عیدتون مبارک

سلام دوستای خوبم عیدتون مبارک.  نماز و روزه هاتون قبول . ایشالا تن تون سلامت. لب تون خندون. دوستون دارم.

این چند روز مهمون داریم کمتر میام وبلاگ.

ماه رمضون و حال معنوی من

ماه رمضون رو به اتمامه . البته من از دیروز بازم رفتم تو مرخصی . یعنی تو این ماه دو بار شدم . یه بار اول رمضون و حالا هم آخرش. فکر میکنم دلیلش شدت ناراحتی ، گرما و استرس زیادی بود که تو این ماه داشتم . ناراحتم که باز تموم شد و من دست خالی ازش دراومدم . تقریبا 3 ، 4 سالی میشه که دیگه ازش لذت زیادی نمی برم برای اینکه با سر گیجه و سردردهای هر روز همراه بوده و توانم رو از بین میبرد . اونقدر ضعف میکردم که به زور نمازم رو هم میخوندم . تا پارسال معنویتم منو تا یه ختم قرآن کشوند . اما معنویت امسالم حتی به یه سوره هم نکشید . و این خیییییلی ناراحت کننده ست . خیلی تاسف برانگیزه . فقط از گرسنگی و تشنگی خودمو نگه داشتم . بیشتر وقتها بخاطر فشارهای زیادی که بهم از هر طرف وارد میشد یادم میرفت روزه م . و اصلا حالم و رفتارم رو تایید نمیکنم . نه آدم افراط مذهبی هستم و نه افراط آزاد . حجابم و تیپم معمولیه . اعتقاداتم رو دارم و در هر زمینه ای تا حد امکان سعی میکنم طبق خواسته خدا عمل کنم . ولی خب من آدمم و بیشتر وقتها حریف خودم نمیشم . و قبول دارم که ایمانم ضعیفه . هیچوقت احیا نرفتم با اینکه خیلی دوس داشتم برم اما آقا قبول نداره که دختر بره شب بیرون باشه اونم تو مسجد . هیچوقت نماز عید فطر نرفتم بازم چون آقا اجازه نمیداده . یه وقتایی بوده که عاشق خوندن یه نماز تو مسجد بودم و آرزو کردم کاش میشد برم مسجد نماز بخونم اما بازم نشده که برم . من حتی دینم و نماز و روزه م تحت تاثیر خواست یا نخواست آقاست . کمک کردن به فقیر خیلی برام مهمه و هر ماه در حد توانم یه هزینه ای برای این کار اختصاص میدم و شاید این تنها کاری باشه که بشه دزدکی و دور از چشم آقا انجامش داد .


خیلی وقتها تغییراتی در زندگیم بوجود آوردم و خیال میکردم حال زندگیم هم عوض میشه اما نشد . درصورتیکه تو تلویزیون و تو قصه ها همون کارهای کوچیک کلی تغییر تو زندگی ها بوجود آورده . من تقریبا سه سالی بود که نماز صبح رو قضا با نماز ظهر میخوندم تا اینکه سه ماه پیش به خودم گفتم بسه دیگه تنبلی نکن و بلند شو نماز صبح رو بخون شاید یه برکتی تو زندگیت بیات اما نیومد . گفتن سر نماز از ته دل بخواین و اشک بریزین حاجت روا میشین اما نشدم . میگن مریض داری خیلی ثواب داره و خدا هواتو داره اما نداشت . میگن تو راه ثواب قدم بذاری غیر از خوبی نمیبینی اما من با زبون روزه تو گرما رفتم  برا بچه ها همبر خریدم و آمدم خونه از آقا کلی حرف خوردم . انگار هیچ راهی برا نجات من وجود نداره .


من خودم رو خالی از معنویت میبینم وقتی که ماه رمضون نتونه منو صبور کنه ، نتونه حالم رو خوب و خوش کنه . اصلا به شدت بی حوصله و کم طاقت میشم اما با همه این حرفا دلم راضی نمیشه روزه نگیرم . بوده روزهایی از شدت سردرد سرم رو به دیوار میکوبیدم اما حاضر نمیشدم روزه م رو بخورم . و این روزها هم که آدمهای بی روزه خیلی زیاد شدن ، عوامل باز دارنده از این کار هم زیاد شدن و هرکس به یه طریقی میخوات تو رو از روزه داری منع کنه و دلایل پزشکی برات میاره . شاید همه حرفهاشون رو قبول نداشته باشم اما به یه حدیش حق میدم . این روزها آدمای مومن افراطی کاری کردن که بقیه خیلی راحت از دین زده بشن . یکیش آقای ماست . که اینقدر با صدای بلند نماز و دعا میخونه که علنا زبون همه مون رو به این جمله باز میکنه که حالمون رو از هر چی دعا و نماز بهم زدی . البته کسی رو در رو بهش چیزی نمیگه و هروقت بهش میگیم خب چرا داد میزنی و با نمازت مزاحمت ایجاد میکنی میگه شما به من میگین که نماز هم نخونم؟ و مغلطه میکنه . این یه عضو تو خونه ست که سر ما این کارو میاره . بیرون خونه هم افراد زیادی هستن که باعث میشن جوونتر ها از نماز روزه زده بشن .

فلسفه اولیه روزه داری نخوردنه اما اصل معنویتش تو رعایت کردن اعمال درونی و حسیشه . رعایت نگاه و گوش و همه اعضای بدن از گناه و حتی کنترل ذهن از بیراهه رفتن و فکر خطا کردن . من خودم اینقدر از زندگی خسته م و اینقدر از طرف آقا و مریضی بچه ها بهم فشار وارد میشه که اگه بتونم به زور زبونم رو از اعتراض کنترل کنم ولی نمی تونم ذهنم رو از افکارم خلاص کنم . مرتب تو ذهنم با همه درگیرم و در حال نزاع . و حتی از خدا هم نمیگذرم و هی ملامتش میکنم که چرا من تو این شرایطم . چرا من باید این همه از خودم بگذرم و به میل دیگران رفتار کنم . چرا باید سرکوفت بخورم از آقا . چرا و چرا و هزار چرای دیگه که هر روز از صبح شروع میشن تا شب که خوابم ببره .

راستش از خدا بیشتر از اینا توقع دارم از قدرتش بیشتر از اینا احتیاج دارم . بهش میگم تو داری و میتونی بدی و نمیدی . چه برسه به بنده ت که میگه ندارم و نمیده . و چه توقعی از آقا میتونم داشته باشم وقتی خداش این زندگی رو تو دامن من گذاشته و همه جوره منو اسیر کرده . تو هیچی آزاد نیستم نه خوابم و نه بیداریم . چه خلقتی و چه زندگی این ؟ که همه چیزش زوریه . صبح برادرم از خوابم میپرونتم که کمکش کنم بلند بشه و روز رو با همه سختی ش و کاراشون سر میکنم و شب هم باید منتظر بمونم که کاراشون کنم بعد خودم بخوابم . اصلا چرا خونه ما باید اینقدر مریض داشته باشه ؟ چرا یه پدر در حد ناپدری باید داشته باشیم ؟ چرا ظاهر من اونقدر چشم پسند آقایون نیست ؟ چرا قسمت ازدواج برام پیش نمیات ؟ چرا مجبورم تو مسیری باشم که خودم میدونم غلطه اما نمی تونم ازش دربیام . چرا همه چیزهای بد که ممکنه هر کدومش تو یه خانواده و یه خونه باشه همه ش یه جا تو خونه ماست .

همه این سوالها هر روز از خدا میپرسم و هر روز التماسش میکنم که نجاتم بده و لی اصلا جوابی نمیده . ولی همیشه تو همین نقطه از ناشکری ، برای ریزه ریزه هایی که دارم شکرش کردم و میکنم . اما آیا هدف از زندگی فقط یه بخور و بخوابه معمولیه؟ این زندگی چه قشنگی ای داره . درونم پر از کینه و نفرت به همه چیز شده . یه ماه روزه داری هم نتونست آرومم کنه و این خیلی بده . اینجاست که آن دسته آدما صداشون درمیات و میگن دلت خوش روزه ای .

و یه نفر یه هفته پیش کلی منو ملامت کرد بخاطر روزه داریم . و کلی درباره فلسفه روزه داری سوال پیچم کرد . که هدف از روزه داری چیه ؟ آیا خودت باورش کردی یا فقط از پدر و مادرت به ارث بردیش ؟ راستش نمیتونستم قانعش کنم اون تو استدلالهاش قویتر بود . میگفت روزه میگیرین که حال گرسنه ها رو بفهمین؟؟؟ خب حالا که فهمیدین چکار کردین ؟ آیا یه ظرف غذا به یه فقیر که گرسنه سرش رو بالش میذاره دادین؟ آیا اصلا فهمیدین کی گرسنه ست ؟ یا اینکه کل روز رو به تشنگی و گرسنگی میگذرونین که شب یه سفره رنگین پهن کنین و تا سحر دولپی بخورین ؟ و اصلا یادتون بره گرسنگی چی بوده ؟ حرفش خیلی تکونم داد و ازش خواستم به نیت خودم یه مرغ بخره و بده به یه فقیر . و البته من خودم خیلی اهل بخور بخور نیستم و اون کلی مثال میزد .

من یا هرکس دیگه ای میتونه روزه نباشه اما اعمال روزه داری رو همیشه انجام بده . حتی نماز هم نخونه . هر چند که نماز و روزه شروع مسلمان بودنه اما آخرش نیست و میشه راههای دیگه ای برای خدایی بودن و مسلمان بودن انتخاب کرد . حلال و حرام رو رعایت کنیم و مهربون باشم و صله رحم رو رعایت کنیم و حال فقیر رو هر روز یادمون باشه و هر روز به حالش برسیم نه اینکه فقط یادمون باشه و خیلی کارهای خوب دیگه . من خودم شاید اگه تو خونه خودم بودم خیلی با این حال بدم اصرار به روزه داری از نوع فقط نخوردن نداشته باشم ولی درعوض هر شب حداقل یه غذا بدم به یه گرسنه و این یعنی از حال گرسنه خبر دارم . به جای اینکه بخاطر روزه داری و از دست دادن قوای جسمی م نمازم رو هم زوری بخونم . میتونم بی روزه بشینم یه نماز دلچسب و یه دعای خوب بخونم طوری که واقعا حسش کنم . و به خودم عادت میدادم که تمام طول سال رعایت کنم . اما حیف که شتر در خواب بیند پنبه دانه .من حتی وقتی سر کلاس میرم عذاب وجدان میگیرم بخاطر بچه ها . آخه کم حوصله میشم و کاراییم میات پایین . و ممکنه پولی که میگیرم حلال صدرصد نباشه . پس این روزه من نه تنها چیزی بهم اضاف نکرده بلکه خیلی چیزا رو هم ازم کم کرده . و واقعا واقعا شرایط زندگی من خاصه . من نمیتونم مثل بقیه مردم بگیرم بخوابم  و استراحت کنم . درصورتیکه خیلی ها تمام روزشون رو به خواب میگذرونن و ادعای خوش دینی هم میکنن . تمام روز کارهای اجباری میکنم و خسته کننده . و یکی بالا سر منو و مامانم میره و میات و ایراد میگیره و توهین میکنه با همون زبون روزه ش . صبح تا شب هم دین رو تو بشکه گذاشته و عین دوغ هم میزنه . آخرش هم یه نفر از توش پاک و منزه درمیات که خودشه .

پس باید دلمون راه درست بره و بدنمون رو بکشه دنبال خودش . نه بدنمون بی دل بره ...

تو گوشیم بلاکش کردم تا این حد ...


دیشب افطاری خونه خواهرم دعوت بودیم . باز من اون خواهرم رو جایگزین کردم و رفتم . اون مانتویی که خریده بودم رو برا بار  اول پوشیدم . تاسوار ماشین شدیم آقا شروع کرد به حرف زدن به من . که این چه لباسیه پوشیدی ،صدتاچاک داره،هر لباسی مخصوص یه جاییه،لخت میامدی بهتر بود و هزار حرف دیگه که نذاشت لذت پوشیدنش رو ببرم. پدر ما تا این حد پدره که هر گونه لذت رو بر دختر و پسرش حرام میکنه . آنقدر از دستش عصبی م که خدا میدونه. زوری کنار هم بودن رو تحمل میکنم. حتی از صداش بیزارم . جوابش ندادم اما گفتم میخوات خوشش بیات میخوات نیات . من این مانتو رو میپوشم به کوری چشم دشمن.

افطاری یوگا

گفته بودم هیئت یوگا یه افطاری دعوت کرده و من نمیدونستم چطور شرایط رفتن رو جور کنم . مربی مون خیلی اصرار داشت که همه باشن . آخه کلی از ما و آمار کلاسش گفته بود برای همین نمیخواست ضایع بشه . یه جورایی حضور ما براش افتخار بود . گفتم کلاس دارم گفت بعد کلاست بیا . البته بیخبر از اوضاع من نبود اما همچنان اصرار داشت که باشم . قسمم داد و گفت اگه نیای بچه ها رو میفرستم دنبالت . منم کل هفته در حال بالا پایین کردن افکارم بودم . تا اینکه به مامانم جریان رو گفتم اونم گفت برو . همون موقع هم فهمیدم وقتی من صبح خونه نبودم زنگ زدن به یکی از خواهرام و با خانواده ش به رسم هر سال افطار دعوتشون کردن . من وقتی شنیدم گفتم خب پس دیگه من نمیرم . با این همه کار چطور من برم و تو دست تنها بمونی . گفت نه تو برو کاری نداشته باش . نیرو کمکی هست فوقش به خواهر کوچیکه میگیم بیات جات رو یه امشب پر کنه . خیلی دل دل کردم . اما قرار شد مامانم ظهر که من میرم سر کار با آقا حرف بزنه و ازش اجازه بگیره و صد البته اتمام حجت کنه که سر دیر و زود امدنم بعدا بهم گیر نده و متلک نزنه . اگرم راضی نیست همون اول بگه که من نرم . مامانم باش صحبت کرد اونم نه نگفته بود . بعدش دیگه من از خواهر کوچیکه درخواست کردم که بیات و هوای مهمونها رو داشته باشه تا من برم .

نمیدونید چقدر استرس داشتم . استرس کارهایی که همیشه من انجام میدادم و استرس عدم حضورم برای بار اول تو شرایطی که مهمان داریم . حتی به خواهر زاده م اس دادم و گفتم شرایط خاصی پیش آمده که امشب نمیتونم باشم و ازشون معذرت خواهی کردم اونا هم گفتن اشکال نداره . تا لحظه اخر هم شک داشتم که برم یا نه .

خلاصه تا خود 3.30 که باید برای کلاسم آماده میشدم مشغول کار بودم که یه سری از کارها رو خودم بکنم . مثلا سیب زمینی خورد کردم و سالاد درست کردم و تو آفتاب داغ تو حیاط با مامانم لگمات سرخ کردیم که اومدم داخل صورتم سرخ بود از گرما . داداشم هم یه ترجمه بی هماهنگی گرفته بود که یه دستم هم به اون بود . نمیدونستم کدوم کار رو انجام بدم . دیگه 4 از خونه درآمدم و وسایل مربوط به حضور سر افطار مثل زیر انداز و شمع و مانتو و شال سفید رو با خودم بردم که آنجا آماده بشم . چون اگه میخواستم از تو خونه بپوشم و برم هم برام یه داستان درست میشد . تا ساعت 7.15 سر کلاس بودم و بعد یکی از بچه ها اومد دنبالم و رفتیم . ما که رسیدیم خیلی ها اونجا بودن. سفره رو دور تا دور سالن که مختص یوگا هم بود پهن کرده بودن و آش و حلیم بادمجون و حلوا و زولبا بامیه و نون پنیر و آب توش گذاشته بودن . شام خاصی در کار نبود . البته من اینو میدونستم اما بچه ها فقط حضور و بودن کنار هم براشون مهم بود و روزه هم نبودن . نشستیم سر سفره و کمی صحبت کردن مسئولین مربوطه . اذان هم که گفت چای آوردن و هر چیزی سر سفره بود خوردیم . من که عادت ندارم اینجور افطار کنم نتونستم زیاد بخورم فقط چند لقمه حلیم بادمجون خوردم . و همش فکر خونه بودم و ساعت برگشتنم که دیر نشه . خدا را شکر مراسم مدیتیشن انجام نشد و این به نفع من بود که می تونستم زودتر بلند شم برم خونه . کمی نشستم با بچه ها و بعد بلند شدم آمدم خونه و چون تیپم فرق داشت با هماهنگی های خاص وارد خونه شدم . من ساعت 9.30 خونه بودم . حتی بچه هامون هنوز مشغول ظرف شستن بودن که من رسیدم . دیگه با همه سلام کردم و کلی عذرخواهی کردم که نبودم و اونا به زحمت افتادن . اونا هم میگفتن اشکال نداره . دیگه بقیه کارا رو خودم گرفتم . آشپزخونه رو جمع و جور کردم و میوه ها رو شستم و بردم پذیرایی کردم . بعد هم ظرفاشون رو شستم . مامانم گفت شام خوردی مجبور شدم بگم آره . چون اگه میگفتم نه ناراحت میشد . آخه اونا تصورشون از دعوت افطاری فقط یه زولبیا بامیه و آش نیست . به نظر من هم همینه . آخه این همه دعوت دعوت میکنن باید یه شامی هم میدادن . راستش از این قسمتش اصلا خوشم نیومد نه که شکمو باشم اما به نظرم درستش همینه . من که از افطار که بگذره خودبخود معده م بسته میشه و دیگه هیچی نمیتونم بخورم . برای همینه که سالهاست تا اذان میگه افطار و شام مون یکیه . دیگه من نتونستم غیر از میوه چیزی بخورم اصلا گرسنگی هم حس نمیکردم .

اما روز بعد که جمعه بود و پر کار و خسته کننده و طولانی ضعفم بیشتر از روزای دیگه بود . خلاصه تا شب با عذابی سر شد .

این بود ما وقع افطار رفتن من که خدا را شکر میکنم که تونستم تو جمع بچه ها باشم . اما بابتش اینقدر حرص خوردم که خدا میدونه . کنار بچه ها خوب بود و خوش گذشت . خوشبختانه آقا هم تا حالا حرفی نزده و از اونجاییکه جریان همبرگر و دیرکرد من پیش اومد تا مدتی تو وضعیت قهر شدیدتر هستیم . حالا نه که آشتی بودیم چی بودیم !!!!

اما منظورم اینه که اگه حالت عادی بود میخواست کلی سوال بپرسه راجب شام و اینجور حرفها منم مجبور میشدم هی دروغ بگم .

راستی امسال  به مامانم گفته تو باید فطریه رو از همون پولی که برای خرجی بهت میدم بدی . ما هم که نمیخوایم مامانم زیر فشار بیشتر بیفته . تصمیم گرفتیم هر کس فطریه خودش رو پرداخت کنه . اینم یه رفع مسئولیت دیگه از جانب ایشون . البته شایدم تا موقع پرداخت نظرش عوض بشه . بهر حال ما اعلام امادگی کردیم که خودمون پول رو بدیم مسلما اینجوری اونم فقط پول خودش رو میده .

پست چند روز قبل

ممنونم از راهنمایی تون . اون راهها جواب نداد . شایدم من بلد نبودم .

تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که عکس بگیرم و آپلود کنم بذارم اینجا . از پایین بخونین بیاین بالا . شاید اذیت بشید اما راه دیگه ای نداشتم .

کلا 6 تا عکسه .

قراره امشب برم دعوت افطاری . مامانم مهمون هم داره . استرس دارم . نگرانم برم و بیام باز از آقا حرف بخورم . و نگران کارای مهمونها هستم . البته به اون خواهرم گفتم بیات جا من کمک مامان کنه . شایدم لحظه آخری طوری شد که نرفتم . بجای اینکه خوشحال باشم استرس زیادی دارم . آخه من عادت ندارم برم دنبال دل خودم . همیشه برنامه هام با بقیه چک کردم . همش فکر کارا هستم.