افطاری یوگا

گفته بودم هیئت یوگا یه افطاری دعوت کرده و من نمیدونستم چطور شرایط رفتن رو جور کنم . مربی مون خیلی اصرار داشت که همه باشن . آخه کلی از ما و آمار کلاسش گفته بود برای همین نمیخواست ضایع بشه . یه جورایی حضور ما براش افتخار بود . گفتم کلاس دارم گفت بعد کلاست بیا . البته بیخبر از اوضاع من نبود اما همچنان اصرار داشت که باشم . قسمم داد و گفت اگه نیای بچه ها رو میفرستم دنبالت . منم کل هفته در حال بالا پایین کردن افکارم بودم . تا اینکه به مامانم جریان رو گفتم اونم گفت برو . همون موقع هم فهمیدم وقتی من صبح خونه نبودم زنگ زدن به یکی از خواهرام و با خانواده ش به رسم هر سال افطار دعوتشون کردن . من وقتی شنیدم گفتم خب پس دیگه من نمیرم . با این همه کار چطور من برم و تو دست تنها بمونی . گفت نه تو برو کاری نداشته باش . نیرو کمکی هست فوقش به خواهر کوچیکه میگیم بیات جات رو یه امشب پر کنه . خیلی دل دل کردم . اما قرار شد مامانم ظهر که من میرم سر کار با آقا حرف بزنه و ازش اجازه بگیره و صد البته اتمام حجت کنه که سر دیر و زود امدنم بعدا بهم گیر نده و متلک نزنه . اگرم راضی نیست همون اول بگه که من نرم . مامانم باش صحبت کرد اونم نه نگفته بود . بعدش دیگه من از خواهر کوچیکه درخواست کردم که بیات و هوای مهمونها رو داشته باشه تا من برم .

نمیدونید چقدر استرس داشتم . استرس کارهایی که همیشه من انجام میدادم و استرس عدم حضورم برای بار اول تو شرایطی که مهمان داریم . حتی به خواهر زاده م اس دادم و گفتم شرایط خاصی پیش آمده که امشب نمیتونم باشم و ازشون معذرت خواهی کردم اونا هم گفتن اشکال نداره . تا لحظه اخر هم شک داشتم که برم یا نه .

خلاصه تا خود 3.30 که باید برای کلاسم آماده میشدم مشغول کار بودم که یه سری از کارها رو خودم بکنم . مثلا سیب زمینی خورد کردم و سالاد درست کردم و تو آفتاب داغ تو حیاط با مامانم لگمات سرخ کردیم که اومدم داخل صورتم سرخ بود از گرما . داداشم هم یه ترجمه بی هماهنگی گرفته بود که یه دستم هم به اون بود . نمیدونستم کدوم کار رو انجام بدم . دیگه 4 از خونه درآمدم و وسایل مربوط به حضور سر افطار مثل زیر انداز و شمع و مانتو و شال سفید رو با خودم بردم که آنجا آماده بشم . چون اگه میخواستم از تو خونه بپوشم و برم هم برام یه داستان درست میشد . تا ساعت 7.15 سر کلاس بودم و بعد یکی از بچه ها اومد دنبالم و رفتیم . ما که رسیدیم خیلی ها اونجا بودن. سفره رو دور تا دور سالن که مختص یوگا هم بود پهن کرده بودن و آش و حلیم بادمجون و حلوا و زولبا بامیه و نون پنیر و آب توش گذاشته بودن . شام خاصی در کار نبود . البته من اینو میدونستم اما بچه ها فقط حضور و بودن کنار هم براشون مهم بود و روزه هم نبودن . نشستیم سر سفره و کمی صحبت کردن مسئولین مربوطه . اذان هم که گفت چای آوردن و هر چیزی سر سفره بود خوردیم . من که عادت ندارم اینجور افطار کنم نتونستم زیاد بخورم فقط چند لقمه حلیم بادمجون خوردم . و همش فکر خونه بودم و ساعت برگشتنم که دیر نشه . خدا را شکر مراسم مدیتیشن انجام نشد و این به نفع من بود که می تونستم زودتر بلند شم برم خونه . کمی نشستم با بچه ها و بعد بلند شدم آمدم خونه و چون تیپم فرق داشت با هماهنگی های خاص وارد خونه شدم . من ساعت 9.30 خونه بودم . حتی بچه هامون هنوز مشغول ظرف شستن بودن که من رسیدم . دیگه با همه سلام کردم و کلی عذرخواهی کردم که نبودم و اونا به زحمت افتادن . اونا هم میگفتن اشکال نداره . دیگه بقیه کارا رو خودم گرفتم . آشپزخونه رو جمع و جور کردم و میوه ها رو شستم و بردم پذیرایی کردم . بعد هم ظرفاشون رو شستم . مامانم گفت شام خوردی مجبور شدم بگم آره . چون اگه میگفتم نه ناراحت میشد . آخه اونا تصورشون از دعوت افطاری فقط یه زولبیا بامیه و آش نیست . به نظر من هم همینه . آخه این همه دعوت دعوت میکنن باید یه شامی هم میدادن . راستش از این قسمتش اصلا خوشم نیومد نه که شکمو باشم اما به نظرم درستش همینه . من که از افطار که بگذره خودبخود معده م بسته میشه و دیگه هیچی نمیتونم بخورم . برای همینه که سالهاست تا اذان میگه افطار و شام مون یکیه . دیگه من نتونستم غیر از میوه چیزی بخورم اصلا گرسنگی هم حس نمیکردم .

اما روز بعد که جمعه بود و پر کار و خسته کننده و طولانی ضعفم بیشتر از روزای دیگه بود . خلاصه تا شب با عذابی سر شد .

این بود ما وقع افطار رفتن من که خدا را شکر میکنم که تونستم تو جمع بچه ها باشم . اما بابتش اینقدر حرص خوردم که خدا میدونه . کنار بچه ها خوب بود و خوش گذشت . خوشبختانه آقا هم تا حالا حرفی نزده و از اونجاییکه جریان همبرگر و دیرکرد من پیش اومد تا مدتی تو وضعیت قهر شدیدتر هستیم . حالا نه که آشتی بودیم چی بودیم !!!!

اما منظورم اینه که اگه حالت عادی بود میخواست کلی سوال بپرسه راجب شام و اینجور حرفها منم مجبور میشدم هی دروغ بگم .

راستی امسال  به مامانم گفته تو باید فطریه رو از همون پولی که برای خرجی بهت میدم بدی . ما هم که نمیخوایم مامانم زیر فشار بیشتر بیفته . تصمیم گرفتیم هر کس فطریه خودش رو پرداخت کنه . اینم یه رفع مسئولیت دیگه از جانب ایشون . البته شایدم تا موقع پرداخت نظرش عوض بشه . بهر حال ما اعلام امادگی کردیم که خودمون پول رو بدیم مسلما اینجوری اونم فقط پول خودش رو میده .

نظرات 4 + ارسال نظر
طلوع ماه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 23:04

سلام خانومی
فقط اومدم بگم به یادتم
تو هم مارو دعا کن
دعا در حق دیگران زودتر به اجابت میرسه
امیدوارم به همه ی ارزوهات برسی
انشاالله دل مهربونت آروم بگیره
یا علی

سلام خوبی عزیزم ممنونم از محبتت. ایشالا هر چه از خدا بخوای بت بده.

طلوع ماه یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 10:17

سلام دوست خوبم
خواهش میکنم فقط یکم خودخواه باش
خودت و نیازهاتو ببین
فک کن اگه تو ازدواج کنی بقیه چیکار میکنن
بالاخره این اتفاق میوفته اینجوری همه رو بد عادت کردی
مطمینم اینا همه فقط از خوبی ومهربونی هست که تو ذاتته
که نمیتونی ببینی بقیه به سختی بیفتن
حق تو نیست اینهمه استرس وفشار.به خودت سخت نگیر...
تو این شبا به یادتم اگه لیاقت داشته باشم.

قربونت بشم حتما دعام کن . خیلی غریب و بی کسم

تیلوتیلو شنبه 5 تیر 1395 ساعت 17:18 http://meslehichkass.blogsky.com/

باید میرفتی
خوب کاری کردی رفتی
خودت را به خونه محدود نکن
برو بیرون
با دوستات
با همکلاسیهات
با همکارات

هر وقت بشه حتما . راستش با ارزش ترین چیزای زندگیم دوستامن و شما ها . که پیشتون حس زنده بودم پیدا میکنم

تیلوتیلو شنبه 5 تیر 1395 ساعت 11:11 http://meslehichkass.blogsky.com/

سلام
الان حس کردم اگه بخوای میتونی شرایط را عوض کنی
حرص را هم بیخود خوردی
یکبار بقیه جمع و جور کنن... ظرف بشورن... مرتب کنن هیچ اتفاقی نمیفته
پدرت هم کم کم عادت میکنه
اصلا اصل موضوع اینه که عادت کنه یاد بگیره شما برنامه های خودت را داری و نمیتونه بهت زورگویی کنه

باور کن من همیشه تلاش میکنم . اما گاهی نمیشه . اگه فقط به خودم بود که اصلا نمیرفتم . اصرار مربی خیلی زیاد بود که تو رودرواسی موندم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد