حسرت نبودنت

جوری قلبم مچاله شده که خدا میدونه . 

جوری درد دارم تو کل روحم که اونم فقط خدا میدونه . 

تو دلم آشوبِ . فکرم لحظه ای استراحت نداره.  شب ها نمیخوابم ، میلی به غذا ندارم . 

اصلا باورم نمیشه رفت . اونقدر همیشه قوی بود که حالا حالاها انتظار  چنین اتفاقی رو نداشتم.  

شنبه که بابا رو بستری کردیم ، روز بعد یکشنبه صبح ۱۶ مرداد فوت کرد . 

کل دوره درمان به دو ماه هم نکشید . اما به عقب که برمیگردیم،  به اون همه بی اشتهایی و لاغری ، تازه احساس گناه بیشتری میکنم . با اینکه چند باری داداشم بش گفت برو دکتر ، اما میگفت من چیزی م نیس . فقط از غذاها بدم میاد . 

چی شد همه چیز اینقدر رو دور سریع پیش اومد . 

تا یه روز قبل دکتر رفتن و تشخیص اون زردی ، راه می‌رفت،  آبادان رفت و اومد ، سرپا بود با اینکه خیلی لاغر شده بود . 


دارم دیوونه میشم از افکار تو سرم ‌ .

همین حالا کلیییی دلم براش تنگ شده 

دلم برای صداش تنگ شده ،  همیشه صداش تو خونه بود . 

حالا خونه رو  سکوت نبودنش پر کرده . اونقدر همه چیز به من دهن کجی میکنه که بابا اینجا بود ، بابا اینجور میگفت . 

یادتونه میگفتم از بابام فقط  گاهی یه دستی یا پایی که از چارچوب در میدیدم ، برام مونده ؟! 

حالا همش همون دست و پا رو تصور می‌کنم.  دمپایی ش میبینم برام کلی حرف و فکر میاره.  

من واقعا خاطره خوشی از رابطه مون ندارم ، و این تا ته وجودم رو به آتیش میکشه ، اما حالا همون حرفها برام جور دیگه ای ارزش پیدا کرده . خودم حرفاش رو به خودم تکرار میکنم . 

واقعا فکر نمیکردم چنین حالی بشم ، دلم میخواد بودش . 

خیلی حالم خرابه بچه ها... 

خیلی نداشتمش،  حالا هم کلا ندارمش.  

دلم برای یه بغلش ، یه بوسه ش ، یه بابا گفتنش حسرت میخوره . خیییلی درد دارم ، خیلی ناراحتم برای همه اون گذشته،  که فقط به اختلاف و ناراحتی  گذشت . 

فقط خوشحالم که زیاد تو جا نموند،  زیر منت بچه هاش نرفت . غرورش  خدشه دار نشد . و حس حقارت نکرد . 

من حتی حواسم به حال دلش و غرورش بود که کسی با انجام دادن کاری که باعث ناراحتی و خجالتش بشه ، اونو اذیت نکنه.  


و من حالا یه بابا میخوام .

بابا 

بابا 

خاک بر سر من که حتی نمیشد بابا صداش کنم . نشد دخترانه هام تقدیمش کنم .

و حالا تو سرم میگردم ببینم بابام چی دوس داشت که براش خیرات کنم .

بابام چه حسرت هایی داشت و چرا اونقدر دستم باز نبود براش برآورده  کنم . 

فقط دعا میکنم جاش خوب باشه . روحش شاد باشه.  

اصلا حال خراب دلم با این کلمات قابل وصف نیس . 


ترس از بدتر شدن زندگیم بعد از نبودنش ، یه ترس جدیده که اصلا فکر نمیکردم به دلم بیافته.  

هرچی که بود اون پدرم بود و فقط و فقط و فقط اون آقا بالاسرم بود . و وای به حال روزهایی که میاد . 


حالا فقط یکی دوتا عکس دارم که نگاشون کنم . چقدر من بدبختم که خودش رو ، وجودش رو نتونستم لمس کنم و حالا باید به یه عکس اکتفا کنم . 


ولی چه خوب شد که اون شب آخر کنارش بودم ، هنوز سردی و بی جونی دستاش رو حس میکنم . و یاد اون چهره میافتم میسوزم 


چقدر چرا چرا دارم ، چقدر حرف دارم ، آشفتگی  و نگرانی دارم .

سرخاکش ، تصور کردم که دارم خودمو تو بغلش میندازم،  سرم گذاشتم رو خاکش و زار زار گریه کردم.  کاش حداقل روزای آخر چیزی ازم میخواست ، فقط یه روز که براش  دو تا تخم مرغ آب‌پز کرده بودم ، گفت بابا دومی رو ببر بخورید خراب نشه ، همیییین ... 


دلم برای حرف زدن باش تنگ شده،  میخوام که الان ببینمش ، همون مرد خوش تیپ و سرحال . 


ازش میخوام حلالم کنه برای همه بغض هایی که اینجا ، تو این وبلاگ ترکوندم ، برای حرف هایی که زدم که از شدت ناراحتی بود نه بدجنسی . 

تا آخر عمرم براش به هر مدلی بشه خیرات میکنم . 

