گاهی نمیدونم چه تعبیری از رفتار بعضی از آدما داشته باشم . الان نصف شب . من از شدت سرفه نمیتونم بخوابم . بلند شدم قطره ساعت 2 رو زدم و گرفتار سرفه هام شدم . از اونور داداشم هم سرفه میکنه . برا اونم آب بردم و برا خودم آب جوش عسل هم زدم خوردم ولی فایده نداشته انگار یکی نشسته وسط گلوم و یه پر گرفته قلقلکم میده و سرفه میافتم.  مامانم از جاش بلند میشه میره به داداشم سر میزنه بش میگه آب برات آوردن؟! اما سراغ من نمیاد . یعنی صدام نشنیده . یا من بیچاره چون عین ربات کار میکنم اصلا مریضی م دیده نمیشه و مهم نیس !!! حالا هم اونقدر باید با این حال بلولم تا خوابم ببره باز شده ساعت 4 و باید بیدار شم . فردا صبح هم باید زود بلند شم کارام کنم و برم باشگاه .
نمیدونم چه قضاوتی راجبش بکنم . اما هرچی هست سعی میکنم مثبت ترینش رو در نظر بگیرم . ولی منم گناه دارم گاهی دلم میخواد یکی مراقبم باشه و ازم پرستاری کنه . شاید بشینم کتاب بخونم بلکه سرفه ها بپره و خوابم ببره .

بازم اسمی نمیاد به ذهنم.

بالاخره دیروز رفتم یوگا . به مامانم گفتم ساعت 10 قطره بزن و قطره گذاشتم پیشش.  خدا بخواد فردا 2 ساعتی ها میشن 4 ساعتی و بیداری من کمتر میشه .

هنوز گلوم میسوزه و درد داره ، صدام خش دار و گرفته ست . بدنم و دستام کوفته ست .

هنوز کلی سوال طرح نشده و تایپ نشده مونده .

کلاس طراحی م عقب افتاده. 


سعی کردم زندگی رو عادی پیش ببرم و از حال خوبی که برای خودم ساخته بودم فاصله نگیرم . تا حد زیادی هم موفق بودم . نذاشتم رو بقیه وجودم و زندگیم اثر کنه .


صبح بلند شدم و به خودم میگفتم نباید بذاری حالت رو خراب کنه . نباید بش اهمیت بدی . نباید زحمت دو ماه هدر بره . باید بازم قوی و خوب بمونی .

با کمال پر رویی ازم خواست براش چیزی از اتاق بیارم منم خودم رو زدم به نشنیدن.  تو این مدت خیلی هولش داشتم آخرش شد دیشب که هر چی دلش خواست بم گفت .

فردا میرم یوگا   . حسش نیس ولی نباید بشینم تو خونه .


خیلی خسته م . گلوم میسوزه انگار باز میخوام سرما بخورم .

ازبس گریه کرده بودم چشمام ورم کرده و با قیافه ناجور رفتم سر کار . وای تو این بی خوابی ها سرما خوردگی غوز بالا غوز میشه . چقدر کار عقب افتاده طراحی و طرح سوال دارم .


فرو ریختم ....

بعد از دو ماه که رو خودم کار کردم همین الان که دارم مینویسم فرو ریختم . نه از بی خوابی و نه از خستگی کار . از بی مهری و نمک نشناسی آقا . این مدت فقط بش خندیدم و خیلی سعی کردم باش مهربون و صبور رفتار کنم . امشب گیر داد به اینکه چای سنگین ، بردم عوض کردم این بار گفت شیرین نمیخوامش.  درصورتیکه بهونه بود . بعدش هم کلی بم توهین کرد . بخدا زوره زور .

تا کی باید زیر پرچمش باشم .

عین کوه یخی که یه دفعه آب میشه دارم پشت هم اشک میریزم.  چرا اینقدر بی محبت آخه .

باید براش چکار کنم دیگه .

بازم گفت باید زیر و دست و پا له ت کنم . بازم شخصیتم رو تحقیر کرد . بازم منو به هیچ حساب کرد .

دارم شر شر اشک میریزم .

دلم خواست پست رنگی بنویسم . شاید قبلا متوجه تغییر رنگ فونت نبودم . دوس دارم بنویسم اما موضوع خاصی ندارم . خواهرم مامان شیرینک اومدن خونه مون . دیگه رسیده بودم به ته دلتنگی . همینجوری که میومدم گفتم تو دلم کاش الان اومده بودن . وقتی رسیدم دم در خونه ، خواهرم رو تو حیاط دیدم و باورم نمیشد . خیلی ذوق کردم . برام یه نقاشی خیلی خوشکل کشید . انگار استعدادش ارثی از من برده . در حد سنش ، کارش عالیه .

درمورد قطره های مامانم باید بگم همونطور دارم پیش میرم . یه تعارف سطحی زده که بیدار نشو برا قطره ها . اما وقتی خودش نمیتونه بزنه . یعنی نمیتونه وقت هر قطره و قرص رو مجزا کنه ، نمیتونم روش حساب کنم . سواد هم نداره که براش رو کاغذ بنویسم . دیگه خودم میزنم .

فکر کنم چشم تون درد گرفت از رنگ فونت نوشتاری م . ببخشید. 

اصلا نقاشی و طراحی نکردم . خوبیش اینه که استاد مجازی سر تایم و جابجایی اون خیلی همکاری میکنه و جلسه م محفوظ میمونه .

شب تون بخیر . سعی میکنم تا 12 شب بیدار بمونم قطره بزنم بعد بخوابم تا دو ساعت بعدی برسه .

این روزا ذهنم نمیکشه که برای پست هام اسم انتخاب کنم .

ا