ماه رمضون

ماه رمضون داره به سختی برام پیش میره . متاسفانه حس معنوی خاصی درونم بخاطرش احساس نمی کنم. خیلی بدنم خسته و بی جونه دلم خواب ابدی میخوات.

هر روز با ضعف بدنی و لرزش دستها و خستگی مفرط پیش میره . و گویی چیزی از این سفره نصیبم نمیشه . سالهاست از خدا خواستم ماه رمضون بعد را تو خونه خودم باشم یعنی تو خونه تاهلم. تقریبا ده سالی میشه که هر سال ازش همین را خواستم و تقریبا سه سالی ست که دیگه نخواستم و مرتب سعی کردم خودم را با بدبختی های زندگیم و نداشتن هام دوست و سازگار کنم اما بندرت موفق بودم...

میدونم که میتونستم معنویت را با حس قوی تری درک کنم. درک خدا و ماه رمضونش . درک سفره با صفای افطار و دعای سحر.

جوری شدم که انگار همه ظرافت های حسی دخترانه ام رو از دست دادم. مثل ماهی در حال دست و پا زدن تو دریای متعفن زندگی ام.

خدا نخواهد بدهد نمی دهد اینو تو گوشم فرو کردم و گاهی حتی ازش قطع امید میکنم که برای من سهمی نذاشته و بیشتر از این با اصرارهام خسته ش نکنم. نماز میخونم و قرآن هم میخونم اما چقدش بره تو آسمون خدا میدونه .

خدا که نده از بنده خدا هم دیگه توقعی نیست.

خدا که ولت کنه دیگه هیچ.

خدا را که نداشته باشی دیگه هیچ...

زور وابستگی به دیگران ...

زور وابستگی به دیگران چه از نظر فکری و چه جسمی آزاردهنده ست . دلت نخوات باشون مشورت کنی اما به دلایلی ناچار باشی و دلت نخوات باشون جایی بری ولی بازم ناچار باشی.


چندروزیه بخاطر ماه رمضون پدر گیر داده که من میرسونمت خیلی زودتر از موعد لباس می پوشه و می ایسته بالا سرم حتی از ترس همراهی ش یه ضدآفتاب نمی تونم بزنم . با برنامه رفتن طب سوزنی که برای میگرنم هست هم تداخل ایجاد کرده نمیدونم چکار کنم. چون اون مخالف هر جور درمان پولی و از نظر خودش اضافی هست ، حالا موندم روز دوشنبه هفته آینده که باید ساعت 3.30 مطب باشم با وجودش چه کنم اگه طبق روال هر روز ساعت 4 دربیام برم سرکار دیگه به طب سوزنی نمیرسم و نمی تونم هم بگم که باید برم دکتر از حالا دارم حرص اون روز را میخورم خدا کنه تا آنروز یه جوری بشه که نخوات منو برسونه .

من اصلا حس خوبی ندارم به این بردن هاش آخه یه عمر من پیاده میرم و یه عمر ازش رفتارهای محبت آمیز پدرانه ندیدم و توقع هم نداشتم . البته الانم کارش رو ضایع نمیکنم میدونم بخاطر گرما و روزه داری ، داره بهم لطف میکنه اما حالا مشکلم دکتر رفتنه که اون ازش خبر نداره .

خدا کنه تا دوشنبه دیگه مشکلم حل بشه وگرنه از درمانم عقب میافتم و برام بد میشه.

م مثل مریضی

مریضی چیز بسیار بدی است از هر نوعش که باشه مخصوصا از نوع حرکتیش. وابستگی به آدمهای اطرافت چیز خیلی بد و آزاردهنده اییه. برای همه چیز باید منتظر باشی یکی به دادت برسه و اینکه حس کنی اطرافیان خسته و بی حوصله شدن فاجعه است و ...


و از نگاه اون کسی که مریض داری میکنه ...

بذار بگم خودم مریض داری میکنم و خیلی از این وضع خسته شدم از اینکه همیشه باید غیر از خودم نگران کارهای کس دیگه ای باشم خسته شدم . دلم خیلی وقتها روزهای معمولی بدون مریض داری میخوات . خودمم هزار درد روحی و جسمی آشکار و پنهان دارم که ممکنه از یکیش حرف بزنم از یکیش نه اما بالکل این شیوه زندگی حالم رو بهم میزنه دلم میخوات وقتی مریضم و خودم به استراحت نیاز دارم مجبور نباشم بلند شم کار کس دیگه ای رو انجام بدم وقتی حوصله ندارم ، وقتی از تب و استخون درد داغونم ، وقتی سرما خوردم و... رها باشم و فقط بخوابم بدون نگرانی و استرس.


طرف بیمار هم گناهی نداره و حالش بده که زیر دست میفته .

اما منم آدمم فرشته که نیستم مخصوصا اینکه هیچ استقلال و آزادی و تفریح هم نداشته باشم واقعا کم میارم .

مریض داری کار هر کسی نیست اینکه این همه سال زحمت بکشی برای یه نفر و از تفریحاتت بگذری بخاطرش اما تو یه سوتفاهم که به دعوا بدل میشه طرف بهت بگه سرم منت میذاری و مثلا لازم نیست دیگه کارام رو بکنی از خودت بدت میات از اینکه طرفت اصلا درکت نمیکنه. و خودشم میدونه که کمک های دیگران موقتیه و این منم که همیشه دم دستش بودم این همه سال.

چه روزهایی دست درد و کمر درد داشتم و هنوز هم دارم اما مجبورم بلندش کنم و کارهای سنگینی براش انجام بدم.

و متاسفانه آدمی است با وسواس و افکار خاص که همیشه قابل تحمل نیست و آزاردهنده میشه.

دلم میخواست در موقعیت دیگه ای بودم و با دل راضی تری مریض داری میکردم بارها و بارها کارهای منو با خواهران قبلی مقایسه کرده و گفته اونا بهتر بودن و ...

دلم و جسمم به شدت درد میگیره و هر جوابی هم بدم آخرش میگه سرم منت میذاری یعنی این انصافه؟

از کجا بگم که کلا اینطور نوشتن مایه ننگه اما این اولین باری است که از این موضوع حرف میزنم چون خسته م و بریدم ....

ح مثل حسرت

ح مثل حسرت

پ مثل پدر

خ مثل خواهر

م مثل مریضی

ن مثل نداری

ت مثل تنفر

گ مثل گرما

ک مثل کولر

س مثل سردرد

و باز ک مثل کار

و باز م مثل میوه

ز مثل زهرمار

ش مثل شوهر

و باز پ مثل پول

و باز خ مثل خدا

ر مثل رهایی

و باز م مثل مرگ

ع مثل عشق

د مثل درد

غ مثل غم

و باز ن مثل نرسیدن

و باز ح مثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثل  حسسسسسسسسسسسسسسرت


هنوز هم ...

هنوز هم در حال غرق شدن در این زندگی هستم گاهی با کمی جون اضافه تر خودم رو به سطح آب میرسونم و گاهی هم کاملا بی جون به قعر فرو میرم و به دنبال نخی از احساس و امید به زندگی با جان کندنی بدتر از مردن خودم را بالا میکشم .

درحال غریب خودم موندم . چقدر دلم میخوات به یه مشاور مراجعه کنم و باهاش حرف بزنم شاید راهی برای سبک شدنم پیدا بشه. یک عمر به حسرت و نداشتن و درد و مریضی گذشت و هنوز هم جا داره که با همین حال نذار ، باز هم بگذره . گویی اومدیم اینجا که فقط بیهوده بگذرونیم و هیچ و هیچ ...