آب میخوام ، نه میگه سردمه ، هیچی . 

هی باش حرف میزنیم میخوایم یه کلمه بگه نمیگه . 

خیلی حالش بده . تا صبح پیشش نشستم.  سعی کردیم بش صبونه بدیم لب نزد . صبح حالش بدتر بود . من رفتم کار . ساعت ۱ اومدم نگاش کردم نسبت به صبح ، خییییلی بدتر بود ، به تحلیل رفته بود . همه مون دورش گرفتیم و گریه میکردیم . ‌دیگه داداشم اومد سوارش کردن بردنش بیمارستان،  امشب بستری شده تو خود شهر ، تو بیمارستان شرکت نفت تو بخش آی سی یو . 

نمیدونستم اینقدر دوسش دارم . 

نمیدونستم  ترس از دادنش اینقدر سخته و عذاب آوره . 

کلاس عصر رو کنسل کردم چون اصلا تمرکز و جون موندن سرکلاس نداشتم . 

اونقدر بیخوابی داشتم و گریه کردم و اینقدر فشار بیماری کرونا همه مون رو اذیت کرده که حس میکنم نا ندارم ، امروز سر معده م میسوزه . 


وضعیت جسمی خواهر و برادر مریضم که کرونا هم گرفتن خیلی افت کرده ، نمیدونید چه دردسری داریم تا یه سرویس بهداشتی  بدیم بشون . دخترا برن سر زندگی شون ،این بار سنگین منو هلاک میکنه . خواهرم هم که مستعد وابستگی های بیشتره . امروز کلی باش حرف زدم تا کمی تلاش کرده .  من واقعا دیگه توان بیش از این‌ کشیدن و بلند کردن خواهرم رو ندارم ، اما خب چاره چیه . 


همه چیز به شکل ناجوری بهم ریخته ست . 

هنوز دوتا خواهرم کمکی هستن . 


نمیدونم کی زندگی به شکل مثلا عادی خودش برمیگرده . خونه مون هر روز عین خونه هایی ست که مراسم عزاداری دارن ، با همون اشک و نگرانی ها و با همون شلوغ پلوغی ها . 


به فامیل گفتیم وضعیتش خوب نیس و ما بهتر شدیم ، هرکس میخواد بیاد ببینتش،  بیاد اما مسئولیت جونش و رعایت پروتکل ها با خودش . 

خدایی نکرده اتفاقی بیافته ، فردا نگن شما نگذاشتید بیایم ببینیمش.  


عاقبت همه مون بخیر .

نظرات 6 + ارسال نظر
Reyhane R جمعه 21 مرداد 1401 ساعت 17:26 http://injabedoneman.blog.ir/

خدا به دلت آرامش بده الهی...

سمیرا یکشنبه 16 مرداد 1401 ساعت 19:44

زندگی بالا و پایین زیاد داره
قوی باش دختر مثل همیشه
نمیشه درمان کرد؟ شیمی درمانی و این چیزا

زینب یکشنبه 16 مرداد 1401 ساعت 10:52

ساره جان حق داری بهم ریخته باشی هم خودت مریض بودی و وقتی برای نقاهت نداشتی هم حال پدرت. ولی فقط و فقط تو این زمان به فکر ساره باش.
یک عالمه برات نوشتم ولی پاکشون کردم شاید چون عین اون کامنت قبلی وقتش نباشه. فقط اینو بدون شاید (شاید ها) بهم ریختگی الانت به دلیل اولین مواجهه ات با درد سهمگین و احتمال مرگ باشه. تو این اولین مواجهه طرفت هرکس باشه تو بهم میریزی. اینو با عواطف و احساساتی که هیچوقت دوطرفه نبوده قاطی نکن. تو قرار نیست چیزی رو از دست بدی. اون چیز ارزشمند رو سالهاست از دست دادی و عزادارش هستی.
سعی کن حتما بخوابی به فکر ساره باش به فکر ساره باش به فکر ساره باش.

وای بر من

مریم یکشنبه 16 مرداد 1401 ساعت 10:48

سلام دوباره ساره جان الان که دوباره متن را یک باره دیگه خواندم در حالیکه داشتم به روضه گوش میدادم دلم خواست بهت بگم اگر این دنیایت با سختی بوده ساره جان ولی ان دنیایت بعد از صد و بیست سال حتما بهشتی خواهی شد با این زحماتت با این دل مهربانت پس دعایم کنم که میدانم خدای مهربان حتما صدایت را میشنود

لی لا یکشنبه 16 مرداد 1401 ساعت 01:39

مریم شنبه 15 مرداد 1401 ساعت 23:53

سلام ساره جان توکل به خدا مواظب خودت باش پدر و مادر هر چقدر خوب و بد هر چقدر پیر باز هم عزیز هستند دعا میکنم برایت که ارامش و شادی به زندگی تان برگردد ان شاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد