بیش حسی بویایی

امروز گلاب به روتو یه حالت تهوع خفیف داشتم اول صبح. و از اون حالهای خیلی بدی که از هر نوع بویی بدم میاد . از بوی غذا گرفته تا حتی بوی عطر مورد علاقه م . یعنی تا همین الان هم دارم از بوی خودم و بوهای اطرافم اذیت میشم . صبح رفتم حموم و تمیز هستم . چند سال پیش به مدت تقریبا سه ماه اینجور شده بودم . خیییییییییییییییییییییلی حال بدی بود . نمیدونستم هم دلیلش چیه . دکتر هم تشخیص درستی نداد . گفتن شاید مشکل صفرا داری آزمایش دادم و هیچ مشکلی معلوم نشد . خیلی اذیت شدم . مثلا داشتم سر کلاس درس میدادم یا با یکی حرف میزدم یه دفعه حالت تهوع و طعم آهن تو وجودم حس میکردم . امروز هم کلافه شدم . مرطوب کننده همیشگی و مام و همه اینا داره اذیتم میکنه . به زور بوی غذا رو تحمل  کردم . فکر کنم بهتر باشه باز برم حمام و دیگه چیزی نزنم تا ببینم بهتر میشم یا نه   .

هرچی گوگل کردم مقاله ای راجب این موضوع پیدا نکردم . فقط خوردم به یه مطلب کوتاه که اسمش بیش حسی بویایی بود که گفته میشه یه اختلال بویایی.  عارضه خاصی نداره و خیلی کوتاه تعریفش کرده . حالا اگه معکوس بود و حس نمیکردم مشکوک بود به عوارض آلزایمر و یه بیماری فراموشی دیگه که اسمش یادم رفت حالا .

آدم گاهی گیر یه چیزایی میفته که خودش توش میمونه آخه این دیگه چیه . یعنی من امروز از هر بویی متنفرم.  دلم میخواد بینی م کلا بندازم دور. 

خدا نصیب تون نکنه . خیلی بده. 

درباره نقاشی

باید اینجا از سختی و چالش های نقاشی هم بگم که اگه کسی خواست بره تو این مسیر باش آشنایی داشته باشه. گذر از دادن هزینه کلاس یه سری چیزا هم هست که شاید بین راه حس کنی که کم آوردی و دیگه نمیتونی ادامه بدی . البته تا این حدش خدا رو شکر برای من پیش نیومد مگر تو عید که حال روحیم بد بود و انگار دلم نمیخواست ادامه بدم .

یه چیز بدی که پیش میاد مقایسه ست . مثلا من کار خودم رو با کس دیگه ای مقایسه کنم که استادم میگه هیچ وقت خودت رو با بقیه مقایسه نکن .

سختی سایه زدن با مداد اینه که مدام تو کار باید مدادت در حد سوزن تیز باشه و با حوصله و لطافت طوری مداد رو بکشی که بافتی تو کار وجود نداشته باشه.  یعنی در حدی که اگه عکس رو زوم کنی دون دون نباشه.  البته این تئوری ذهنیت منه و نمیدونم چقدر درسته . من بر اساس کارایی که تو اینستا میبینم و زوم میکنم به این نتیجه میرسم . یعنی طراحی در حد کیفیت یه عکس سیاه سفید .

حالا ساعت من با همه قشنگی و تعریف تمجید استاد و اطرافیان فاقد این لطافت.  درصورتیکه کار بچه‌ها تو کلاس از من خیلی لطیف تره . این موضوع که تا حالا خیلی حواسم بش نبود کمی دغدغه شده برام که باید رفعش کنم .

و مسئله دیگه زمانه.  زمان کافی باید برای کار داشته باشی . من تو اون هفته یه ساعت و سه تا کار آناتومی بردم که هر آناتومی حداقل دو و تا چهار نفر آدم توش بود . و مجبور بودم دو کار مهم ببرم درصورتیکه بچه‌ها هنوز آناتومی نرسیدن و فقط یه ساعت داشتن که دو هفته روش کار کردن ولی من رو هم سه روز کار کردم رو ساعتم .

اینا رو گفتم که اگه کسی خواست تو راهی بره بدونه که سختی همیشه هست و اینکه بهتره خودمون رو مقایسه نکنیم چون بازدهی مون میاد پایین.  مثل این هفته من . این هفته به خواست استادم دو تا مرد عضله ای سایه کار کردم که یاد بگیرم عضله ها رو نشون بدم . و یه طرح زن و مرد شروع کردم که برم تو چالش زدن سایه نرم و لطیف .هنوز هم تموم نشده چون تو کشیدن مرد اشکال دارم و باید تا شنبه صبر کنم . طرحش قشنگه و من به میل خودم کارش شروع کردم که سایه زدنم خوب کنم . متاسفانه نمیشه عکسش اینجا بذارم وگرنه میذاشتم ببینید .

استادم گفت ذهنت رو درگیر نکن و فقط الان آناتومی کار کن و کلی از آناتومی هام تعریف داد . گفت سایه مبحث دنباله داری هست و حتما تو کارای بعدی اشکالات جزیی رفع میشه . ولی با این حال یه طرح بم داد که اونو شروع کنم ولی تا الان هنوز نتونستم شروع کنم . چون موقعیت دست به مداد و کاغذ شدن تو خونه برام پیش نیومده و ذهنم خیلی درگیر شده .

ولی به خودم میگم ذهنت رو از سایه ها بیار بیرون و خودت رو با روال کاری موجود پیش ببر و حتما کارت بهتر میشه .

چون تا ذهنم آزاد نشه کارای دیگه م هم خوب نمیشه. 


پستی از اونور سکه

همیشه تو روابط آدما یه روی پنهون سکه هست چه از زاویه بد چه خوب . من میخوام خودم رو بذارم تو زاویه معکوس و ازش بنویسم .


گاهی از پشت پنجره مردی رو میبینم که روی یه سه پایه توی حیاط پشتی نشسته و داره به ورای فاصله های موجود فکر میکنه . گاهی نیمه دست یا پای مردی رو از بین چارچوب های در میبینم که اون دست و پاها حکایت از یه عمر خستگی میکنن. 

من این لحظه از دور نگاش میکنم و دلم براش میسوزه.  بله اول دلم براش میسوزه بعد حس میکنم آره من این مرد رو دوس دارم . مردی که خیلی ازم دوره . ولی انگار راست گفتن یه چیزایی هست که هیچ چیز نمیتونه حذف شون کنه یا حتی انکار . نسبت خونی رو نمیشه منکر شد . و حتی حسی که با خودش برای آدم میاره رو نمیشه ندیده گرفت. 

دست و پاهای خسته از درد و رنج و مریضی بچه‌ها، هیکلی از ظاهر کاملا سرپا و سالم ولی از درون صدرصد خورد و خمیده. 

من اون مرد نشسته ساکت و زل زده به دوردست ها رو دوس دارم .

میشه حق داد به همه این خستگی ها و پرخاشگری ها . میشه حق داد که دلش تنهایی بخواد .

کاش میتونستم همه موانع رو از بین ببرم و آرزوهاش رو براش برآورده کنم . کاش میتونستم کاری کنم راحت تر  و آسوده تر زندگی کنه .

نگاش میکنم بخاطر تلخی هاش خیلی تنهاست.  بین این همه آدم هنوز تنهاست.  همه سرگرمی ش شده خبر شبکه های مختلف تلویزیونی.  یا نهایتا خواب های زود وقت و شایدم بی موقع .

گاهی تو دلم میگم گناه داره . بیشتر وقتها حسم دلسوزی بوده و خودم رو ملامت کردم که چرا نباید عاشقش میشدم .

براش عاقبت به خیری میخوام و اگه خدا خواست امانتش رو بگیره سرپا ببره که زیردست ها نمونه .

من دختر همون مرد نشسته روی سه پایه م . همون مرد مو سپید و تنها  . همون که همیشه تلخ بود و همیشه فقط آه کشید . اما من دل سنگ نیستم . من ظریفم و بخاطر اون ظرافت بارها از آه هاش شکستم و خورد شدم . اما حسم نمرد. 

من الان هستم با یه حس مثبت به اون مرد .

شاید یه دقه دیگه یه ساعت دیگه یا فردا بازم چیزی بگه که همه خیالات و احساساتم رو تخریب کنه اما واقعیت درون من عوض نمیشه .

من اون مرد نشسته رو سه پایه رو دوس دارم .

دیدن اون سه پایه حتما حتما در سالهای بعد میشه منبع یه خاطره برای من . میشه یه سه پایه با ارزش . میشه یه آرامگاه. 

نمیدونم شایدم بترسم که روی اون سه پایه بشینم . اما حتما دوسش خواهم داشت .

میتونم خودم رو پرت کنم به اون طرف واقعیات و درونیات این مرد . میتونم بش حق بدم . میتونم حس کنم که من دختر همون مرد هستم .

دوست دارم پدر .

دوست دارم بابا .

اینا جملاتی هست که هیچ وقت نشد به زبون بیارم .


شنبه های دوس داشتنی و دلتنگی

از وقتی روزای شنبه میرم کلاس طراحی ، یعنی از 13 آبان تا حالا، حسم به شنبه ها جور دیگه ای شده . همش منتظرم زود برسه . یعنی یه تفاوت برام ایجاد شده بین روزای تکراری.  چقدر هم گاهی حس میکنم چقدر دیر میرسه شنبه دوست داشتنی من .

دوس دارم عین زمان بچگی هام زود بخوابم که زود صبح بشه

چه دنیایی بود دنیای بچگی.  من خاطرات زیادی از اون دوران ندارم . شاید به سختی بتونم از 6 سال به این طرف رو یه چیزایی جزئی یادآوری کنم .

امشب دلم نوشتن میخواد . تقریبا از دوران راهنمایی نوشتن رو با خاطره نویسی و آرزونویسی های خودم شروع کردم و خیلی وقتها هم که بزرگتر شدم پاره شون کردم . به دلایل زیادی از جمله امنیتی. از آرزوها و تنفرها و حتی عاشق شدن های احمقانه و کودکانه تا واقعیت های تلخ زندگی . و هر کدوم برام کلی حس خوب داشت و انرژی های منفی م رو تخلیه میکرد. 

امشب دلتنگ یه حسم که خیییییییلی وقته خوابیده بود و فکر میکردم که دیگه مرده . دلتنگ اینم که یه عشق و یه مرد تو زندگیم باشه که دوسم داشته باشه و تو گفتن دوست دارم ها با هم مسابقه میذاشتیم.  دلتنگ اینم که دلم بلرزه با دیدن اسمش رو گوشیم و با شنیدن صداش. دلتنگ یه قرار عاشقانه و تاپ تاپ کردن قلب لامصبم. 

عاشق شدن خیلی خوبه . حتی اگه بعد بفهمی به دلیلی منطقی یا حتی غیرمنطقی اشتباه بوده .

من امشب دلتنگ عاشقی ام .

دلتنگ همه روزای از دست رفته بدون او .

اویی که یک هویت ناشناخته و ناملموسه. 

اویی که وجود نداره. 

اویی که دلتنگ آغوششم .

اویی که حس کنم حامی و تکیه گاه و همیشه هست .

اویی که با صداش بخوابم و با رویاش بیدار شم. 


من از شنبه دوس داشتنی به کجا رسییییدم اووو به او .

او کیست

کجاست

آیا به دنیا آمده است

آیا خلق شده است

چه خنده دار. ...

من امشب در سر شوری دارم .