آرزوهات چند؟

دیشب کلییی رعد و برق  و بارون خوبی زد . هوا هنوز البته گرمه . از طرفی خوشحال و شاکر شدم و از طرفی غصه خوردم برای اولین بارونی که پدر نیس و پیش خودم گفتم الان خیس میشه و این منو آزار داد و باعث شد کل شب رو نخوابم و فکر پشت فکر . و حرفایی که تو بارون های اول همیشه میزد برام تکرار و مرور شد . دلم خیلی ابری و گرفته شد و لذت اولین بارون از سرم پرید . 


صبح پاشدم کارای هر روز رو کردم و طرفا ۹:۳۰ از خونه دراومدم برای پیاده روی.  اتفاقا بارون ریز ولی مداومی هم زد و من بعد از سالها لذت خیس شدن زیر بارون رو مزه مزه کردم . آسمون ابری بود و هوا گرفته نه خنک ، اما من این لحظات  رو به غنیمت هزار باره شاکرم . اومدم خونه کفشم که گِلی شده بود رو شستم و لباسام عوض کردم که خواهرم زنگ زد گفت برو برام کیک یزدی بخر میخوام ببرم سر خاک،  بش گفتم خب زودتر میگفتی من تازه اومدم ، حدودا ۱۱ بود ، اما از اونجایی که نه گفتن برام سخته و همیشه سعی میکنم کاری راه بندازم ، دوباره  با یه مانتو شلوار و کفش دیگه رفتم براش خریدم و برگشتم . 


تو فکرم ایده طرح رنگ  روغنم رو عوض کنم ، یه چیزی بزنم که مجبور نشم اونقدر نکیر و منکر بشم از طرف ماما.  گاهی به خودم که فکر میکنم میبینم همه عمرم بخاطر بابا از خیلی چیزا گذشتم و نتونستم خیلی کارا کنم ، همیشه مشکل داشتم که بخوام بشینم پای بوم و رنگ روغن ، برای همین بود که رفتم سراغ سیاه قلم ، چون وسایل و حجم کار برام کوچکتر و سبک تر بود در ظاهر و چون میشد همه چیز رو جمع کرد ، غیر از یکی دو مورد بابا اصلا متوجه کارم نشد . ولی یادتونه همونموقع هم مامانم هی نظر میداد رو کارام ، که چرا همش مرد میکشی ، چرا همش سیاه کار میکنی ، چرا دندون این بیرون چرا بینی اون بزرگه و و و . حالا هم که بابا رحمت خدا رفت من جرات نکردم طرحی که تو سرم هست رو هم برا اتاق و هم برا بوم اجرا کنم ، به حدی که تصمیم گرفتم  یا بوم رو کلا بذارم کنار و بازم کار کوچیک انجام بدم یا مدل طرحم رو عوض کنم .  که احتمالا مدل رو عوض کنم بجای اینکه بوم ۵۰ در ۷۰ رو بچپونم اینور اونور . اما احتمال فروشش خیلی میاد پایین و من هدفم کار برای فروش بود نه انبار کردن بین در و دیوار و کمدها . 

واقعا کی میاد که من اینقدر دست و پام تو همه چی بسته نباشه . 

ملت ۴۳ ساله که برای آزادی داره جون میده و من هم بعد ۴۰ سال یه جورایی درگیر یه انقلاب هستم ، هر روز سعی میکنم تغییر هرچند کوچکی ایجاد کنم با همه جور فشاری که هست . اما مسیر برای من به نظر میاد خیلی دور و درازه .  چیزی که بم نمیچسبه اینه که دلم نمیخواد راحتی و خوشبختی من در گرو فقط نبودن عزیزانم باشه . بابا رفت و برای من یه سری روزنه باز شد اماااااا دلم نمیخواد...‌‌‌. 

کاش جوری بلد باشیم زندگی کنیم که کنار هم عاملی برای رفاه و پیشرفت و خوشی هم باشیم نه مانع و دست و پا گیر . 


و تو این هوای بارونی باز دلم فقط رفتن میخواد فقططططط. 

از اسم وبلاگم که به جایی نرسیدم اما شاید یه روزی خیلی زود ، زودتر از عدد ۴۵ من هم رفتن رو تجربه کنم . 

و شاید هم کللللللل دنیا جوری وارونه بشه که من به عشق و به زندگی برم و مزه همه نداشته ها رو بچشم .  مثلا اتاق دار بشم بدون شریک یا حتی خونه دار.  که هر دوش برای من چیزی در حد رویاست . 

و شاید از خیلی چیزا و از خیلی سالها و خیلی از جوونی خودم رد بشم تا برسم به اون نقطه ، اما مسلما اون نقطه تو اون برهه زمانی به پررنگی و زیبایی الان نخواهد بود،  بار درخت اگه به موقع چیده و خورده نشه بعدش هم دیگه خورده نمیشه ، دیگه میوه نیس بلکه در بهترین حالت مرباست و لواشک . 


باورتون میشه تو مسخره ترین حالت الان همین حین نوشتن این پست آرزو کردم یه مرد اینجا پیدا بشه و بگه من آرزوهاتو میخرم فقط بگو چند ، و تو محال ترین حالت و غیرباورپذیرترین شکل بگه من برات یه خونه میخرم . 


قشنگ معلومه که رد دادم . مگه میشه مگه داریییییم . 

شما به بزرگی خودتون ببخشید انگار بارون کار خودش رو کرده ، یه چیزایی رو شسته برده اما یه چیزایی  هم رو کرده که تو منطق جایی ندارن . 


شما رو به عشق و این هوای بارونی  و به بهترین اتفاق ها می‌سپارم.  

نظرات 4 + ارسال نظر
عمه خانم دوشنبه 16 آبان 1401 ساعت 16:46 https://amehkhanoom.blogsky.com

خیلی از عقایدت و کارهات شبیه منه و چقدر دوست دارم. ته قلبم امیدوارم به همه خواسته هات قبل اینکه خیلی دیربشه برسی.
البته پینوشت بگم هیچی از نقاشی نمیدونم، در حد همون درخت و خونه بچگیهامون بلدم

ای جانم مرسی عمه خانم عزیز
محبت دارید

Reyhane R دوشنبه 16 آبان 1401 ساعت 10:41 http://injabedoneman.blog.ir/

ساره تو رو خدا به تیلو خبر بده.من هیچ دسترسی بهش ندارم.کامنتامو تایید نکن.

انجام شد عزیزم. ببخش اگه دیر آنلاین شدم

عابر یکشنبه 15 آبان 1401 ساعت 13:29

چرا ایموجی بغل اینجا نیست بیا بغلت کنم

ای جووونم بیااااا

فرشته شنبه 14 آبان 1401 ساعت 12:15

هنوز نتونستی مامان رو بفرستی اتاق دیگه از دست مامان ها چقدر مقاومت دارن برای تغییر

نه والااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد