دیروز به دکتر پیام دادم و امروز ساعت ۱۱ تایم مشاوره داشتم . صبح یه رب به ۸ بیدار شدم ، با اینکه شب قبل تا ۲ مشغول کارای آبرنگ بودم . کارام کردم و از خونه دراومدم. رفتم تو یه پارک ، که موقعیت مکانی و امنیتی و تمیزیش عالی بود ، با سرویس که میرم مدرسه دیده بودمش و برای مشاوره تو ذهنم ثبتش کرده بودم.
درباره جر و بحث آخر با خواهرم، حرف زدیم . دکتر میگفت شاخ درمیارم این چیزا تعریف میکنی ، مگه هنوزم ازین نوع حرف ها و برخوردها هست . مگه تو بچه ای که باید به همه توضیح بدی یا کسب تکلیف کنی . دکتر گفت یه ترسی در وجودت هست که نمیذاره از دور و بری هات رد بشی . همیشه اولویتت دیگران هستن و به ساره اصلا اهمیت نمیدی ، گفت باید برای روابطت مرز تعریف کنی و اجاره ندی کسی بت بگه چرا اینجور گفتی چرا اونجور کردی . باید بتونی درقبال دیگران محکم بایستی و بگی زندگی من ربطی به کسی نداره و تا وقتی ضرری براتون ندارم ، حق ندارید به بهونه نگرانی منو کنترل کنید . به دکتر گفتم این جمله برای من گفتنش خیییلی سخته . چون یه عمره هرجا رفتم و هرکار کردم به اهل خونه گزارش دادم و کسب تکلیف کردم حالا چطور میتونم متفاوت رفتار کنم . دکتر گفت شاید اولش خیلی سخت باشه اما باید بتونی . و از خواهرم و نوع برخوردش هم ناراحت شد و هم متعجب.
دیگه وقت نشد راجب بقیه موضوعات حرفی بزنم . ساعت ۱۲ هم خونه بودم . ظهر هم نخوابیدم که طراحی کنم .
حالا دارم تایپ میکنم هی چشمام میره از خستگی .
شب خوش
شاید خیلی چیزا جا انداخته باشم بعدا یادم بیاد براتون مینویسم .
این کارها رو ببینید لطفا دوستان عزیزم و برام تبلیغات کنید . هر طرحی هم خواستید سفارش میگیرم .
دیشب تا دو شب داشتم کار میکردم ، ظهر هم نخوابیدم .
بعدا میام جلسه مشاوره رو تعریف میکنم اما خواستم اول کارام اینجا ببینید غیر اونا که تو پیج گذاشتم .
داداش بزرگتره چند باری این مدت برنامه بیرون رفتن پیشنهاد داده بود که همگی بریم . و درنهایت یکشنبه دیلم گناوه جور شد که تو روز آف من باشه . ساعت ۶ همه مون بیدار شدیم و آماده شدیم و قبل ۷ از خونه دراومدیم. من و خواهر برادرم و عروس تو یه ماشین بودیم ، اون داداش و خانمش و مامان تو یه ماشین . با عروس همراه آهنگ ها کل زدیم و شنگول بازی درآوردیم. مثل سالهای قبل که بابا بامون بود ، تو پارک هندیجان جا انداختیم و بساط صبونه رو اوکی کردیم . عروس تخم مرغ درست کرد ، منم خیار گوجه خورد کردم و پنیر گذاشتم تو سفره و همگی زدیم بر بدن ، و چه این صبونه ها میچسبه تو هوای آزاد و البته خنک یا حتی سرد . خواهر برادرم که پیاده نشدن ، خواهرم فقط تو بازار یه سری کامل بردیمش ولی سری های بعد پیاده نشد چون اذیت بود .
خانم داداش هم با اینکه نسبتا وضعیت درمانش استیبل شده و ظاهرا بهتره ، کلا آدم خیلی کم حرفیه ، برعکس عروس که پر از شور و هیجانه و همه جوره کنارش حالت خوبه .
هم بازار دیلم رفتیم و هم گناوه ، من دوتا بلوز مشکی زیر مانتویی ، مداد چشم ، عطری که داداش بزرگتره حساب کرد برام ، دو تا ماگ فلاسکی ، کیف رو دستی ، یکی دو تا چی کادویی هم خریدم. ناهار هم از یه هتل رستوران خریدیم و تو پارک خوردیم. بعدش رفتیم کنار ساحل بساط چای راه انداختیم که اونقدر باد بود که مجبور شدیم یه پتو رو سر بذاریم تا این آب جوش بیاد ، عین کرسی رفته بودیم زیر پتو بعدم چای خوردیم و رفتیم موتور سواری دم ساحل ، البته فقط من و عروس . اولش من جلو نشستم و یه کم روندم خیلی برام هیجان داشت ، خانواده هم از دور کلی بم خندیدن ، ولی چون کنترلم خیلی مسلط نبود، عروس نشست جلو و من عقب و برا خودش گاز داد و کیفش بردیم ، البته رفت تو یه بخش گلی و من کلی گلی شنی شدم ، ولی به هیجان و تجربه ش خیلی می ارزید .
بعد از اون هم بازم کلی بازارگردی کردیم ، بازار گناوه خیلی بزرگه و هرچقدر بچرخی بازم جاهایی هست که وقت نکنی بری . خدایی اون روز پادرد گرفتم و چون عقب ماشین هم جامون تنگ بود اذیت شدیم . هوا تاریک شده بود و ما هنوز تو بازار بودیم ، و تابرگشتیم ساعت فکر کنم ۸ شب شده بود .
وای بچه ها یادم رفت بگم گناوه که بودیم برام یه پیام واریزی اومد به مبلغ یه تومن ، اگه گفتید چی بود ؟
وای حتی از تعریفش هم کلی هیجان میگیرم . یه موقع فکر نکنید این چقدر پول ندیده ست ، نههههه ، پاداش سالیانه برای من واریز شده بود ، پاداش ، من که تو عمرم پاداش نگرفته بودم ، این چیزا برام کلی هیجان و خوشحالی داره خب .
طراحی های این هفته هم تکمیل نشد و کارام دو هفته عقب افتاده و هی داره برام سخت تر میشه . دیگه نهایتا عید کارام جبران میکنم .
برای فردا نوبت مشاوره گرفتم.