و همین جا جلوی همه کسانی که خواننده دردها ، بغض ها و حتی کینه نویسی هام بودن، از بابام حلالیت میطلبم  و میگم بابا منو به بزرگی خودت حلال کن ، من دخترت بودم و کلی پدرانه ازت انتظار  داشتم ، و چون برآورده نمیشد مثل یه دختر بچه شاکی میشدم. 


روحت شاد بابا 


نظرات 13 + ارسال نظر
ملی سه‌شنبه 26 مهر 1401 ساعت 20:03 https://melijoon.blogsky.com/

خدا رحمتش کنه

رفتگان شما رو هم بیامرزد ممنونم

آرزو چهارشنبه 26 مرداد 1401 ساعت 03:45

آخ ساره جانمخداوند رحمتشون کنه. ای کاش کاری از دستم برمیاومد. تقریبا یک سال پیش مادربزرگ عزیزم یهویی و بدون بیماری فوت شد، می دونم چه داغ سختی روی جگرته خدا خودش ارومت کنه عزیزم

خدا رحمت شون کنه . پای مرگ بیاد وسط از کسی کاری ساخته نیس . خدا به همه مون صبر بده
ممنونم عزیزم

زینب سه‌شنبه 25 مرداد 1401 ساعت 13:34

تسلیت میگم عزیز دلم. امیدوارم هرچه زودتر غمهات تسکین پیدا کنه و ان شاءالله که همه ترسهات بیهوده باشه و اینو زود متوجه بشی. شک نکن تو بهترین دختری بودی که یک پدر میتونست آرزشو داشته باشه.

قربون محبتت .
امیدوارم که همینطور باشه و بابا هم ازم راضی باشه

پرنده گولو سه‌شنبه 25 مرداد 1401 ساعت 10:01

سلام عزیزم
تسلیت میگم
بیا بغلم

فرشته دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت 15:35

عزیزم تسلیت میگم. روحشون قرین رحمت حق. عزیز دلم شما در واقع هم عذادار فقدان پدرتون هستین و هم اینکه شما همیییشه در ناخودآگاهت، امید داشتی که یروزی پدرت درکت میکنه و بخشی از روحت دائما منتظر بوده و امید داشته که یه روزی بیاد که تو هم بالاخره دنیای پدر دختری تجربه کنی و حالا این امید دیگه متاسفانه نیست و روح شما از بابت فقدان این امید شوکه و غمگینه. عزیزم اصلاااا خودت رو سرزنش نکن ، روح تو الان ناراحته باهاش مهربون باش. باور کن در این برهه سرزنش های خیلی کوچیک هم اثر غیرقابل جبرانی بر روح و روانت دارن. به روحت فشار نیار بذار رها باشه و سیر طبیعی سوگواری و فقدان رو طی کنه، هیییچ فشار اضافه ای بهش نیار. تو یکی از فداکارترین و صبورترین انسانهای روی زمینی ، هیچوقت به خودت شک نکن. مثل تمام انسانهای پاک نهاد این کره خاکی، تمام واکنشهای تو محصول شرایطی هست که در اون قرار داشتی.

سایه دوشنبه 24 مرداد 1401 ساعت 00:34

عزیزم دعا میکنم برای ارامش دلت امیدوارم خدا بهت صبر بده خودتو اذیت نکن رفتن هم بخشی از زندگی هست و بدون اون زندگی بی معنی خیرات دادن بهترین کاری هست که میتونی انجام بدی

همساده یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 14:56

آه !!!ساره جانم

مریم یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 11:55

سلام ساره جان بازم هم تسلیت میگم دو سه روز قبل خواستم ازت خواهشی کنم که رویم نشد که امروز خواهش خودم را در قالب پیام خودت دیدم درگذشت والدین خیلی خیلی سخت هست ولی همینکه خواهر با محبتم پدرش را بخشیده بهترین خبر هست من هم مشکل شما را دارم اما با کنجکاوی متوجه شدم والده من بعلت ندیدن محبت از خانواده خودش راه محبت کردن به ما را هم یاد نگرفتند پس سعی کردم من مثل انها نباشم پدر عزیزت را ببخش و برایشان دعا بخوان مطمئنا پدر گلت هم از بالا خوشحال و راضی نگاه تان میکند و زندگی تان پر از تحولات خوب خواهد شد ان شاالله نترس خدا یار و همراه ساره مهربانم هست و من هم برای امرزش پدر گلت و هم برای صبر و رفع مشکلات ساره مهربانم دعا میکنم

سمانه یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 09:00 https://weronika.blogsky.com/

عزیز دلم
روحشون شاد و یادشون گرامی

فرشته یکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت 03:02

خوندم واشک ریختم

مامان رایا شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 22:54

تسلیت می گم عزیز دلممم تو واسه بابات کم نگذاشتی و همیشه دختر مستقل و باهوشی بودی و بار همه خانواده رو تحمل کردی و مطمینا اونم ازت راضی هست انشالله بهشت جایگاهش باشه و خدا به شما و خانواده صبر و سلامتی بده گلم

رها شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 21:19

روحش شاد
خودتو اذیت نکن. تو برا بابات و خانواده ات کم نگذاشتی. تو باید همه را حلال کنی. محکم باش

Reyhane R شنبه 22 مرداد 1401 ساعت 15:51 http://injabedoneman.blog.ir/

عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد