زن داداشم یادتونه که گفتم سرطان سینه گرفته ، ظاهرا حالا ریه ش هم درگیر شده . همش سرفه میکنه و هرچی سعی میکنیم بش روحیه بدیم و درمان رو پیش ببره ، قبول نمیکنه . داداشم بسکه گریه کرده چشمش قررمززز شده . خیلی ناراحتم براشون . این داداش کوچیکه هم هنوز عقد نکرده بخاطر فوتی هایی که داشتیم ، بیچاره ها دل خوشی هم نداشتن این مدت . چقدر مشکلات زندگی زیاد شده . آدم تا بیاد یه کم خودش درست کنه ، ضربه بعدی رو میخوره و میافته زمین . زن داداشم خوشکل و سفید ، شاید یه اخلاق های خاصی داره و تطابقش با اطرافیان خیلی زیاد نیس . اما همه این سالها ندیدم بدی کسی رو بگه یا غیبت کنه . کلا خیلی کم حرفه . بچه دار هم نشدن . با همه سختی و تلخی ها خیلی همو دوس دارن و الان نمیدونم چه بگم از حال شون .
چرا بعد از بابا همه چی بدتر شد ؟ بدتر ...
البته ناشکری نکنم برای من تغییرات مثبت زیاد بود. یادم نرفته .
اما در مجموع برای خونه مون روزای خوبی پیش نیومد .
امیدوارم که درمان رو بپذیره و خوب بشه . خیلی دلم میسوزه . خیلی دلم گرفته ست . و خانواده ش هی دارن داداش منو متهم به کم کاری میکنن ، داداشم همه این مدت کم نذاشته و هر یه مدت یه بار نوبت داشتن تهران ، همین یکشنبه رفتن و امشب برگشتن . خدایا این بنده خدا گناه داره ، به جوونی ش رحم کن خدا .
خونواده من هنوز سرپا نشده ، هنوز خوشی ندیده ، آمادگی ضربه دیگه ای رو نداره . خیلی خسته ست و داغون ، خودت رحم کن .
التماس دعا دارم ازتون دوستان خوب من .
انگار ننوشتن داره برام عادی میشه . البته که وقت آزاد ندارم و واقعا تایمم پره که به خیلی کارا نمیرسم . صبح تا شب بدو بدو . و گاهی جوری میگرن منو میگیره که اشکم هم درمیاد . و کارم میکشه به آمپول زدن تا آروم بشم . پنجشنبه پیش با داداش و نامزدش رفتیم اهواز برای یه سری خرید . اونقدر حالم بد بود که اصلا بم خوش نگذشت و فقط دلم میخواست برگردم خونه . .کارای مدرسه هم تمومی نداری ، جوری این مدت گیر بودم که حتی ظهر نمیخوابیدم ، از خوردن و کارای حاشیه ای هم گذشتم تا بتونم همه کارا ردیف کنم . حتی تکالیف استاد ناقص موند و کلافه ام از این موضوع. این دو روز هم کلاسای شب امتحانی قلمچی و چندتا خصوصی داشتم .
باید اعتراف کنم به حد زیادی کمبود عشق و محبت میکنم . واقعا حس میکنم نیاز دارم کسی بم محبت کنه و عشق بده . جوری از نظر روحی تحت فشار بودم که جلو داداشا و خواهرم که با هم خیلی سرسنگین بودیم اعتراف کردم و رفتم هر سه تاشون رو بغل کردم و بوسیدم ، حتی با وجود حرف های تلخ خواهرم . که فقط به خودم تلقین کردم اشکال نداره ، کینه ای نشو . و واقعا دلم تنگ شده بود برای حرف زدن هامون و همون رابطه خواهری .
میشه گفت رابطه م با دوستام هم خیلی کم شده ، البته من تقصیری ندارم ، شاید اونا هم تقصیر نداشته باشن، زندگی خیلی سخت شده و همه گرفتارن . دل و دماغ برای کسی نمونده .
بیدار شدن های هر روزه ساعت ۶ رو دوس ندارم . خیلی خسته کننده ست که مدت طولانی بخوای زود بیدار بشی .
مغزم خسته ست و جسمم .
مثل همیشه بازم دلم سفر میخواد و رفتن .
هر هفته میخوام مشاوره اوکی کنم ، اصلا تایم خالی م جور نمیشه . و واقعا نمیخواستم فاصله یه ماهه طی بشه ، چون نیاز داشتم درباره مشکلم با خواهرم با دکتر بیشتر حرف بزنم . فعلا که رابطه مون تقریبا معمولی و مثل همیشه ست . اما نمیدونم چرا این بار حرف هاشون برام خیلی تلخ تر بودن . با این وجود به ارتباط باش در خودم حس نیاز میکردم .
تکالیف طراحی م زیاد شده ، عصبی ام و کارام خوب پیش نمیره .
امتحانات مدرسه شروع شده و طراحی سوال و تصحیح اوراق و مراقبت دارم . شنبه روز امتحان زبان هست و پوستم کنده شد تا تونستم سوالات رو سر وقت آماده کنم ، تازه فقط یه مدرسه ، اون یکی مدرسه مونده .
وای بیخیال حتی نوشتنش به مغزم فشار میاره.
برم بخوابم .