اتوبوس قلب قلبی

همهمه ای تو دلم بود و غوغایی برپا
کل اون روزها رو به استرس و هیجان سر کرده بودم و علاوه بر اون ، ذوق دیدن همه شون رو داشتم ،

اونی که دستش تو دستم بود و نگاهش گره خورده بود به لب هام ، مثل خودم پر از هیجان بود و کنجکاوی.

قرار بود همه شون از یه جای مشخصی تو شهر به سمت آدرس ما بیان .

هر چند دقیقه یه بار میگفتم برو ببین اومدن ؟

وسایل پذیرایی ازشون آماده ست ؟

چیزی کم و کسر نباشه ها ؟

دو ساعتی همین طور گذشت ...


صدای بوق بوق اتوبوس از سر کوچه  شنیده شد ، انگار عروس می اوردن خودشون ، نه انگار قرار  بود عروس ببینن.  کوچه رو گذاشتن رو سرشون و من با قدم های بلند دویدم سمت در ورودی . تمام بدنم از هیجان و استرس میلرزید ‌ .

دیدار اول بود و نمیشد چیز دیگه ای توقع داشت و حس میکردم توان محکم کردن ژله لرزان بدنم رو نداشتم .

حالا اگه همدیگه رو بعد از چند سال دوستی ببینیم ، چی میشه ،

نکنه  تصورات ذهنی شون به هم بخوره

من که همه چیز رو از خودم گفته بودم و همیشه خود خودم بودم

چشمم به در اتوبوس بود ببینم اولین نفری که پیاده میشه کیه؟ و سریع تو ذهنم بگردم و شناخت مجازی چند ساله رو با اون تصویر حقیقی تطابق بدم و اسم اون عزیز رو صدا بزنم .

اولین نفری که پیاده شد ، یه دختر بچه بود ، که مامانش محکم دستش رو نگه داشته بود و میگفت باشه مامان عجله نکن ... تا دیدمش شناختمش چون بارها عکسش رو دیده بودم ، یه دختربچه که شباهت زیادی هم به مادرش داشت ، موهای تقریبا خرمایی با حالتی از فر بودن .

تا منو دیدن خنده شون پررنگ تر شد و من دل تو دلم نبود .

پشت سرشون یه آقایی که لاغر اندام بود با پوست روشن ، موهای کم پشت.  با حالتی از خجالت و معذب بودن پشت مادر و دختر به سمت من راه میومد .

و بعد خانمی که تیپ متشخصش نشون میداد معلم هست .

همین طوری یکی یکی پیاده میشدن و سمت من می‌آمدم و تبریک میگفتن.

اون یکی که با جیغ و هوررا دوید منو بغل کرد

و اون یکی سنگین و رنگین ، گفت بالاخره ما شما رو از نزدیک زیارت کردیم .

و دختری که با همه صورتش میخندید و انگار اون لحظه من رو در خودش یادآوری میکرد.

به نظر میومد که مرد دیگه ای پیاده نمیشه و جاشون خالی بود .

همگی با خنده و آغوش باز پیاده شدن ، اصلا اون لحظه رو باورم نمیشه ، چطور میشه اون هیجان رو توصیف کرد .

چطور میشه اون دیدار ارزشمند رو تعریف کرد .


تقریبا تونستم چند نفری رو درست حدس بزنم و خب بقیه رو غلط گفتم .

برای همه شون جای بزرگی باز کرده بودم تو دلم و تو خونه م و مردی که پایه شده بود که چیزی رو تجربه کنم که آرزو داشتم ، دیدن کلی دوست که چند سال با غم و شادی من همراه بودن و قصه منو روز به روز خونده بودن .

همه مون خوشحال بودیم و یکی به یکی معرفی می‌کرد خودش رو . و این شروع یه دوستی حقیقی و ماندگار بود ، رابطه‌ ای که مجاز بودن خودش رو به واقعیت تبدیل میکرد و دوستی هایی تشکیل می‌شد که سالها ادامه پیدا میکرد . طوری که دو سالی یه بار تو شهر یکی از همون بچه‌ها دورهم جمع میشدیم و دو روز رو با هم زندگی می‌کردیم. 

اتوبوس حامل دوستی و عشق به کوچه ما هم  اومد و از خودش رد گل و بلبل باقی گذاشت و ته قلب همه مون ریشه زد و رشد کرد .



دوس داشتم راجب اتوبوسی که شما رو میاره پیش من توصیف قشنگ تر و طولانی تری بذارم اما ذهنم بیشتر از این یاری نکرد .

نتونستم از همه نشونه بذارم و همه تون توی ذهنم بودید و از اون اتوبوس پیاده شدید .

فقط برام جالبه اگه هرکس تونست خودش رو تو این پست بشناسه به منم خبر بده .... خندهههههههه

نظرات 7 + ارسال نظر
فرشته یکشنبه 19 بهمن 1399 ساعت 11:22 http://femo.blogfa.com

پس من کجام نه تو اتوبوسم نه پیاده شدم احتمالا خواب موندم

عزیزم اتوبوس کلی جا داره هنوز دارن پیاده میشن مگه میشه آبجی فرشته نیاد آخه

خورشید پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 16:44

سلام
من نبودم یا شایدم هنوز پیاده نشدم

وای دیگه از ترس ریحانه نمیتونم بگم چرا پیاده شدی
شاید نگفتم پیاده شدی ولی باور کن بودی

ژاله چهارشنبه 15 بهمن 1399 ساعت 14:30

کاشکی منو دخترمم بوده باشیم. اگه نباشیم قبول نیست.

بودید عزیزم
با دختر قشنگت

ریحانه سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 17:02

برو عامو. کلا دو نفر پیاده شدن از تو اتوبوس، به همه میگی آره تو هم بودی ببین اگه من نبوده باشم میزنمت ها. اصلا همشون من بودم. بقیه با اتوبوس بعدی میان

عامووو چقدر خندیدم
شما کوتاه بیا جان من
من قدرت توصیفم ضعیف بود چوب کاری میفرمایید
همه تون عزیزید
تو بیا با این اتوبوس با اون اتوبوس با هواپیما

Reyhane R سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 14:13 http://injabedoneman.blog.ir/

چه باحال بود.
منم بودم یعنی؟

آرررره پس چی

عابر سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 13:48

سلام . خیلی جالب نوشته بودی من هنوز پیاده نشدم من خیلی اسلوموشنم و معمولا هم میخوابم رشته دانشگاهی من کلاسهای میدانی داشت بعد اون موقعها من ایستگاه به ایستگاه میخوابیدم فکر کن مثلا فاصله ده دقیقه ای. هنوز برای دوستهام سوژه ام

والا من دیدم پیاده شدی باور کن

تیلوتیلو سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 13:15 https://meslehichkass.blogsky.com/


قشنگ بود
من که خودمو نشناختم وسط توصیف ها
ولی دوست دارم یه روزی دنیا بهمون مهلت دیدار بده

انشاالله
تو هم پیاده شدی دختر چرا نشناختی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد