بازم حال و هوای پاییز

هنوز هوای اینجا بین تابستان و پاییز ، و بین شرجی و خنکی گیر کرده ، یه بار حس میکنیم دیگه گرما و تابستون تموم شد و بعدش میفهمیم نه بابا هنوز تو گرما و شرجی تابستون گیر کردیم .

خلاصه تو این حس های ترش و شیرین و ملس گونه ، منم حالم دگرگون میشه . مثل امروز که اونقدر دلم خرید و پاساژگردی خواسته که نگید ... دوس دارم برم چندتا بلوز خونگی بگیرم و شلوار جذب و پارک برم و دلم یه صبونه تو کافه میخواد. 

تو اولین فرصت و حال و هوای خوب ، میرم . هرچند که این حال ها ، همیشه نمیاد . اما چون صبح ها باید همه انرژی م بذارم برای طراحی و اونم خودش با همه تلاشی که میکنم با کارای تو خونه تداخل زیاد پیدا میکنن ، نمیخوام از تایم صبح برای چیز دیگه ای استفاده کنم ، البته میدونم روزش که برسه ، میرم و یه روز طراحی نمیکنم .

امروز کلی کار دارم ، جمعه ست دیگه و هرچی کار عقب مونده یه هفته رو باید انجام بدم .

خیلی حرف تو دلم هست داره قلمبه قلمبه میشه.  دقیقا حس میکنم هر حرفی که نمیتونم بزنم مثل یه توده تو وجودم جای اضافی میگیره ... چرا گاهی آدم حس میکنه با هیچ کس راحت نیست و نمیتونه دل و دهن باز کنه و سر گره رو شل کنه و از حال درونش بگه. 

روز خوبی داشته باشید.


خیلی دور خیلی نزدیک

گاهی پیش میاد چند بار اینجا بیام و برم ، یه چیزی بنویسم و پاک کنم ، بنویسم و پاک کنم . خب تو این برو بیا ، خیلی وقتا پیش میاد که ننوشتن رو ترجیح بدم .

دیروز و امروز همین حال رو داشتم . پست مربوط به تولد رو پاک کردم چون فهمیدم چقدر توش گیج زدم ، فهمیدم که به جای ۱۰:۳۰ من ۱۱:۳۰ خونه بودم.  و فکر کردم که آقا متوجه نشده و فکر کردم که زود خوابیده . ولی وقتی تو ذهنم همه چیز دوباره ارزیابی شد ، ترجیح دادم به جای اصلاح و ادیت مجدد، قید اون پست رو بزنم .

من با اینکه تو خونه عطر نزده بودم ، آقا کلی گیر داده بود که امروز عطر زده رفته بیرون .

آخه مگه عطر زدن جرم ...

من تو عمرم جز به استثنا هیچ وقت تو خونه عطر نزدم . اون استثنا هم مطمئناً خودش خونه نبوده و یا مامانم نبوده . آخه مامانم هم از وقتی عمل چشم کرد کسی جرات نداره عطر بزنه . البته داداشم میزنه ، ولی من چون از اتاقی که اون توش میخوابه آماده میشم و میرم ، دیگه عطر نمیزنم .

جوونی من و شور و هیجاناتم همه پر شده رفته تو هوا و هیچی جبرانش نمیکنه .

هنوزم پاشو از رو گلوم برنداشته و هر روز داره بیشتر فشار میاره .


متاسفانه یا خوشبختانه،  رفت و آمدها از جریان ناخوشی آقا شروع شده ، خیلی ها هم رعایت نمیکنن . هرچقدر در میریم از دست و روبوسی ، بازم حریف بعضیا نمیشیم.  یه حسی بمون القا میکنن که انگار ما بی محبتیم و اونا چشمه جوشان عشق ...

مهمان امروز نوزاد ۶ ماهه داشت وقتی صدای گریه ش تو خونه پیچید ، حال خوبی داشتم ، سالهاست صدای گریه بچه‌ ای تو خونه مون نشنیده بودم . آخرین نوه مون سال ۹۰ بدنیا اومد همون شیرینک ... و بعدش دیگه نوزاد نداشتیم .

خب خیلی چیزا از دور قشنگه مثل همین صدای گریه نوزاد . خیلی چیزا دورن اما نزدیک و بالعکس .