۷ تا ۸

نمیدونم چقدر دیگه باید بگذره تا  غصه تو دلم  سبک بشه . 

به عمق یه اقیانوس دلم گرفته ، 

راستی  تا حالا آیا گفته بودم  که بابا متولد ۷ آذر بود و من ۸ آذر ؟

من و بابا میتونستیم  همه این سالها یه کیک تولد بخریم و کنار هم بایستیم شمع فوت کنیم و آرزو کنیم ، اما به اندازه فرسخ ها از هم دور بودیم ، روزی نیس که به یادش اشک نریزم ، روزی نیس که با همه فشار قلبیم دلتنگش نشم ، روزی نیس که اونو از در و دیوار تصور نکنم ، همون نیمه پا و همون کف دست . 

الانم قلبم به شدت فشرده ست . 

خیلی عذاب آوره.  

و ساره میدونه که غم های بزرگتر و به مراتب سنگین تری تو آینده هست و همه مون رفتنی هستیم  و باید صبورتر باشه . اما دلش بیقرار باباست و همش حسرت لحظات  از دست رفته رو میخوره . 


یه دوست برام پارچه ابر و بادی بنفش آورده برای درآوردن مشکی ‌ .

 داداش بزرگه چند بار تاکید کرده که  سیاه  رو دربیارم ، اما هنوز دلم و خودم نمیخوایم . بدم میاد بعضی وقت ها آدم ها حتی به بهانه توجه و محبت ، باعث آزارم بشن و بخوان کاری رو به زور بکنم .


امروز ظهر خاله رفت . 

فردا صبح قراره که دیگه خواهر کوچیکه نیاد . 

شاید این تنهایی و خلوت مرحمی بشه به این همه دلتنگی و درد .


دیشب خیلی دلتنگ بابا شدم و گریه کردم ، دلم میخواست با کسی حرف بزنم که بتونم خیلی چیزا رو راحت بگم ، تو ذهنم گشتم ، فقط دایی به ذهنم رسید هرچند خیلی به دلم نبود اما نیاز داشتم ، درنهایت هم زنگ زدم و ایشون جواب ندادن و بعدتر تماس گرفتن و من حس حرف زدن دیگه نداشتم . 


یه چیزی رو نمیتونم راحت توصیف کنم و شاید همین باعث زجرم بشه ، اینکه نگران این هستم که بابا چقدر از زندگیش راضی بود ؟ چرا تو زندگی با ما و خودش مهربون نبود ؟ چرا اونقدر که باید بخوره نخورد و اونقدر که باید بپوشه نپوشید ، با اینکه همه امکانات رو داشت هم خوراک و هم لباس خوب . 

هر معجون یا شیرموز یا آب هویج بستنی یا کباب یا هر چیزی که اونم دوس داشت ، کوفت میشه به وجودم و دلم میخواست راهی بود که به اونم بدم بخوره.  ولی حیییییف که دیگه نمیشه . 

حجم این درد رو فقط درد کشیده میفهمه . 

بابا خیلی تندی مریض شد و خیلی تند از دنیا رفت ، طومار زندگیش یه دفعه جمع شد و شوکه کرد.  


و ببخشید که اونقدر حالم ریخته و پاشه و همه چیز متفاوت و دردناک شده،  که نمیتونم شادتر و یا عادی تر بنویسم ، هرکاری میکنم دلم آروم نمیشه و نبودنش بدجور داره عذابم میده . و با چیزایی که این مدت پیش اومده  حس میکنم  انگار قرار نیس روی آرامش رو ببینم . 

ولی امیدوارم اشتباه حس کرده باشم . 

ببخشید که تلخ و غصه دارم و خسته کننده. 

نظرات 2 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 28 شهریور 1401 ساعت 14:03 https://meslehichkass.blogsky.com/


درک میکنم چی میگی و از چی حرف میزنی
خدا به دلت صبوری بده
محبت کردنهای زوری را میشناسم و اون حس بد بعدش را...

عزیزمی تیله جونم
به قول خودت دوس نداشتم درکم کنی که از دردم خبر نداشته باشی
ولی از طرفی هم حس میکنم خوب این شرایط همو می‌فهمیم و این آرومم میکنه

همساده دوشنبه 28 شهریور 1401 ساعت 13:37

ساره جان
بعد از وفات مادرم برخی بهم می گفتن اگه شما بچه هاش خوشحال باشید او هم روحش در ارامشه..ولی خب مگه الکیه کمر آدم میشکن زیر غصه.
من که یا برا خودم کاری چیزی می تراشم سرم گرم شه یا صلوات می فرستم.

منم مشغولم، کلی دورم هم شلوغ بوده همساده عزیزم
ولی لابلای همون حالات یادم میاد و قلبم درد میگیره
میدونم هنوز زمان لازم دارم
مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد