گوشی استخر

دوباره برگشتم  سر گوشی های استخر... تو گوشم میذارم که راحت تر بتونم بخوابم . یا صدا نشنوم . بالاخره چاره ای نیس ، این منم که باید با اونا تطابق پیدا کنم . چون هرچی تلاش میکنم تعدیل سازی کنم ، آخرش کفه سنگین سهم منه . 

دیگه چک و چونه نزدم ، حرص نخوردم . 

با اینکه زدن گوشی بعد مدتی باعث تورم  گوشم میشه،  چون قبلا هم امتحان کردم و بعد مدتی گوشم حالت تورم پیدا میکنه . 

چه کار کنم ....


صبح کلی لباس اتو زدم ، برای داداشم و آقا . یه مانتو هم برای خودم . 

بعد کارای هر روز  نشستم پای اتود دستی  چهره  یه دختر کره ای.  از اتود زدن های دستی خیلی لذت میبرم . مهارت کارم رو و نقطه ضعف هام رو  بیشتر متوجه میشم . 

شاید فردا برم به خاله یکی از دوستام که سالها همو می‌شناسیم و خیلی منو دوس داره و همیشه زنگ میزنه و میگه بیا پیشم ، سر بزنم . ایشون اصلا بچه نداره . 

احتمالا هفته دیگه مهمان داشته باشیم ، و نتونم یه سری کارای هفتگی م پیش ببرم ، برای همین این هفته باید سروسامان شون بدم . 

یه نمونه سوال باید طرح کنم ، هر روز یادم میره کتاب رو از زبانکده بیارم . 


شب تون خوش .


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قبری برای خواب

امروز کلاس نداشتم و خونه بودم . 

اصلا نمیدونم حوصله دارم بنویسم که چی شده یا نه !

همینطوری ، عین کسی که دلتنگ حرف زدن با یه دوست صمیمیِ  که درکش میکنه ، اومدم اینجا. 

هرکاری میکنم شرایط خواهرم رو جوری ردیف کنم که هر دومون کمتر اذیت بشیم انگار نمیشه که نمیشه .

نه ... انگار حوصله تایپ کردن ندارم . کلمات نمیتونه حسم و نیتم رو نشون بده . و نمیشه خلاصه هم گفت . 

فقط نمیدونم چرا حاضر نیس کمی با من همراهی کنه . بخدا خواب و اعصاب برام نمونده . کاغذ میذاره زیرش که مثلا راحت تر بتونه بچرخه و از ۷ تا ۸ که منو بیدار میکنه هی صدا تولید میکنه . 

امروز قالی اتاق رو عوض کردم ، وسایلش رو مرتب کردم . پتو زیرش عوض کردم . برای حرکتش یه تکه سفره برش زدم که هم بتونه سُر بخوره هم صدا نده.  اما بازم کاغذ گذاشته رو سفره و با هر حرکت صدا میده 

نمیدونم برم کجا بخوابم ...

چُرت عمودی

دیشب تا صبح از سرفه های داداشم نخوابیدم ، بلند شدم بش آب دادم ، فایده نداشت . مشکل دیروز و امروزش نیس ، سالهاست اینجوریه ولی یه شبایی بدتر . از بچگی سینه ش وضعیت درستی نداشت . الان چشمام سوز میده از خستگی و بیخوابی . 

دم صبح هم با خش خش های کاغذ و پلاستیک های کنار خواهرم بیدار میشم . 

هر روز تقریبا قبل ۷ بیدارم.  تا ۸ تو جام میمونم و بعد بلند میشم به جنگ زندگی . 

دلم میخواد الان فقط بخوابم . فقط چشمام ببندم اینقدر خسته م بخدا.  

یعنی تا ۸ خوابیدن و یه خواب نسبتأ آروم داشتن شده یه حسرت برام . 


کتاب رمان انگلیسی رو چند روزه استارت مجدد زدم . امروز که کلا خوابم و غیر یه کلاس خصوصی مجازی که داشتم ، نتونستم کار دیگه ای کنم . 


تونستم چند تا از تایم های خالی قلم چی رو با یه کلاس به زبانکده و یه کلاس خصوصی فعلا پر کنم . البته هنوز جای خالی دارم‌.  قلم چی گفت تایمش رو به هیچ کس ندم . و چون گفتن از تیر کلاس جدید تشکیل میدن به سوپروایزر گفتم خب من با این همه تایم سوخته چه کنم ، حداقل‌ بذارید با زبانکده پرش کنم . اولش با خنده گفت نههههه تایم مارو به کسی نده ، مگهههه نمیخوای دیگه با ما کار کنی!  گفتم چرا میخوام اما اجازه بدید حداقل یه کلاس تا تیرماه بگیرم که تایمم نسوزه و ایشون قبول کرد . کلاس جدید رو هم دیروز استارت زدیم تو زبانکده.  

وای خیلی چشمام خسته ن من برم . 

میرم راه رفته چرت بزنم . 

صبونه مهمون خودم

بعد از مدتها و با کلی کلنجار رفتن با خودم ، تو یه اقدام انتحاری رفتم صبونه اونم تنها . شرایط دوستان مناسب همراهی نبوده این مدت . دیگه امروز به کسی نگفتم . 

از دلایل اصلی ش اینه که واقعا نمیشه بی برنامه یه دفعه صبح به یکی بگی بیا بریم صبونه یا ناهار و اون بگه اومدم ... من از اینجور دوستای پایه هیچ وقت نداشتم و خودم هم هیچ وقت اینقدر نتونستم پایه باشم . به هزار دلیل . باید از شب و روز قبل اعلام کنم که قراره با دوستام برم بیرون . با دوستام از دو سه روز قبل باید اوکی بشیم . ببینم داداشم کی بیدار میشه و چه کاری داره ، سرویس دادن به خواهرم چه ساعتی  و چطور انجام بشه ، مامانم کار واجبی بام داره یا نه ، آقا چه جور موانعی سر راهم میذاره . و همه اینا نمیتونه همیشه یه دفعه ای اوکی بشه . 

ولی امروز با هزار دل دل کردن ، گفتم میخوام برم صبونه و کارای اولیه رو کردم و رفتم . و قبل ۱۱ خونه بودم . بدی تداخل برنامه ریزی های من با سرویس خواهرم هست ، یعنی عمرا بتونم بیخیال پاشم برم دنبال زندگیم . 


زنگ زدم آژانس،  گفت ده دقیقه دیگه .. ده دقیقه گذشت و من هی زنگ زدم و به هر طریقی تماس برقرار نشد . رفتم سر جاده و شانس یه آژانس رد شد و سوار شدم تا کافه.  

صبونه انگلیسی گرفتم ، بسیار خوشمزه و دلچسب.  جاتون خالی . بی عجله خوردم و بدون حالت هایی که گاها تو همراهی دوستام اذیتم می‌کرد.  مثلا ساعت برگشتم .. لازم نبود تو رودرواسی  باشون بیشتر بشینم . راحت بودم . هرچند کافه رفتن با دوستام یه چیز دیگه ست . اما تجربه خوبیه . گاهی فقط خودمون باشیم و خودمون . 

از دست آژانس خیلی شاکی بودم که چطور گفت ده دقیقه و اونجور منو کاشت . برگشتنی زنگ زدم و بشون توپیدم که اگه خواهرتون بود هم اینجور تو خیابون می کاشتینش،  و ایشون کلی بهانه آورد که اونقدر زنگ رو زنگ خورده که نتونسته تماس منو جواب بده . و کلی عذرخواهی کرد . هرچند که واقعا توجیه نشدم و این همه بی خیالی و بی توجهی به مشتری،  فقط بی ادبی هست . تصمیم گرفتم از این به بعد با یه آژانس دیگه ای برم اینور اونور . 


متأسفانه بعضی  از ماها چقدر از قالب‌ انسانی مون خارج شدیم .

توجیه الکی میاریم برای بی ادبی هامون و بی احترامی هامون . 


چقدر بدم میاد از اخلاق کسانی که پیامم رو بخونن و جواب ندن ... خیلی بی احترامی هست . این چند روزه خیلی پیش اومد و نتونستم توجیهی براش پیدا کنم . اما برای اینکه خودمو ناراحت نکنم ، گفتم شاید دلیل موجهی داشتن . 


دیروز تونستم یه اتود تمرینی چهره بزنم ، رضایت بخش بود . میخوام بیشتر روش تمرکز کنم و حداقل هفته ای یه اتود دستی چهره بزنم .