و من ذوووووووق...

سفارش سوم رو دیروز فرستادم رفت و فعلا سفارشی ثبت نشده . فقط خواهرم یه کار خواسته که منتظرم عکسش اوکی بشه و یکی از همکارام که بم گفته بود و دیروز بش خبر دادم که حالا وقت دارم ولی هنوز چیزی نگفته ، درنتیجه دیشب و امروز صبح بیکار بودم .

فرصت رو غنیمت دیدم و رفتم بازار ،  مقوا لازم داشتم،  قلمو متاسفانه گیرم نیومد و باید سفارش بدم ، یه شلوار جذب بالاخره برا خودم خریدم و چقدر تفاوت قیمت بود از آخرین باری که قیمت گرفته بودم و پیش خودم گفته بودم گرونه نخر ... حالا رفتم تقریبا دو برابر خریدمش. 

و یه سری خورده ریز ... یه سبد فلزی خوشکل هم از اینا که شبیه قفس میله ای هستن و پایه دار خریدم برای میوه تو سفره عید انشاالله. دنبال  ظرف برای  هفت سین بودم که چیز مناسبی گیرم نیومد ، معمولا چیزی میخرم که مصرفی هم باشه نه فقط دکوری ، یه قاب هم برای گوشیم.  کمی با آرامش‌ بیشتر چرخیدم و هل نکردم. 


باید فکرها و ایده های بیشتری برای تبلیغات کارم پیدا کنم ، که افت نکنم ...

متاسفانه بعضی مشتری ها اجازه نمیدن سفارش شون استوری کنم و این یعنی فرصت یه تبلیغ رو از دست میدم . با توجه به اینکه پیجم تازه داره جون میگیره ، نباید ساکن بشم ، باید فعال باشم و علاقه مندی ایجاد کنم در فالوور و هر بیننده ای .

به داداشم گفتم برام یه کارت ویزیت ساده طراحی کنه که هم رو سفارش هام بذارم موقع ارسال و هم یه جاهایی پخش کنم .

دوس دارم بسته بندی کارها شیک تر بشه  ، از بیرون قشنگ میشه ولی از داخل چون میخوام کار محکم سازی کنم که سفارش ارسال میکنم مقوای کار تا نخوره یا نشکنه ، این چند بار مجبور بودم برای استحکام از مقوا کارتون استفاده کنم که خب خیلی شیک نبود ، اما چون همه چیز یه دفعه شد ، ایده دیگه ای نداشتم . بخوام جعبه یا کیف بزنم هم هزینه ش خیلی بالاست هم چون سایز کارها متفاوت ، نمیشه سفارش داد .

و اینجور که حساب کردم تقریبا ۴۰ یا ۵۰ تومن ، همین هزینه های روبان و کاغذ پیچ ، پلات و آژانس میشه برای هر کاری . من این مدت سه تا سفارش داشتم دو تا ۳۰۰ تومن و یه ۲۵۰ تومن ... میدونم هرکاری هزینه های سرمایه گذاری خودش رو هم داره ولی باید کم کم پیش برم و بتونم تعادل ایجاد کنم بین هزینه تهیه وسایل و هزینه برگشت اونها ، تازه کار دستم هم هست ، البته واقعا برای هنر نمیشه قیمت گذاشت و این عشق کار هست که آدم به عنوان سود ازش لذت میبره .

اگه ایده داشتید بگید ...

سفارش خواهرم چهره پدر دوستش هست که تو انتخاب عکس فعلا دو دل شدن ، اگه اون انجام بدم میشه تبلیغ برای روز پدر و مرد .


خدا رو شکر تونستم سفارش های ولنتاین رو برسونم و واقعا بیشتر از اونچه فکر میکردم برام لذت بخش بود و سریعتر از تصور خودم پیش رفتم و این بخاطر تا دیروقت کار کردنم بود وگرنه عمرا می‌رسیدم.  خب اینم یه تجربه بود که خودم رو و سرعتم رو محک بزنم . 

حالا حتی جراتم تو اجرا و پیش بردن تابلوهایی که استادم تعیین میکنه ، بیشتر شده و حس میکنم وابستگی م کمتر شده و اعتماد به نفسم بیشتر . دیگه مجبور نیستم هی معطل آنلاین شدن ایشون بمونم ، میتونم کار پیش ببرم تا ایشون آنلاین بشن و چک کنن . و این یعنی با سرعت بیشتری میتونم به مراحل پیشرفته تر برسم .

باورتون میشه وقتی اون کار بردم برای خانم سالن دار ، اصلا حواسم نبود که این ماه ولنتاین هست ، یعنی خدا خواسته بود که من زمانی کار ببرم سالن که تبلیغات این خانم زیبا و محترم بشه راهی برای سفارش های ولنتاین که همه براش ذوق دارن .

بهرحال یه اتفاق و تجربه خیلی خوب و با ارزش بود برای من با کلی تجربه و اعتماد به نفس تو کارم .

از استادم پرسیدم تو سفارش ها چطور بودم

ایشون گفتن با توجه به اینکه فقط یه تابلو کار کردی ، کارت خیلی خوب بود . و من ذوووووووق..‌.

امیدوارم خدا کمکم کنه تو این مسیر و چیزی که دوس دارم رو پیش ببرم .

دیشب آف بودم

گفتم دیروز خیلی خسته بودم ، شب هم داداشا تو اومدن و شام دادم شده بود ۱۱ شب و من تا اونا بیان تو حالت چرت بودم . دیگه دیدم ارزش نداره برای یه ساعت با این حال بشینم پای کار ، ممکنه خراب کاری کنم چون خسته م

هرشب که آقا اینا نبودن میتونستم تا یک شب بشینم اما از دیشب و به بعد نمیشه . چون صبح آمار درمیاره که چه خبر بوده تا ۱ شب چراغ روشن و شما بیدار بودید .

خلاصه یه شب بدون کار گذشت ولی ناراحت نبودم چون نباید وقتی جون ندارم اونقدر به خودم فشار بیارم ، خدا رو شکر هم  زمان دارم .


دیگه جون نداشتم و جا انداختم و گوشی خاموش کردم و خوابیدم . صبح هم یه رب به ۸ بیدار شدم هنوزم خسته بودم . دیگه کارای صبح کردم ناهار هم با من نبود امروز ، نشستم پای کار .


پیرو کامنت ریحانه جان..خندهههههههه

بچه‌ها ذهن من توان اون تصویرسازی رو برا همه نداشت ولی تو ذهنم بودید و همه پیاده شدید خندهههههههه


امروز بالاخره مامانم اینا اومدن . خبر نداشتم میان ، ماهی دراوردم و شستم و گذاشتم که بعدش اومدن .

نشستم پای کار ...

اونقدر خسته م که خدا میدونه حس میکنم کمبود خواب و استراحت دارم ، ازبس این چند روز که نبودن من کار کردم و سرپا بودم . صبح هم ساعت ۶:۳۰ بیدار میشدم تا ۱ شب .

انگار یه هفته مسافرت سخت بودم .

یه کار دستم هست فعلا و هنوزم باید شب ها کار کنم .

فعلا باید تلاش کنم و زمان رو از دست ندم .


روز زن رو به همه خوانندگان خانم گل و عزیزم تبریک میگم .

اتوبوس قلب قلبی

همهمه ای تو دلم بود و غوغایی برپا
کل اون روزها رو به استرس و هیجان سر کرده بودم و علاوه بر اون ، ذوق دیدن همه شون رو داشتم ،

اونی که دستش تو دستم بود و نگاهش گره خورده بود به لب هام ، مثل خودم پر از هیجان بود و کنجکاوی.

قرار بود همه شون از یه جای مشخصی تو شهر به سمت آدرس ما بیان .

هر چند دقیقه یه بار میگفتم برو ببین اومدن ؟

وسایل پذیرایی ازشون آماده ست ؟

چیزی کم و کسر نباشه ها ؟

دو ساعتی همین طور گذشت ...


صدای بوق بوق اتوبوس از سر کوچه  شنیده شد ، انگار عروس می اوردن خودشون ، نه انگار قرار  بود عروس ببینن.  کوچه رو گذاشتن رو سرشون و من با قدم های بلند دویدم سمت در ورودی . تمام بدنم از هیجان و استرس میلرزید ‌ .

دیدار اول بود و نمیشد چیز دیگه ای توقع داشت و حس میکردم توان محکم کردن ژله لرزان بدنم رو نداشتم .

حالا اگه همدیگه رو بعد از چند سال دوستی ببینیم ، چی میشه ،

نکنه  تصورات ذهنی شون به هم بخوره

من که همه چیز رو از خودم گفته بودم و همیشه خود خودم بودم

چشمم به در اتوبوس بود ببینم اولین نفری که پیاده میشه کیه؟ و سریع تو ذهنم بگردم و شناخت مجازی چند ساله رو با اون تصویر حقیقی تطابق بدم و اسم اون عزیز رو صدا بزنم .

اولین نفری که پیاده شد ، یه دختر بچه بود ، که مامانش محکم دستش رو نگه داشته بود و میگفت باشه مامان عجله نکن ... تا دیدمش شناختمش چون بارها عکسش رو دیده بودم ، یه دختربچه که شباهت زیادی هم به مادرش داشت ، موهای تقریبا خرمایی با حالتی از فر بودن .

تا منو دیدن خنده شون پررنگ تر شد و من دل تو دلم نبود .

پشت سرشون یه آقایی که لاغر اندام بود با پوست روشن ، موهای کم پشت.  با حالتی از خجالت و معذب بودن پشت مادر و دختر به سمت من راه میومد .

و بعد خانمی که تیپ متشخصش نشون میداد معلم هست .

همین طوری یکی یکی پیاده میشدن و سمت من می‌آمدم و تبریک میگفتن.

اون یکی که با جیغ و هوررا دوید منو بغل کرد

و اون یکی سنگین و رنگین ، گفت بالاخره ما شما رو از نزدیک زیارت کردیم .

و دختری که با همه صورتش میخندید و انگار اون لحظه من رو در خودش یادآوری میکرد.

به نظر میومد که مرد دیگه ای پیاده نمیشه و جاشون خالی بود .

همگی با خنده و آغوش باز پیاده شدن ، اصلا اون لحظه رو باورم نمیشه ، چطور میشه اون هیجان رو توصیف کرد .

چطور میشه اون دیدار ارزشمند رو تعریف کرد .


تقریبا تونستم چند نفری رو درست حدس بزنم و خب بقیه رو غلط گفتم .

برای همه شون جای بزرگی باز کرده بودم تو دلم و تو خونه م و مردی که پایه شده بود که چیزی رو تجربه کنم که آرزو داشتم ، دیدن کلی دوست که چند سال با غم و شادی من همراه بودن و قصه منو روز به روز خونده بودن .

همه مون خوشحال بودیم و یکی به یکی معرفی می‌کرد خودش رو . و این شروع یه دوستی حقیقی و ماندگار بود ، رابطه‌ ای که مجاز بودن خودش رو به واقعیت تبدیل میکرد و دوستی هایی تشکیل می‌شد که سالها ادامه پیدا میکرد . طوری که دو سالی یه بار تو شهر یکی از همون بچه‌ها دورهم جمع میشدیم و دو روز رو با هم زندگی می‌کردیم. 

اتوبوس حامل دوستی و عشق به کوچه ما هم  اومد و از خودش رد گل و بلبل باقی گذاشت و ته قلب همه مون ریشه زد و رشد کرد .



دوس داشتم راجب اتوبوسی که شما رو میاره پیش من توصیف قشنگ تر و طولانی تری بذارم اما ذهنم بیشتر از این یاری نکرد .

نتونستم از همه نشونه بذارم و همه تون توی ذهنم بودید و از اون اتوبوس پیاده شدید .

فقط برام جالبه اگه هرکس تونست خودش رو تو این پست بشناسه به منم خبر بده .... خندهههههههه

بریم برای سفارش سوم

هنوز مامان اینا نیومدن خونه...



من تونستم سفارش دوم رو امروز قبل ناهار تموم کنم . دیشب تا ۱ داشتم روش کار میکردم .

وقتی میشینم پای کار واقعا گذر زمان رو حس نمیکنم . و تا یک شب هم که بیدار بودم ، هنوز خوابم نمیومد ولی گفتم فکر فردا و اون همه کار و صبح زود بیدار شدن باش .

امروز دیگه ناهار نپختم،  چون واقعا نمیدونم چی بپزم که هر دو داداش بخورن و ایراد نگیرن . از بیرون کباب آوردیم .

باید سفارش رو بسته بندی کنم امشب که فردا بفرستم بره. 

همین امشب هم سفارش سوم رو که ثبت شده استارت بزنم.  اگه عصر پلات آماده بشه ، شب کار میکنم . اگه نه باید فردا برم دنبالش . ولی نمیخوام زمانم بسوزه به شب کاری ها عادت کردم . از ۲ بهمن هر شب تا ۱۲ و ۱ شب دارم کار میکنم و لذت میبرم.  و خیلی جلو افتادم .

فکر ناهار فردا هستم بازم . بدترین قسمت آشپزی همین انتخاب نوع غذاست،  مخصوصا اگه همه چی نخورن .

باید امشب تکلیف ناهار فردا معلوم کنم که معطل نشم و زمانم هدر نره و انرژی اتلاف نشه .

پیش به سوی سفارش سوم .

خدایا شکرت .