تابلوم بالاخره امروز تموم شد ...
عکسش رو براتون میذارم . سفارش هم می پذیرم.
خب مسلما مدل بعدی رو باید شروع کنم و به گفته استادم حداقل سه چهار تا تابلو باید کار کنم . من که دوس دارم ادامه بدم ولی مشکل اصلی جا و زمان کار هست .
خستگی م و دلزدگی م از زندگی ناچیزترین وصفی که میتونم بدم .
خدا نصیب کسی نکنه که مریض داشته باشه . دقیقا هم روحت میره و هم جسمت نابود میشه . بدتر از اونم اینه که هر کاری کردی خودت یه جوری هدر رفته ببینیش. نه از بحث ثواب و این چیزا ، بلکه از دید خودت و طرف .
با همه زحمتی که میکشی انگار هیچ کاری نکردی .
متاسفانه وضعیت خواهرم خیلی شدید رو به ضعف بدنی پیش میره. نمیخوام بگم خودش تقصیر داره یا نه .
اما من واقعا خسته م .
دلم میخواد یه مدت برم یه جایی که هیچ آشنایی نبینم . انگار بی کس ترین آدم دنیا . دلم نمیخواد با کسی روبرو بشم که منو بشناسه . میخوام تو حال خودم باشم ، نه به نگاه دیگران هی خودمو یه شکل کنم .
برم تو یه کلبه و اونقدر دور بشم که واقعا از ته دلم بخوام که برگردم.
زندگی و امید تو خونه ما به پایان خودش رسیده .
منم تلاش میکنم و دست و پا میزنم فقط .
آقا هم نصف شب به بهونه تعمیر بخاری ، دستگاه بلووِر روشن میکنه . بلوور دستگاهی که باد تند و با صدای بلند میزنه برای تمیزکاری یه سری وسایل دیگه . ساعت ۲ شب بدون اینکه کسی رو آدم حساب کنه ، این کارو میکنه . همه خطوط رو رد کرده و فکر نمیکنم چیزی باشه که ازش رد نشده . از زنده و مرده و حتی ناموس خودش و بقیه .
امروز دلم میخواد نباشم ، عاجز شدم از دست و پنجه نرم کردن با این زندگی که فقط منتش رو سر منه وگرنه زندگی کردن به معنای لذت بردن توش ندیدم .
دلم حرف زدن میخواد ... از دلتنگی هام ، خواسته هام ، و حتی خستگی هام .
اونقدر گفتم و نوشتم که دیگه خودم خودمو بلاک کردم .
سعی کردم که غر نزنم و اینجا گلایه نویسی نکنم .
انگار سرکار رفتن باعث میشه حجم بسیار زیادی از خستگی هام و دلزدگی هام یادم بره . ولی وقتی تو خونه بشینم ، همه چیز غیر قابل تحمل میشه .
از اجباری که وجود داره حتی تو همزیستی ... گرفته تا هزار خستگی و در بسته ای که انگار خیال باز شدن نداره .
اینجور وقتا یاد دوست دوران بچگی تا الانم میافتم که با هم بزرگ شدیم و چقدر به هم نزدیک بودیم و چقدر راحت حرف میزدیم . حالا اونقدر ازم دور شده که انگار بویی و خاطره ای از این دوستی و با هم نفس کشیدن ها باقی نمونده . چقدر سرد و بی روح . چقدر بی توجه . حیفم میاد و واقعا دلم میگیره ازش ولی تا حالا هیچ گله ای ازش نکردم چون نخواستم و نمیخوام ازم ناراحت بشه . گله ها بیشتر وقتا ریشه محبت دارن اما خب شنونده ممکنه به دل بگیره و اوضاع بدتر بشه . برای همین سکوت میکنم و کاوری میکشم روی همه دلتنگی هام که حرفی نزنم . و چشم میبندم از هرچی که ازش توقع دارم .
اینجور وقتا آدم نمیدونه با کی حرف بزنه که ذره ای آروم بشه .
حیف از این عالم به این بزرگی و تو حس کنی تنهایی .
غصه های آدما خیلی بزرگ شده خییییلی و منی که تو عمق درد و کمبود بزرگ شدم ، میتونم از هر نوع دردی ، ذره ای رو درک کنم و بخاطر همین از توقعاتم رد بشم .
اما جای دل و دلتنگی و دوس داشتن ها رو نباید با اینجور حرفا پر کرد . باید همیشه لابلای همه اون غصه و دردها یه جایی ، یه گوشی ، و یه لمس دستی بذاریم برای عشق ورزیدن و محبت کردن.
من همیشه برای همه دوستانم جا داشتم و دارم و حتی برای خانواده م . شاید تو خونه به اقتضای اون شرایط بد ، تلخی هم کنم ، اما زود پشیمون میشم و از دلشون درمیارم. و چون نمیخوام خودمو تو این موقعیت قرار بدم بیشتر وقت ها چشم میبندم و نادیده ... شاید نادیده نه ... ولی تو خودم میریزم تا یادم بره و یا ببخشم .
ولی خداییش برای دوستانم همیشه و تو هر شرایطی وقت و انرژی و عشق گذاشتم. شاید اون دوست اون لحظه به من نیاز داشت که من حالم خوش نبود ، نمیشه اونو پس بزنم .. کجا بفرستمش بره.. حالا که منو خواسته ، یعنی واقعا نمیتونم حداقل براش گوش باشم ؟!!
من براش سراپا گوش میشم و دل میدم به کلمه کلمه حرفاش. و لذت میبرم که همراهش بشم . منتی هم نیس خودم تغذیه میشم ...
دلتنگم و ترسیده و نگران از دست دادن های خیلی بزرگ و بی بازگشتم. من خورد میشم مطمئنم.
کاش مهربان تر ، صبورتر ، تواناتر ، عاشق تر بودم ...
هرسال بخاطر تولد خواهرزاده م ، یلدامون کمی رنگ و بو میگیره . خب جشن و مراسم خاصی نیس ... یعنی نه آهنگی که پلی بشه و نه تنی که برقصه . چون آقا قبول نداره و از دو روز قبل تکه باران کرده همه رو ...
ولی خوب بود بین خودمون ... کسی از بیرون نداشتیم . این خواهرم که بیشتر وقتا عصرا میاد و عادیه .
کیک گرفته بودن و شام هم ساندویچ دادن .
من کادو پول دادم .
خواهرزاده م که کلی ذوق داشت .
کلی ازش عکس گرفتم .
بعد هم بخور بخور و ساعت ۱۲ هم خوابیدم .
هرچیزی رو تو حد متناسب دوس دارم و اگه شرایط جور باشه انجام میدم .
اما به نظرم این روزا بعضی از خانم ها فقط چشم به هم چشمی سفره های آنچنانی پهن میکنن و تجملات زیادی بکار میبرن که از هم عقب نباشن تو گذاشتن عکس های لاکچری شون . وقتی تو عمق بعضی چهره ها میرم ، خنده واقعی و از ته دل نمیبینم . فقط یه لحظه تظاهر و بعد صدای فلش و یا گوشی و بعد عین کره ذوب شده همه چی تو چهره شون وا میره .
من کسی رو قضاوت نمیکنم اینم که گفتم مثالش تو ذهنمه . امیدوارم نگاه ظاهری من غلط باشه و واقعا از ته دل همه خوشحال باشن .
امیدوارم همه لحظه ها به شادی و سلامتی سپری بشه .
باید قوی باشیم که نی نی تازه متولد کووید ۱۹ که من اسمش گذاشتم کووید ۱۹ پلاس ، رو که واقعا تو زندگی مون پلاس شده و ول نمیکنه رو پاس کنیم ببینیم بعدش چی برامون به دنبال داره . امیدوارم به نوه ش نرسیم و مقطوع النسل بشه .
خدا رحم کنه این یکی که زورش میگن بیشتر از پدر مادرشه...