تیتر وار

چند روز تعطیلی به نت دسترسی نداشتم و توی خونه گیر مهمانداری بودم .  عید رو به همه تبریک میگم و نماز و روزه هاشون قبول باشه.

پسر خواهرم روز یکشنبه مرخص شد و خدا را شکر حالش خوبه .

میخواستم امروز یه پست خوب بذارم اما بازم کارهام تو هم شد و فقط تونستم بیام به همه دوستان سر بزنم کامنت بذارم و برم.

باید برم پیش خیاط که دختر همسایه ماست شلوارم رو کوتاه کنم.

مامانم نبودش سس ماکارونی رو آماده کردم و باید به پخت ماکارونی هم خودم رو برسونم هرچند که مامانم اومد. اما بچه ها ماکارونی رو از دست من دوس دارن .

اینم اخبار کوتاه چند روز گذشته من با تاخیر.


از خودم

خبر تازه ای نیست. پسرخواهرم که همچنان تو ICU بستریه . و تب داره.

منم که دارم شمارش معکوس ماه رمضون رو میکنم. آخه امسال خیلی بهم سخت گذشت خیلی. دلم میخواست لذت بیشتری ببرم و از سفره ش بی نصیب نمونم. اما هم بخاطر روحیه م و هم بخاطر سختی روزه داری تو این هوای گرم و روز طولانی حس معنویت چندانی نداشتم . ناراحتم که تمام میشه و من قابل نبودم که ازش فیض ببرم.

ناراحتم از اینکه کل زندگی برام یه جور دردکشیدن شده و هر چی میگردم و هر چی سعی میکنم لذتی پیدا نمی کنم. خدا هم حتما ازم خیلی ناراحته اما فقط خودش از حالم خبر داره . چند روزیه سعی میکنم بیشتر شاکر باشم از وقتی پسرخواهرم از اون حال بد به زندگی برگشت . میدونم این لطف و محبت خدا بوده که شامل حال ما شده. و روزی هزار بار ازش تشکر میکنم. اما دلم میخوات به خود خود من نگاهی کنه و یه جایزه به خودم بده . دلم میخوات چشمام رو جای دیگه ای باز کنم و از تکرارهای تلخ زندگیم راحت بشم و با انرژی و جون تازه به جبران کم و کسری های زندگی گذشته م برسم. دلم میخوات وقتی صبح چشمام رو باز میکنم هوا خنک و یا سرد باشه . دلم نمیخوات از شدت گرما بیدار شم . دلم میخوات صبح که بیدار میشم مثل پرنده سبک باشم و بدون دغدغه نه مثل فیل زوری از فرط خستگی از جام بلند شم.

دلم خیلی چیزای خوب و قشنگ میخوات . کاش تو صف بلند بالای بنده های منتظر استجابت دعا نوبت منم برسه .

از خدا خواستم اگه خواستم بمیرم از نوع مرگ مغزی باشم و تو سایت اهدای عضو ثبت نام کردم . اینجوری اگه بودنم مفید نبوده اما رفتنم مفید باشه. توی این دنیا که غیر عذاب چیزی نداشتم و میدونم اون دنیا هم آتش جهنم در انتظارمه اما شاید مرگ مغزی نجاتم بده که اونجا شعله آتش رو کمتر کنن و یه ذره باد خنک طرفم بزنن.

خدا عاقبت همه را از جمله من بخیر کنه.

این پست رو  اصلا از روی عصبانیت ننوشتم اما واقعیت احساسمه به زندگی .

دیروز پسر خواهرم

اوضاعش نسبتا بهتره . اما دیروز تب داشته و گاها  اطرافیانش رو فراموش میکرده. که احتمالا بخاطر اثرات داروی بیهوشی بوده و انشالله مشکل خاصی نداشته باشه. بالاخره بعد از سه رو ز دیشب من تونستم برم خونه خواهرم و ببینمشون. و از شرمندگی نرفتنم دراومدم.

همچنان به دعای خیرتون نیاز داریم . انشالله هر چی دعای خیر میکنید اول اثرش به خودتون برگرده.

خدا را شکر

خدا را شکر حال پسر خواهرم خیلی بهتر از چیزیه که بوده. همون شب که اعزامش میکنن اهواز، بعدش از ساعت 3 شب تا 8 صبح تو اتاق عمل مشغول تخلیه خون میشن. گفتن یه رگ تو سرش قطع شده و باعث خونریزی شده . تمام این مدت هم بیهوش بوده. و تا عصر همون روز به همین حال می مونه تا اینکه عصر یه لحظه چشماش باز کرده و بسته و یه سری تکون داده . ما کلی گریه زاری و کلی دعا کردیم. خدا را شکر که بهتر شد. الانم هنوز توی icu بستریه تا بقیه موارد و شرایطش رو چک کنن ببینم آیا نیاز به عمل دیگه ای داره یا نه.

