سه روز که دیگه گربه م ندیدم . نمیدونم چی شده بیچاره .

من هنوزم نمیتونم برای بلاگ اسکای کامنت بذارم و هی باید مرورگر عوض کنم .

خبر خاص و قابل عرضی نیست. 

دلم برای وسایل کار و طراحی م تنگ شده.  دوس داشتم یه اتاق داشتم که توش یه میزتحریر بود و همه وسایل کارم رو میچیدم روش ، اینجوری مجبور نمیشدم برای هر بار کار کردن ، هی پهن کنم هی جمع کنم . و از دیدن شون جلو چشمم لذت میبردم و هروقت حسم میکشید مینشستم پشت میز و کار میکردم. 

اتاق شخصی داشتن هم جزو آرزوهای من بوده و هست. 

همین دیگه ...

همیشه دلم میخواست یه حیوون خونگی داشته باشم.  خرگوش ، همستر ، یه توله پشمالوی ناز یا یه بچه گربه مامانی . اما از اونجایی که خودم تو خونه اضافی هستم ، مسلما عملی کردنش چیز غیرممکنی بوده و هست.
چند وقتی بود که یه بچه گربه تو کوچه میدیدم و براش ضعف میکردم . اونم می ایستاد نگام میکرد یا پشتم راه می افتاد.  تا اینکه دو شب پیش با دستاش آویزون پام شد و منم خم شدم سرش رو ناز کردم و قلب ها تو تاریکی کوچه بالای سرم به پرواز دراومدن.  با ترس از دیده شدن و دعوای آقا ، آوردمش داخل و بش آب دادم ، بیچاره چقدر تشنه بود . داداشم تو حیاط بود و کلی ذوق کرد دیدش،  اون خواهرم هم اومد کلی باش بازی کرد . براش مرغ پخته آوردم ریز کردم دادم خورد که بعد شوهرخواهرم گفت این بیچاره شیرخواره ست الان نباید بش غذا میدادید،  یه لحظه هم لقمه تو گلوش گیر کرد بیچاره .
بعد اینقدر بازی کرد و نمک ریخت و خودش رو لوس کرد و رو زمین قل خورد که دل کندن ازش سخت شد . ولی اون خونه من نیس که بتونم بچه گربه رو توش نگه دارم . با ناراحتی بلندش کردم و بردمش تو کوچه.  بعد رب ساعت رفتم دم در ، دیدم همون جا ایستاده.  ناچارا در و بستم و اومدم داخل.  روز بعد صبح که خواستم برم باشگاه،  کنار مامانش بود ، منو دید و اومد طرفم  ، منم عشق کردم و خندیدم و خدا را شکر کردم بخاطر این خلقتش.  و رفتم باشگاه.  برگشتنی یه پاکت شیر براش خریدم که اگه دیدمش بدم بخوره . کل روز ندیدمش تا دیشب که داشتم تو کوچه رد میشدم،  دوباره دنبالم راه افتاد و آوردمش خونه . دزدکی براش شیر تو کاسه ریختم و اونم شروع کرد به خوردن . منم لذت بردم.  بعد که آقا خوابید، بردمش داخل که خواهر برادرم هم ببیننش و اونا هم لذت ببرن.  کلی بازی کرد و شیرین کاری . خودش رو هی لوس کرد . بش گفتم دیگه وقتشه بری پیش مامانت.  بغلش کردم و بردم تو کوچه. 

دلم میخواد بیارم با مادرش ازش مراقبت کنم . اما خب نمیشه . ولی واقعا حالم با دیدنش خوب میشه . حالا دیگه بچه‌ها میگن گربه ت کو ؟ یا گربه ت تو کوچه دیدیم. 
بیچاره حیوونای بی زبون که تو گرما و گرسنگی تلف میشن . کاش دنیا اینقدر جای بدی برای زندگی نبود . کاش مهربون تر و مادرانه تر بود .


من اگه مادرانه ها یا پدرانه های زیادی تجربه نکردم اما دوستانه های زیادی داشتم . دوستانه هایی از جنس فرشتگان.  که این نعمت شامل هرکسی نمیشه . دوستی که همه جوره تلاش میکنه حالت رو خوب کنه . با فرستادن معما ، برای اینکه تو رو از لاکت دربیاره.  و تو رو به چالش بکشه . با اینکه از حل معما و مسئله خیلی خوشم نمیاد و خودم میدونم دلیلش فقط تنبلی ذهنی و اینکه خستگی زندگی ، طاقت فکر کردن و حلاجی مسائل رو ازم گرفته . ولی دل میدم به این کار و کیفش رو میبرم چون ورای این کار فقط عشق و محبت .
ممنون از همه تون که کنارم هستید .

امروز دیگه رفتم باشگاه . دکترم گفت اگه به دستت فشار نیاری ورزش مشکلی نداره . منم خسته شدم تو خونه . امروز رفتم و شروع کردم دوباره .


یاد شنبه های دوس داشتنی افتادم که میرفتم کلاس طراحی . کلاس رفتن هر چی باشه حس دیگه ای داره تا تو خونه کار و تمرین کردن .

دیدید خانم عبادی چه گل کاشت . حظ کردم از کارش . واقعا قشنگ بود  . با دستاش جادو میکرد .

دلم برای کار کردن خیلی تنگ شده،  دوس دارم دست به قلم بشم دوباره .

روزها خسته کننده و تکراری سر میشن،  باید بتونم یه رنگی به خاکستری زندگی م بپاشم. 

تو سایت ها و پیش دوستان دنبال جا هستم ولی هنوز خبر خاصی نیست. 

یه حرف ته دلم که میخوام بگم بدون اینکه بازش کنم .

محبت بعضی از آدم ها چقدر زود ته میکشه . طوری که خودت هم باور نمیکنی .