به نقل از مادر و برادرم میگه ( آخه من نتونستم بخاطر زنجیرهایی که به پام بسته ست حتی تا خونه خواهرم برم . من همیشه گیرم و نمی تونم حتی تو این شرایط برا خودم آزاد و بیخیال ول کنم برم) اگه بدونید چه جمعیتی توی بیمارستان و تو خونه جمع شده بودن. همسایه ای نموند که به خونه شون نیومد و همه گریه میکردن. خواهرم که داشته خودش رو میزده و هیچکس نمی تونست آرومش کنه و از اون طرف زنش که زار میزده . دختر یه ساله ش هم از همه جا بیخبر بین جمعیت قل میخوره و فقط نگاه اشک ریختن اونا میکنه و متعجبه. آقای ما هم منبر پشت منبر تا خود عصر که برادر بزرگترم فهمید نرفته و ناراحت شد اومد دنبالش و بردش. باورتون نمیشه یه لحظه از غیبت کردن پشت شوهرخواهرم دست نکشید و می گفت این بلا بخاطر ادعا و غرور زیاده شوهر خواهرم درصورتیکه جان عزیزم اصلا شوهر خواهرم اینجوری نیست. بیچاره هق هق گریه میکرده و میگفته دلم نمیات برم بالا سرش از شدت ناراحتی. دوستاش همه جمع شده بودن و توی بیمارستان تو چمن ها خوابیدن و کنارش بودن. من که هنوز نرفتم فقط تو این دو روز هی زنگ زدم و احوالپرسی کردم.

خدا کنه همینطور رو به بهبودی باشه و برگرده خونه ش . که دل همه مون رو کباب کرد.

ممنونم از دوستای مجازی اما واقعا حقیقی که همراهی کردن و دعای خیرشون رو شامل حال اون کردن. انشالله هیچوقت گیر و گرفتار نشید و همیشه سالم و خوش باشید.

اتفاق امروز... براش دعا کنید.

از صبح زود گوشی آقا زنگ میخورد ولی بخاطر لج و حسادت حاضر نبود گوشی رو جواب بده. ما هم میدونستیم که باید خبر بدی باشه که چند بار زنگ زده. شوهر خواهرم پشت خط بود . پسر خواهرم دیشب دم افطار فقط در حدی که یه لیوان آب بخوره حالش بد میشه و چشماش بسته میشن و اشک ازشون جاری میشه. می برنش بیمارستان، دکتر میگه خون ریزی مغزی کرده و تا الانم که دارم مینویسم هنوز خونریزیش بند نیامده که عملش کنن. آقا بیخیال گرفته خوابیده بعد میگه من حالم خوش نیس درصورتی که از همه سالم تره از همه.

من سر از پا نمیشناسم و دارم براش آیه الکرسی میخونم. مامانم رفت پیش خواهرم و بچه هاش خونه شون. برادرم هم تا شنید لباس پوشید رفت اهواز که پیش شون باشه.آقا حتی حاضر نشد با برادرم بره کنار شوهرخواهرم باشه. اونوقت همین دیروز به اون یکی خواهرم زنگ زده بود و خواهرم نمیدونم گیر چی بوده که جوابش رو نداده. هی رفت و اومد گفت دلم شور میزنه و به تک تک افرادخونه شون زنگ زد که ظاهرا چون خطها خراب بوده جوابش نداده بودن. بعد که تماس برقرار شد بشون میگه از نگرانی داشتم دیوونه میشدم.

اما امروز بیخیال این یکی خواهر و بچه و شوهرشه. همیشه عادت داشته بین بچه هاش فرق بذاره درصورتی که از احترام هیچی براش کم نذاشتن. نمیدونید چقد ناراحتم . چقدر در عجبم از سنگدلیش . آخه آدم تو سختی ها هم باید کینه ورزی کنه؟

درصورتیکه دامادمون هیچ بدی و ذره ای بی احترامی نکرده بهش . فقط بخاطر اینکه کارمنده و سعی میکنه همیشه سرکار باشه آقا بهش حسادت میکنه و همه جوره انتقادش میکنه و براش ارزش قائل نیست.

حاضر نشد بره تو این شرایط کنارشون باشه . واقعا براش متاسفم که از محبت بوئی نبرده.

خدا کنه پسرخواهرم خوب بشه . یه زن و یه دختر شیرین یک ساله داره. تروخدا براش دعا کنید .

آدم از یه لحظه یعدش خبر نداره . راه میره و یه دفعه میفته دیگه هم پا نمیشه. من دیوونه همیشه نفرین خودم میکنم که یه مرض لاعلاجی بگیرم که زودتر بمیرم اما توشرایطش قرار بگیرم کم میارم. آقا راست راست راه میره نفرین مرده و زنده میکنه اصلا انگار قرار نیس یه روز بمیره و جواب پس بده.دلش پر از تاریکییه همش هم ادعا میکنه که به فکر همه ست و همه رو دوس داره اما نوه ش رو تخت بیمارستانه و خودش عین خیالش نیس آخه نوه داریم تا نوه. خیلی متاسفم و خیلی ناراحت میرم که دعام رو بخونم.